تا زمانی که در محیط آکادمیک بودم، معمولا مرا به صفت «پژوهشگری» سختکوش و روشمند میشناختند.
تمام زمانی که در هلند، آلمان، بریتانیا، آذربایجان، گرجستان و روسیه مشغول جمعآوری دادهها و پژوهش رویشان بودم، همیشه از تأثیر یک نفر خشنود بودم.
در واقع تمام دانش پژوهشی من و هر آنچیزی که برای «دانشمند شدن» لازم داشتم را از یک نفر آموختهبودم.
به مناسبت و بهانه روز معلم، به نظرم آمد که بهتر است چند خطی دربارهاش بنویسم.

برای من روز معلم روز خاصی نیست. شاید هیچ وابستگی به تقویم نداشته باشم و فکر نکنم که در روز خاصی حتما باید به یاد کسی باشم.
دلیل اصلیاش، فراتر از بیارزش دانستن گاهشماری دوران کشاورزی، درسهای مهم و آموختههایی است که هر روز با آنها «زندگی» میکنم.
از این منظر، هر روزی که زندگی میکنم، روزی است که به یاد معلمهایم هستم.
همیشه و در همه سخنرانیها و مصاحبهها و نوشتهها، هر جایی فرصتی دست داده است، با تمام وجودم گفتهام که من در مسیر «زندگی» معلمهای بسیار خوبی داشتهام.
لابد از بخت خوش و اقبال بلندم بوده است که خمیرمایه وجودی مرا دست معلمانی دلسوز و شرافتمند ورز داده و به شکل امروزیاش درآورده است.
اما آنچه امروز اینجا مینویسم، از شمار معلمهای زیادی که داشتهام، اختصاصا به یک نفرشان تعلق دارد و کسی است که من از او مفهوم «شرافت آکادمیک» را آموختم و تمرین کردم و امیدوارم که بتوانم تا پایان عمرم به این مفهوم پایبند بمانم.
برای ورود به داستان، اندکی مقدمهچینی ضرورت دارد.
پرده اول – زمستان ۱۳۸۹، دانشگاه فردوسی مشهد، دانشکده علومپایه، گروه زمینشناسی
مهمترین سؤالی که آن روزها با آن دست به گریبان بودم «شکستهشدن و خرد شدن» رؤیای من از زندگی در آکادمی و زیست آکادمی بود. علامت سؤال بزرگی در سرم داشتم: «این بود سقف آرزوهایی که برای شکستنش یک سال تمام پشت کنکور کارشناسی ارشد ماندی؟»
دلم نمیخواست بپذیرم. جوانتر و خامتر و نادانتر از آن چیزی بودم که به شکستم اعتراف کنم و بپذیرم که در جهان بیرونی جایی بهتر در انتظار من است. جایی که در آن بتوانم دوباره حس زندگی بگیرم.
هیچ قصدی برای انتخاب موضوع پایاننامه نداشتم. حداقل با اساتیدی که در سال اول دوره کارشناسی ارشد داشتم (و میدانستم که بیش از چهار استاد و چهار دسته موضوعی برای کار کردن در این دانشکده وجود ندارد) هیچ تمایلی به این کار نشان نمیدادم.
سال دوم کارشناسی ارشد اما داستان عوض شد. جایی بود که متوجه شدم هنوز امید میتواند زنده بماند.
میگفتند استاد پروازی داریم از تهران. استادی که روش و منش و تدریس و کارش تومنی ده صنار با همه اساتید حاضر فرق دارد.
سرخوش از این تعاریف در ذهنم موضوع پایاننامهام را روی موضوعاتی بردم که ممکن بود دندانگیر این استاد جدید باشد.
اما همهاش این نبود. با دانشجویان دکترایی که دوره کارشناسی ارشد را در تهران گذرانده بودند، صحبت کردم. بیشترشان با اطمینان کامل گفتند که دکتر به ندرت دانشجوی جدید میپذیرد و ملاکهای سختگیرانهای هم دارد. باید مطمئن باشد که پژوهشت به درد بخور است.
ترس در دلم لانه کرد و دوباره ذهنم رفت سراغ همان ناامیدیاش.
پرده دوم – پاییز ۱۳۹۰ ، دانشگاه فردوسی مشهد
در آزمایشگاه دیرینهشناسی (که همه کلاس و پژوهش و در کل همهچیز همانجا میگذشت) باز شد و مردی قدبلند و موقر از آن تو آمد. خودش را معرفی کرد و بعد از آن از ما خواست که خودمان را معرفی کنیم. صمیمی، راحت و بیتکلف و در عین حال جنتلمن بود.
در رفتارش هیچ نشانهای از تفاخر استادی یا ذرهای از نگاه بالا به پایین نبود. انگار دوستی بود که از راهی دور آمدهبود تا در مواردی با هم دیگر گپ بزنیم.
آن روز و جلسه اول اصلا نفهمیدم به چه گذشت و چگونه.
همان جلسه اول که تصاویر فسیلها و اسلایدهای میکروسکوپیاش را گذاشت تا ببینیم، آن دنیای جذابی که به خاطرش از خیلی چیزها گذشته بودم تا در رشته دیرینهشناسی درس بخوانم جلوی چشمم به رقص درآمد. همان جذابیتی که سالها به دنبالش بودم اینجا بود. در همین اسلایدها و در همین تصویری که میدیدم.
شگفتزده و خوشحال و خندان از کلاس بیرون زدم و خیلی سریع رفتم اتاقی که برایش در نظر گرفتهبودند. در زدم و گفت بفرمایید.
گفتم : استاد من دوست دارم پالینومورف کار کنم.
لبخندی زد و گفت: خوشحالم که علاقمند شدی. حالا در جلسات بعدی که پیش بریم کمکم بیشتر متوجه میشی کجاها پتانسیل کار داره.
همین؟ سختگیری همین بود؟
ششمین جلسه بود که تقریبا به جمعبندی رسیدم که قراره چه کاری انجام بدم. اتفاقا یک نفر از سال بالاییها جایی کار کرده بود و نمونهبرداری دقیقی انجام دادهبود. قرار شد من با یک گروه فسیلی دیگر نتایج کار او را چک و به اصطلاح Constraint with Biological Proxy انجام بدهم و البته در این میان به «بازسازی دیرینه اقلیم، چینهنگاری سکانسی و محیط رسوبی» بپردازم.
پروپوزال و مراحل اداری و دریافت ۸۰۰ هزار تومان کمکهزینه پژوهشی از دانشگاه را پیش بردم و رفتم برای نمونهبرداری صحرایی مجدد و بررسی محیط و زمینشناسی صحرایی و بعدها کار در آزمایشگاه ژئوشیمی ۲ که سر و کارم با اسیدها و بازهای مختلف و دقت در انطباق روشهای تهیه نمونه با روشهای استاندارد و سیستماتیک دیرینهشناسی گذشت.
نتایج اولیهای که زیر میکروسکوپ دیدم، چندین نمونه فسیل داشتند. با اشتیاق از این که میتوانم به پژوهش موردنظرم بپردازم همه نمونهها را با فواصل ریزتر و با حجم بالاتر تهیه و دو ماه تمام در آزمایشگاه به تهیه نمونه مشغول شدم.
هر چند بعد از بررسی اولیه نمونهها متوجه شدم که نبودهای فسیلی فراوان، در نهایت به «عدم قطعیت داده» منجر خواهد شد.
پرده سوم – سفر به هلند و شرکت در کارگاه Dinocourse 2012
روش پژوهش را که برای دکتر شرح دادم، لبخندی زد و گفت: «روش آماری اتفاقا خیلی خوبه، ولی مشکل اینه که من تخصصشو ندارم. در مورد فسیلها میتونم کمکت کنم، اما روشهای آماری رو بلد نیستم و کار نکردم. دنبال کسی باش که بتونه بهت کمک کنه.»
و من با شتاب، تمام مقالات تخصصی انگلیسی با تم آماری – در حوزه دیرینه اقلیم و پالئواکولوژی آمار و کار آماری یکی از مهمترین ابزارهای پژوهشی محسوب میشود – را میخواندم تا چند نام آشنا پیدا کنم.
به هر حال تنی چند از پژوهشگران هلندی را یافتم. برای یک نفرشان ایمیل زدم و چند تصویر از نمونههایم فرستادم.
منتظر این همه شگفتی از پاسخ سریعش نبودم البته. بالاخره بعد از تبادل چندین ایمیل با همدیگر چنین ایمیلی دریافت کردم:
Really, you should come to the course in Utrecht in June, chs HB Prof Dr Henk Brinkhuis | General Director | Royal Netherlands Institute for Sea Research NIOZ| PO Box 59 | 1790 AB Den Burg, Texel, Netherlands | Tel +31 (0)222 369364 (office manager) | +31 (0)222 369366 (direct) | Mob +31 (0)6 52652689 | Fax +31 (0)222 319674 | mail to: henk.brinkhuis@nioz.nl |
و همینجا بود که زندگی «ورق» دیگری خورد و به دنیای جدیدی وارد شد. سفر به هلند و قرار گرفتن در جمع متخصصان.
داستانش را کم و بیش جاهای مختلف گفتهام و البته قصدم هم این نیست که دوباره تکرارش کنم. باری از هلند بازگشتم و متوجه شدم تمام نمونهبرداری و مدل پژوهشی و کارم اشتباه بودهاست.
رمضان ۱۳۹۰ (شهریور) داغ مشهد، آزمایشگاه و بوی اسید و همهچیز را تحمل کردم تا در نهایت آبان ماه، در ترم پنجم کارشناسی ارشد، با دادهها و تصاویر فسیلها و لپتاپی در دست به تبریز بازگردم و بنشینم سر نگارش.
تمام که شد، با ذوق و شوق فراوان پرینت گرفتم و رفتم تهران. روز چهارشنبهای که میشد دکتر را دید. اولین سؤالم این بود: «استاد نتایجی که از کار آماری به دست اومده، هیچ کدوم از فرضیههای ما رو تأیید نمیکنند. یا دست کم اون فرضیه اصلی رو تأیید نمیکنند. ضمن این که کار سکانسی هم جواب نداد، اونجوری که انتظارش رو داشتم.»
با جدیت تمام گفت: «پس در نتایج به این مسئله اشاره میکنیم و از عدم قطعیت داده حرف میزنیم. درسته که این روزا یه عدهای با شارلاتانیزم سعی میکنند نتایج رو دستکاری و فرضیهشونو به کرسی بشونن، ولی این کار خلاف روند سیستماتیک و اخلاق پژوهشیه. پژوهشگر باید جرأت داشته باشه که اگه نتایج کارش حتی خلاف فرضیهاش و یا حتی فرضیههای اثبات شده باشه، بایسته و سینهشو بلده جلو و اعلام کنه که نتایجش درست نیست.»
روز دفاع پایاننامه رسید. انتهای جلسه دکتر گفت: «آقای مشیرفر دانشجوی بسیار سختکوش و با پشتکاری بودند و خوشحالم که باهاشون کار کردم. اما این که نتایج پژوهشمون اون چیزی رو نشون نمیدن که باید، خب این از ویژگیهای علوم تجربیه و باید برای «نمیشه» هم یه جایی در نظر بگیریم.»
بعد از دفاع از پایاننامه مصمم شدم که آکادمی را در ایران تجربه نکنم. محیط پژوهشی اروپا و دانشگاه اوترخت را از نزدیک دیده و لمس کردهبودم و مشتاقانه باید به سمتش میرفتم.
خدمت سربازی که شروع شد، دادههایم را برای دکتر فرستادهبودم. مقاله فارسی هم کم و بیش آماده بود. تقسیم که شدم، پنج روزی مرخصی داشتم و رفتم تهران برای دیدنش.
متوجه شدم که در این مدت با دادههایی که در دستش بوده، یک مقاله انگلیسی نوشته و چون میدانست که من امکان تعامل و تماس مستقیم با داوران را نداشتهام، خودش را به عنوان Corresponding Author معرفی کردهبود و شگفتانگیزتر که نام خودش را «سومین نام» آورده بود.
باری مقاله به چاپ رسید و بعدها که قصد رفتن و ادامه تحصیل در لندن را داشتم، بلافاصله برایم Recommendation Letter نوشت. موقع خداحافظی که آمدم کلی ذوق در چشمانش دیدم و مطمئن شدم که راه درستی را برای پژوهش انتخاب کردهام و البته کم و بیش از لندن با ایشان تماس داشتم.
پرده چهارم – سرخوردگی از آکادمی
اگر مطلب «چرا از بریتانیا بازگشتم» را نخواندهاید، برای فهم ادامه داستان نیازمند خواندن آن هستید.
وقتی از لندن بازگشتم، فکر میکنم «آخرین باری» بود که به دیدنشان رفتم.
سرخورده بودم، شکستخورده و باز هم در حالتی که ۵ سال پیش گرفتارش بودم. لبخندی زد و گفت: «اشکالی نداره. محیط آکادمیک و هیئت علمی شدن دستاورد خاصی نداره واست. برو دنبال کاری که دوستش داری.»
و از همان جا به تبریز بازگشتم و فصل جدیدی از زندگی من شروع شد. فصلی که بیشترش در متمم و آموزههای مدیریتی گذشت. فصلی که با بازگشت جدیترم به دنیای کسب و کار و محتوا و مدیریت پیش رفت و به امروز رسید. به جایی که در مقام مدیر ارشد فعالیت کنم.
پرده آخر – همهگیری کرونا
دیروز پس از مدتهای مدیدی که مصاحبه استخدامی را به مدیر محتوا واگذار کردهبودم، به درخواست او و به دلیل حضور نداشتن مدیرعامل در آن ساعت در شرکت، وارد جلسه مصاحبه شدم.
همکار جدیدمان «زمینشناسی» خواندهبود. دانشجوی دانشگاه تهران بود و من هم حسب عادت بلافاصله اسم استادم را آوردم و او سری تکان داد و گفت: بله ایشان چند ماه پیش در اثر ابتلاء به کرونا فوت کردهاند.
تأسفآورترین حس در این میان همان حس «از دست دادن» و «حسرت» است. این که فقط چند کیلومتر آنطرفتر محل کارم بودهاست و من هرگز نخواستم دوباره به ایشان سر بزنم. هر چند باید متوجه میشدم چرا به ایمیلی که پنج ماه پیش برایشان فرستادم هیچ پاسخی ندادند و البته نبودند که پاسخ بدهند.

خلاصه که زندگی کوتاه است و دردآور. لحظات سخت و سنگینش برای همه ما همیشه هست و تکرار میشود. گویی با بالاتر رفتن سنمان باید شاهد و منتظر از دست رفتن تکتک دوستان، معلمان، آشنایان و همه کسانی باشیم که روزگاری دوستشان داشتیم، روزگاری از آنها آموختهایم، روزگاری تنها پناهمان بودهاند و شاید تأثیرشان در زندگیمان همان لحظات مهمی باشند که خودمان را با آن ساختهایم.
برای من درس بزرگ دکتر قاسمینژاد یک کلمه بود: «شرافت آکادمیک»
یا «مقید بودن به خطوط و چارچوبهای پژوهشی» حتی اگر به ضررم باشد.
این درس مهم همیشه با من است. و به نظرم دکتر قاسمینژادها تا زمانی که هر پژوهشگری بخواهد و بتواند به این اصل مهم پایبند باشد که «به هر روش که شده نتایجش را به دلخواه خودش» تفسیر نکند، زندهاند و در یادها میمانند؛ هر چند جسمشان دیگر در میان ما نباشد.
و چه مقامی زیباتر از این که بتوانی «تا آخر عمر شخصی» رویش تأثیر بگذاری.
و امروز دیگر «چهارشنبه» ها در اتاقش باز نیست که بتوانم در بزنم و با روی گشاده و لبخندش روبرو شوم.
به درود استاد اخلاق، شرافت و معلم باوجدانم
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید
و زمین از خون پرستوها رنگین است
و این چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟