رفیق جانم
مدت هاست از شنیدن صدایت و دیدن رویت محرومم. خودت میگفتی آدمیزاد موجودی است که در گذر زمان به همه نبودها عادت میکند و کمکم یادش میرود کجا بوده و چه میکردهاست.
حقیقتا این نقص دامنگیر انسانی، شاید تمام تحفۀ ما از زندگی باشد. این که ساعتی پس از ما دنیا دیگر اصلا یادش نیاید که من و تو که بودهایم.
هر چند هم اکنون که بیش از دو سال است زیر خاک خفتهای، شاید تنها کسی که الان به یادت باشد منم. نه تو که آن رفیق دیگرم که تنها سه روز پس از استخدام رسمیاش، کف خیابان را قرمزپوش کرد و دیگر نتوانست بلند شود و طبق معمول بگوید: «این که چیزی نبود، طوریم نشد»
دنیا دنیای عجیبیه. ۲۵ سالگی یادت هست؟
حتما هست. چهارمین سال رفاقتمان با تو بود و ترم آخر دانشگاه. نقشه کشیدیم برای انتقام گرفتن و انصافا چه انتقامی بود.
یک هفته در بهترین کافیشاپ های تبریز، گرانترین بستنیها را سفارش دادیم.
بعدها که حوادث روزگار و مقطع بالاتر و دست روزگار ما را از هم جدا کرد و تو مقصدت تهران شد و من مشهد، تنها دلخوشی مان ماند پیادهروی تا صبح شبهای احیاء و البته بعدتر که ماشین خریدی، شبگردی و زیر آواز زدنهایمان.
شبهای سرد رمضان تبریز و شبی که رفتیم پارک جنگلی صائبتبریزی و آن عکسهای عجیبی که گرفتیم. مثلاً ژست گرفته بودیم.
و آن شب سرد سوزناک که رفتیم آبمیوه بخوریم و تصادفا نه تو پول داشتی و نه من. هنوز نگاهت از بالای عینکت یادم نمیرود.
هم خنده بودی، هم عصبانیت و چه بهتر که کارت دومم آبرویمان را خرید.
و تا مدتها آن شب یادمان نرفت.
روزی که با هم رفتیم استودیوی ضبطت را نشانم دادی و از برنامههای بزرگت گفتی.
راستی همه آن برنامهها چه شدند؟
مگر قرار نبود مثل گروه تئاتری دانشگاه، همش دنبال هنر باشی و مگر رسول خواننده گروهت قرار نبود روزی به امید برگزاری کنسرت همانطور به تمرینهایش ادامه دهد؟
رسول را سالهاست ندیدهام.
تقریبا ده سالی میشود. در تمام تبریز درندشت حتی اتفاقی هم ندیدمش. البته که شاید مرا نشناسد یا اصلا نخواهد به رویش بیاورد که طعم چای دارچین بلوار دانشجو هنوز زیر زبانمان است.
شاید ده سال بعد، یا هفتاد سال بعد که من و تو نباشیم که من به تو در نبودن بپیوندم، شاید آن روزها زندگی را سادهتر بگیرند و کلش را تعمیم بدهند به همان پیتزای فسنجان احد و چای دارچین بلوار.
شاید شبهای سرد تبریز نمادی از گام زدنهای بیانتهای مایی نباشد که مدعی کشف بزرگترین راز جهان بودیم: «زندگی نمیایستد و جاری است و این تویی که باید از شنا کردن و دست و پا زدن لذتش را ببری.»
گاهی فکر میکنم اگر ۲۵ سالگی در جغرافیایی غیر از اینجا بودم، شاید رفتنت اصلا برایم مهم نمیشد.
چه آن شبهای سرد و پیادهروی هایی پر از لبو و باقالی و دل و جگر را با هم نداشتیم که دردهای نهفته در عمق وجودمان، پیوند محکمی از جنس رشته دوستی بینمان ایجاد کند.
شاید خبر مرگت، مثل خبر مرگ بقیه، برایم صرفا یک اسم میبود.
هر چه بود میدانم که من امروز نبودم. اینجا نبودم. و به یادت نبودم.
یادت گرامی رفیق و در آرامش بخوابی.
زندگی خیلی شکننده است.
حس شما رو کاملاً درک میکنم.
حدود یک سال قبل اتفاق مشابهی برای یکی از دوستانم اتفاق افتاد.
و من تا مدتها در عجب بودم.
و منتظر بودم که پس از رفتن دوستم، شاهد توقف شرکتی که توش کار میکرد، زندگی خانوادهاش و …
اما انتظارم غلط بود.
بر خلاف وابستگی زیادی که شرکت و خانوادهاش به اون نشون میدادند، هیچ وابستگی خاصی در عمل من ندیدم.
اما دوست من در این فریب بزرگ زندگی کرد.
بیشترین تصمیمات زندگیاش رو در راستای تامین رضایت خانوادهاش و کارفرمایش برداشت.
همیشه به باورهای کارفرما و خانواده، باور داشت و هیچ وقت اجازهی تردید در دلش راه نمیداد.
از داشتن برچسبهایی همچون “پسر خوب” یا “کارمند نمونه” لذت میبرد.
اما داشتن این برچسبها به چه دردی خورد.
هنوز ذهنم درگیره اون اتفاق و تصمیمهای قبل و بعد اون دوستمم.
پست شما بهانهای بود برای درد دل.
برای پهن کردن سفرهی دل.