مقدمه
این نوشته بسیار طولانی، تجربهنگاری و تا حد زیادی شخصی است. بنابراین توصیه میکنم خواندنش را به زمانی موکول کنید که هیچ کار مفید دیگری برای انجامدادن نداشتهباشید.
بسیاری از شما در داستان «گزارش یک قتل» که همزمان روی وبلاگ من و با نسخۀ کاملتر روی لوکوبوک آپلود شدهاست، از کم و کیف داستان زندگی من در بریتانیا خبر دارید. برای بسیاری از شما، حقیقت زندگی در فضایی غیر از آن که در آن بالیدهایم و به رشد رسیدهایم شاید ناشناخته باشد.
مدت زمان زیادی صبر کردم تا در این مورد چیزی ننویسم. حداقل تا زمانی که برنامۀ تربیت پژوهشگر آکادمیک PRIDE به اتمام برسد. چند روز پیش این برنامه در گرجستان به کار خودش پایان داد. قاعدتا من هم جزو دعوتشدگان به شام پس از کنفرانس نهایی بودم و قرار بود دوستانی را آنجا ملاقات کنم.
وضعیت مبهم ارزی و مخارجی که در طی چند ماه چند برابر شدند، مانع رسیدن من به آن مجلس شد و صرفا چند تصویر از آن به دستم رسید.
https://www.instagram.com/p/BnVnTAJCEJL/?taken-by=pride_science
۱۵ نفر را در این تصویر میبینید. اینان اعضایی تیمی هستند که به عنوان همکار و دانشجو در این طرح مشارکت کردند. از چپ به راست به ترتیب
Sifan (از اتیوپی – مدلسازی هیدروژئولوژی – دانشگاه Reading)
Sabrina (از هلند – زیستشناسی نرمتنان حوضۀ خزر و سیاه – دانشگاه Utrecht)
Sri (از فیجی – مدلسازی اقلیمی – دانشگاه Bremen)
Aleksandre (از گرجستان – بررسی تأثیرات انسانی بر حوضههای خزر و سیاه – دانشگاه Amsterdam)
Alberto (از اسپانیا – زیستشناسی تکاملی نرمتنان حوضۀ خزر و سیاه – دانشگاه Bucharest)
Lea (از آلمان – زیستشناسی تکاملی استراکودهای حوضۀ خزر و سیاه – دانشگاه Bucharest)
Diksha (از نپال – ژئوشیمی حوضههای خزر و سیاه – کنترل شیمیایی دادههای زیستشناختی – دانشگاه Bristol)
Matteo ( نفر پشت سر Lea، از ایتالیا – بررسی تأثیرات انسانی با تصاویر هوایی و مدلسازی آن بر حوضههای خزر و سیاه – دانشگاه Gissen)
Justine (نشسته در جلوی تصویر – از بلژیک – زیستشناسی تکاملی نرمتنان حوضۀ خزر وسیاه – دانشگاه Gissen)
Manuel (از اسپانیا – زیستشناسی تکاملی داینوفلاژلههای حوضههای خزر و سیاه – دانشگاه Bristol)
Anouk (از بلژیک – مدلسازی آلودگیهای انسانی و فلزات سنگین بر حوضههای خزر و سیاه – دانشگاه Nijmegen)
Liesbeth (از فرانسه – زمینشناسی رسوبی و شواهد رسوبی حوضههای خزر و سیاه – دانشگاه Utrecht)
Sergei (از روسیه – ژئوکرونولوژی و عمرسنجی رسوبی حوضههای خزر و سیاه – دانشگاه Utrecht)
Arthur (از آفریقای جنوبی – زیستشناسی تکاملی نرمتنان حوضههای خزر و سیاه – دانشگاه Gissen)
Tom (از ولز – دیرینه اقلیم شناسی و مدلسازی اقلیمی حوضههای خزر و سیاه بر مبنای دانههای گرده – دانشگاه Utrecht)
تام در این پروژه جایگزین من شدهاست.
اطلاعات دقیقتر از این دوستان در این لینک موجود است که اگر تمایل داشتید میتوانید به آن مراجعه کنید.
چرا از ایران رفتم؟
من بارها و بارها در داستانهایی نظیر گزارش یک قتل یا در صحبت با برخی از شما خوانندگان گرامی، در این مورد نوشتهام. بارها از من دلایل رفتن و نماندنم در ایران را شنیدهاید.
داستان گزارش یک قتل در «لوکوبوک» آپلود شدهاست.
اما شاید تا کنون چنین چیزی از من نخواندهباشید. اسمش را خودافشایی یا هر چیز دیگری میگذارید، اساسا مهم نیست. صرفا مهم است که این حرفها که شاید دو سال اخیر در گلویم گیر کردهاند شنیده شود.
دوستان من
رفتن برای تحصیل حاصل یک تصمیم روزمره و مقطعی نبود. مهاجرت کردن یک تصمیم بزرگ است. تصمیمی خیلی بزرگ.
دورۀ کارشناسی ارشد و قبل از آن من همیشه فکر میکردم تنها راه سعادت و خوشبختی انسانی در دانشگاه است و صرفا با دانشگاه رفتن و دکتر شدن است که میتوان به قلههای بلند و رفیع انسانیت رسید. قبل از رفتنم اگر از من میپرسیدید به چه شغلی فکر میکنم، بی برو برگرد پاسخ میدادم: «استاد دانشگاه».
برای من جایگاه استادی دانشگاه صرفا یک جایگاه مقدس و دستنیافتنی نبود. در واقع همهچیز بود.
هیچ عامل دیگری نمیتوانست مرا از فکر کردن به هدفم باز دارد. تجربهای از حضور در هیئت علمی نداشتم و اساسا دانشگاهی که در آن لیسانس گرفتم و گروهی که در آن مشغول تحصیل شدم، آنقدر درگیر حاشیههای آشکار و نهان جنگ قدرت بین اساتید برای تصاحب مقام مدیرگروهی بود که همیشه با معضل کمبود استاد و پرنشدن ساعتهای درسی و کلاسهای جبرانی درگیر باشیم؛ چه برسد که به عنوان «Assistant» فرصت تدریس داشتهباشم که بتوانم جزئیات را از نزدیک لمس کنم.
شاید در انتخابی که میان درس خواندن برای کنکور و شرکت در کنکور آزاد داشتم اشتباه کردهام. هر چند این اشتباه به زنجیرهای از اشتباهات دوران نوجوانی و ۱۷ سالگیام بر میگردد. خیلی جوانتر از آن بودم که بتوانم اهمیت انتخاب را درک کنم و در دورانی بزرگ شدم که تمام ارزش وجودی انسان به معدل بالاتر و دانشگاه ختم میشد.
در فضای تحصیلی من در دوران دبیرستان (سال ۷۹ تا ۸۳) رشتۀ تجربی دیگر از چشم افتادهبود و همه «ریاضی» میخواندند تا مهندس شوند. ما تقریبا آخرین نسلی بودیم که در مدرسهای درس خواندیم که تجربی و انسانی همیشه باید بدترین و ضعیفترین معلمها را میداشتند و اولویت معلمهای خوب و باسواد دانشآموزان رشتۀ ریاضی بودند.
دوست ندارم تقصیر به گردن کسی بیندازم. جبر محیط و زمان و بستهبودن اذهان بود. فراموش نکنیم که داریم از سالهای آغازین دهۀ ۸۰ شمسی سخن میگوییم. ناپختگی و غرور و مصیبتهای ابلهانۀ جوانی را هم به آن اضافه کنید تا نسخۀ کاملی از یک انسان رشدنیافته به دستتان برسد. آن انسان رشدنیافته من در ۱۸ سالگی هستم.
تصمیمات ما در گذشتۀ ما ریشهای عمیق دارند. اگر من تصمیم گرفتم که در دانشگاه شانس خودم را بیازمایم و استاد دانشگاه بشوم، شاید در عمق نوجوانی و جوانیام ریشه داشتهباشد. شاید روزی باید پیش روانکاو بروم و همۀ مراحل زندگیام را از جلوی چشمم بگذرانم.
این مسائل الان مهم نیستند. تصمیمی که گرفته شد مهمتر است.
کارشناسی ارشد در دانشگاه فردوسی مشهد برای من فروریختن بزرگ قصر رؤیاها بودهاست. رویاهای من به خصوص زمانی فروریختند که شاخص و بنچمارکی برای مقایسه یافتم: سال ۲۰۱۲ به Utrecht رفتم و در سازمان زمین شناسی هلند یک دورۀ ۱۰ روزه گذراندم. این دوره باعث شد تمام رویاهای من از دانشگاه به طرز عجیبی تغییر کند. استانداردی که تا آن زمان در ذهن داشتم، چندین هزار پله بزرگتر و بهتر شد. دریافتم که آنچه ما در ایران تحت نام علم و کار علمی داریم، چیزی بیشتر از یک «بازی» در بهترین حالتش نیست.
کالیبره شدم. دوباره و با استاندارد بهتری. دیگر تمام فکر و ذکرم شد رفتن.
من همیشه اما دانشجوی متوسطی بودهام. هرگز و در هیچ بخشی از دوران تحصیلیام به خاطر نمره هیچ کاری نکردهام. هرگز به خاطر نمره استرس نداشتهام. برای من در تمام طول دوران تحصیلی شبهای امتحان از معمولیترین شبها بودهاند. نه این که خوب و دقیق بلد باشم. از درس دانشگاهی همانقدر یاد میگرفتم که به نظرم لازم بود یا جذاب بود یا سؤال داشتم.
تنها مزیت بزرگ من در طول دوران تحصیلیام، علیرغم تمام ویژگیهای احمقانهای که از دوران نوجوانیام با خودم آوردهبودم و علیرغم همۀ سکههایی که از «عزت نفس» خرج کردهبودم، «پیگیر بودن»، «منضبط بودن» و «دانستن زبان انگلیسی به صورت خودآموخته» بودهاست.
مهارت آخر باعث شد وابستۀ اساتید دانشگاهی نباشم و در میانۀ جنگ قدرتشان بتوانم قدری که با علاقه در موردش جستجو میکنم بیابم. هر چند آن روزها ساعتهای بسیار زیادی به بطالت و بیهودگی
گذرانیدهام.
تا زمان دفاع از پایاننامه «نفرتی» عجیب از سیستم آموزشی در من شکل گرفتهبود. به هیچ عنوان حاضر نبودم به عنوان دانشجوی دکترا در ایران ادامه دهم. معتقد بودم که دکترا گرفتن بهترین و تنهاترین راه زندگی من است؛ اما مطمئن بودم که این آینده نباید در ایران رقم بخورد.
خدمت سربازی را در سختترین شرایط، در گردان ضربت تیپ ۱۲۱ تکاور تبریز، با این امید به پایان بردم که «از ایران خواهم رفت و طوری زندگی خواهم کرد که مطلوب من است.»
گردانی که اسمش پشت یک تیپ را میلرزاند – گردان ۷۸۶ ضربت – با شغل سازمانی فرمانده دستۀ یکم پیاده ، ستوان دوم وظیفه -گروهان یکم پیادۀ تکاور – عکس گرفتنمان جلوی چادر ادوات هم داستان بلندی دارد که من و کریم (افسر کناری من) میتوانیم از آن ساعتها صحبت کنیم.
بلافاصله پس از خدمت، شاید در فاصلۀ ده روز (با همان جزییاتی که در گزارش یک قتل به دقت ذکر کردهام) یک پوزیشن خالی در دانشگاه برونل لندن یافتم. من هرگز دانشجوی ممتازی نبودهام. هیچ درسی را به خاطر نمره نخواندهام و در دانشگاههایی نظیر شریف و تهران که پرستیژ اپلای دارند نبودهام. روزمۀ آکادمیک من از دو اسم پر شدهاست: دانشگاه آزاد تبریز و دانشگاه فردوسی مشهد.
دانشگاه برونل میتوانست نقطۀ عطفی در زندگی من باشد. برای منی که تمام افتخاراتم آکادمیک بودند، پذیرش گرفتن از دانشگاهی در بریتانیا بالاخره یک گام بسیار بزرگ بود.
با هر داستانی که بود (و لابد شما در گزارش یک قتل دقیقا میتوانید تمام وقایع دریافت ویزا و مشکلاتش را بچشید و لمس کنید و حتی ثانیههای نخست ورود من به لندن را دریابید) به لندن رسیدم و رسما عضوی از شبکۀ پژوهشگران پروژۀ PRIDE شدم.
در این تصویر شما ۱۳ نفر را بدون تغییر با تصویر اول مشاهده میکنید. من و گلچین (دختری که کنار Alberto ایستادهاست) هر کدام به دلیلی از این دورۀ پژوهشی بیرون رفتیم. گلچین اکنون در ازمیر «راهنمای توریست» شدهاست و باید بگویم پس از رفتن وی بود که من تنها همزبان (هر دو ترکی صحبت میکردیم، گیریم کمی با لهجۀ متفاوتتر) و تنها کسی که خوب درکم میکرد را از دست بدهم.
پدر پدربزرگ گلچین روزگاری از خراسان به ازمیر کوچیدهبود و این برای من دلیل بزرگتری بود که بیشتر و بیشتر با او همکلام باشم.
حضور من در لندن و کارم در دانشگاه برونل، با فراز و نشیبهای بسیار زیادی همراه شد. دریافتم که آن تصویر زیبا هم که از دورۀ دکترا در یک دانشگاه اروپایی برای خودم بافتهام ارتباط چندانی با حقیقت جاری ندارد. دانشجویان پستدکترای بسیاری را میدیدم که نه سال تمام در آکادمی مشغول پژوهش بودند. درست است که فاند و کمک هزینه میگرفتند و زندگی سختی نداشتند، اما نه سال پس از دکترا در همان آکادمی ماندن و مقاله پشت مقاله چاپ کردن بدون داشتن پوزیشنی در هیئت علمی حقیقتا به نظرم احمقانه و دلگیرکننده آمد.
دریافتم که در دانشگاههای طراز اول دنیا هم (کمبریج، اوترخت و ردینگ را از نزدیک دیدهام) هم مرضی به نام چاپ مقاله وجود دارد. مرضی که همانند هدفی تولید علمی را تحتالشعاع خودش قرار میدهد. کمتر پژوهشگری را دیدم که بخواهد و پروسۀ دانشگاهی هم به او اجازه بدهد که روشهای بهتر و جدیدتری برای کاری که در حال انجامش هست، بیابد. همهچیز در آزمایشگاه باید طبق دستورالعملها پیش میرفت.
به واقع یکی از دلایل اختلاف پیداکردن من با استادم که منجر به حل مشکلمان در دادگاه «منابع انسانی دانشگاه برونل» شد هم تا حدی این بود که من بدون دانستن دلیل به پروسۀ آزمایشگاه وارد نمیشدم و استادم این را گستاخی قلمداد کردهبود. شاید حق داشتم بدانم حداقل در محیط آکادمیک و دانشگاهی که بر مبنای «چرا» شکل گرفتهاست، دلیل اصلی که ما در پروسۀ تهیۀ نمونههای آزمایشگاهی این روش را دنبال میکنیم دقیقا چیست و چه تفاوتی بین این پروسه با پروسهای هست که من در دوران کارشناسی ارشد دنبالش کردهام. به نظرم علم از همینجا شروع میشود: از جایی که شخصی به تفاوتی پی میبرد و میخواهد دلیلش را کشف کند.
حضور من در دانشگاه برونل برای خودم دستاوردهای بسیار بزرگی داشتهاست. درست است که این دستاوردها ممکن است شما را ناامید کردهباشند، اما برای من ارزشمندند.
من مهمترین دستاورد این حضور را در «خودشناسی» میبینم.
قبل از حضورم در برونل، سالهای سال کارهای مختلفی کردهام: از نصاب نمای کامپوزیت تا مترجم، آهنگر، جوشکار، تعمیرکار کمپرسور و چکش بادی و مشاغلی که دقیقا به یاد ندارم. برای من هرگز این مشاغل جدی نبودهاند. برای من جدیترین مشغله همیشه «استادی دانشگاه» بودهاست. در بسیاری از این مشاغل هرگز هیچ دریافتی به صورت رسمی نداشتهام. دوست داشتم کار کنم، اما نه فشاری از سوی خانواده و شرایط زندگی برای دریافت پول بودهاست و نه نیازی به دخل و خرج.
خانوادۀ من همیشه معتقد بودهاند که چون والدین ما هستند، پس تا دم مرگشان باید همیشه همۀ مخارج را بر گردن بگیرند. (و هنوز هم که هنوز است، من برای پرداخت قبضهای طبقۀ دوم خانهمان که در آنجا مستقلا سکنی گزیدهام جر و بحث دارم و البته همیشه هم شکست میخورم.)
از سوی دیگر برای منی که سالها از ریاضیات فراری بودهام، حساب و دخل و خرج یکی از مبهمترین و سختترین مسائل بودند.
همین مسائل برگی بر تجربیات من افزودند. من به سرعت در معرض حقوق ۳۶ هزار پوندی در سال قرار گرفتم. اصلا و ابدا بلد نبودم چگونه باید بودجهبندی کنم، چگونه باید خرج کنم و چرا. حتما در گزارش یک قتل خواندهاید که در آخرین روزهای ماه اول سه روز تمام با گرسنگی سر کردم تا حقوقم برسد. نه پولی داشتم، نه کسی برای قرض کردن، نه هیچ امکانی برای دریافت پول از خانواده. از سوی دیگر آموختهبودم که حداقل در بیپولی و گرسنگی «خفه شوم» و چیزی به کسی نگویم و عزتنفسم را خدشهدار نکنم. گرهی که قرار نبود باز شود را به دندان نینداختم.
آن روزها من درگیر مفهومی به نام «سواد مالی» نبودم.
برای یک سرویس اینترنتی یا حق اشتراک یک سایت ممکن بود ۵۰ پوند هم بپردازم. آن هم روزگاری که دانشجویان بریتانیایی برای خرید آبجوی ۱ پوند ارزانتر کلی برنامه و طرح و نقشه میریختند.
بعدها که به ایران بازگشتم و به صورت رسمی و البته صرفا شفاهی به کار مشغول شدم و چندجایی پولم را خوردند و ندادند یا دیر دادند و برایم مشکلاتی ایجاد کردند و زمانی که غرور و عزتنفس اجازه نمیداد حتی یک ریال هم از کسی قرض بگیرم، تا اندازهای سرم توی حساب آمد و فهمیدم که «سواد مالی» و «بودجهبندی» حتی هزار تومان هم خیلی مهم و حیاتی است.
در بریتانیا برای من صاف و ساده تفاوتی وجود نداشت. تفاوت مهم فقط ثبات بود و آرامش. وگرنه جو دانشگاه برونل را به قول Kofi (دوست نیجریهای من و هم نام کوفی عنان) بسیار Toxic و سمی و مسموم یافتم. کافی بود مقالهات دو روز دیرتر چاپ شود تا به بیسوادی متهم شوی. جوانی را میشناختم که در دوران تحصیلش یک اختراع مهم ثبت کرد، از BBC برای مصاحبه با او آمدند و به سرعت در صنعت استخدام شد. یک نابغه و یک مخترع بالفطره بود که برای حل مشکل میکروپلاستیکها در اقیانوس راهکاری خلاقانه ارائه میداد. طبیعتا بر خلاف ارادۀ خدایان دانشگاه عمل کردهبود که گامی فراتر از پایاننامهاش برداشتهبود.
در هیچ جمعی، توصیفی بهتر از Stupid و Idiot برای وصفش از سوی همکلاسیها و همآفیسیهایش ندیدم و نشنیدم. میگفتند آدم نباید احمق باشد که پول چندهزار پوندی فاند را بگذارد و برود در محیط کسبوکار و صنعت پول دربیاورد.
آن روزها نمیفهمیدم که وقتی در دانشگاه هستی، قاعدتا آکادمیسین بار میآیی. گویی دانشگاه حتی در بهترین نقاط جهان از بند ناف اصلی خودش که «نشاندادن راهکار عملی برای مشکلات جامعه» بودهاست به شدت فاصله گرفتهاست و در چرخهای از تولید محتوای علمی و مقاله و «علم برای علم» یا به قول آکادمیسینها Ars Gratis Artis گیر افتادهاست. چرخهای که همیشه میکوشد بهترینها را درون خودش فرو ببرد و به نوکران خودش تبدیل کند.
احساس من به محیط آکادمیک اکنون مانند احساسی است که در دوران سربازی داشتم. آخرین روزهای خدمت حس میکردم نظامیان چون در خارج از محیط پادگان ذرهای اهمیت و ارزش و جایگاه اجتماعی ندارند، درون این چهارچوب قدرتنمایی میکنند تا احساس سرخوردگی نکنند. وگرنه با لباس نظامی یک سطل ماست هم خارج از پادگان گیرشان نمیآید و اهن و تلمپ و سوز و گدازشان بر سربازان بدبختی است که فقط یکبار در عمرشان گیر چنین انسانهایی میافتند. هر چند این استدلال نقیضهای فراوانی دارد و صرفا احساس یک سرباز خسته از پادگان است، اما من همین احساس را به محیط آکادمیک دارم.
نمیگویم محیط آکادمیک انسان بزرگ و به درد بخور نمیپروراند. بلکه با تمام قوا همیشه کوشیدهام و باز هم میگویم که «باید از لزوم آموزش عالی در ایران تمامقد دفاع کرد» همیشه معتقدم که توانایی نقد من از محیط آکادمی هم در درون محیط آکادمی پرورش یافتهاست. این مسئله را اساسا مورد بحث قرار نمیدهم.
دارم در مورد دستاوردهای شخصیام میگویم.
امروز میفهمم که شبکهسازی در کشوری که در آن دکترا میگیری، در همان کشور باقی میماند و با تو به جای دیگری نمیآید. شبکهسازی نیز همانند برندسازی یکی از سختترین مراحلی است که در طی دوران کاریمان باید بگذارنیم و اگر امروز در بریتانیا بودم، شاید نه شما این وبلاگ را میخواندید، نه اساسا من وبلاگنویسی میکردم و نه حرف مشترکی بینمان بود.
ممکن بود الان من یک دانشجوی افسردۀ سال آخر دکترا باشم. ممکن بود در سال پروژههای ۴۰ هزار پوندی بگیرم. زندگی را بیدغدغه بگذرانم و دغدغهای جز آبجویی که قرار است انتهای شب بنوشم نداشتهباشم.
من هرگز وابستگی شدیدی به خانواده نداشتهام که خانواده را بهانه کنم. اما معتقدم خمیرۀ زندگی ما جمعی و قبیلهای است. (اینها را امروز میفهمم، آن روزها برایم مهم نبودند.)
آن روزها برای من پیشوند اسم مهم بود. امروز خود اسم هم مهم نیست و نام وبلاگی با ۳۰ هزار خواننده در ماه را «دستنوشتههای یک دیوانه» میگذارم.
پر خوانندهترین مطلبم را در شاخۀ «دست نوشتههای یک احمق» میگنجانم.
شاید اینها هم از آن وربام افتادن باشد.
نمیدانم. یعنی الان نمیدانم.
شاید دهسال بعد در این وبلاگ را ببندم. اما حداقل میدانم که «نوشتن» برای من تعطیل نخواهد شد.
امروز روی سرم «سه تار موی سفید» دارم. این سه تار موی سفید یادگاریهای من از این پروسه هستند: از ورودم به دانشگاه تا بازگشتم از بریتانیا.
امیدوارم که زمانی که پیر شدم، بتوانم برای هر کدام از این تارهای سفید مویم، داستانی داشتهباشم و «باشکوه» پیر شوم. امروز برای من «نوشتن» مهمترین چیز است و از همین نوشتن ارتزاق میکنم.
زمانی که به ایران رسیدم، همواره دوستان و صاحبکاران به من لطف داشتند و مرا در پستهای مدیریتی قرار دادهاند. (مدت دو ماه کارمندی کردم و سپس مدیر داخلی و بعد معاون خدمات پس از فروش شدم؛ پس از آن استعفا دادم و مدیر دیجیتال مارکتینگ و تبلیغات شدم و اکنون به سمت «مدیر ارشد محتوا» مشغول به کارم.)
هر چند امروز برایم دیگر اهمیت خاصی ندارد که پیشوند اسمم C-Level باشد یا آبدارچی. همینقدر میدانم که به لطف آموزشهای متمم، Coursera، Edx و کتابهای فراوانی که برای جبران عقبماندگی چندین سالهام در دانشگاه خواندهام، تئوریهایشان را یک به یک در محیط کار تست کردهام و از شکستهایشان یادداشتبرداریهای مفصل انجام دادهام، به جایی رسیدهام که در حال تهیۀ «استراتژی مقیاس پذیری استارتآپ به شرکت دیجیتال» هستم. شاید متخصصان استراتژی بر من خرده بگیرند که از استراتژی محتوا چه ربطی به استراتژی Scale-up وجود دارد. آنها حق دارند و من کمسواد اصلا حق ندارم در برابر استدلالهایشان حتی صحبت کنم.
برایم محرز شدهاست که من انسان عجولی هستم و تصمیماتم را سریع میگیرم. این مدل از تصمیمگیری سریع شاید در جایی درون پروژهها و همچنین جلسات مشاورۀ من و به خصوص زمانی که همهچیز نیازمند تصمیمات سریع است، مفید باشد. در آکادمی این مورد از مواردی بود که همیشه برای من دردسر ساختهاست.
نه همۀ آنهایی که میروند مشکل دارند، نه همۀ آنهایی که باز میگردند هدف. رفتن یا ماندن یک تصمیم کاملا شخصی است.
من اهداف بزرگتری در سر داشتم که در آکادمی نمیگنجید. شما اگر هدفی دارید که در محیط آکادمی قابل دستیابی است، با تمام قوا به سویش بروید.
برای من این مسیر در «نوشتن» است و خوشبختانه فکر نمیکنم اساسا باید به کسی برای اینکه چرا شغلی با ۳۶ هزار پوند در سال را رها کردهام تا به تنها «رؤیای صحیح نوجوانیام» دست یابم، پاسخ پس بدهم.
داستانش را نوشتهام تا تجربهای برای کسانی باشد که میخواهند بروند. نه استدلالی در آن است و نه اجباری به باور کردنش. صرفا داستان است.
پس از بازگشتم بهترینهای زندگیام را به دست آوردهام: بهترینهایی که هرگز با چند میلیارد پوند هم به دست نمیآمدند: دوستان خوب، جدیتر شدن رشد فردی، کسی که دوستش بدارم و او هم دوستم بدارد و کاری که دوستش دارم. و در نهایت جرئت یافتن برای نوشتن از دغدغۀ همیشگیام : توسعۀ پایدار.
کاری که در آن آنقدر سریع پیشرفت کنم که برای دادن وقت مشاوره دیگر کمکم باید علیرغم میلم به برخیها «نه» بگویم. کاری که پیشرفتم در آن چنان سریع باشد که فردی با ۲۰ سال سابقه در کار محسور جملاتی شود که به عنوان استراتژی محتوا برایش تعیین میکنم. امروز خوشحالم که در جایی هستم که دوستش دارم. فراتر از آنکه ممکن بود در جایی باشم که از نظر شما خوشبخت و شاد و «خوش به حالش» به نظر برسم، اما از درون فرسوده باشم.
مسئله اینجاست که داستان زندگی و حضور من در بریتانیا هرگز نباید راهنمای شما باشد.
غمانگیزتر اینکه همواره هیچ راهی به جز تجربهکردن وجود ندارد. من باید به بریتانیا میرفتم تا بفهمم من مرد آکادمی نیستم و نباید آنجا باشم.
بله وجود دارد.
ممکن است جایی به نتیجه برسم که برای درک اقتصاد و توسعهی پایدار حتما باید به دانشگاه و محیط آکادمی مراجعه کنم. اینبار اما تفاوت بزرگی وجود دارد: من تجربۀ محیط کسبوکار را دارم. امروز اگر وارد دانشگاه شوم، دردی را در پایاننامه میشکافم که در عمق سلولهای جامعۀ ایرانی وجود دارد: عمدتا کشندهترین مشکل در هر سیستمی این است که راهکار مشکل را پیش میبرد.
از توجه شما متشکرم.
از شما دعوت میکنم عکسهای یادگاری را که از میان انبوه تصاویر نگهداشته ام مشاهده کنید.
در حال نمونهبرداری از دیوارۀ رودخانه Goycay – جمهوری آذربایجان – سال ۲۰۱۶ – عکاس: گلچین
باغهای سلطنتی کیو (Kew Gardens) – دورۀ آموزشی دیرینهاقلیم و پالینولوژی – دانشگاه برونل – لندن
رئیس جلسۀ پرسش و پاسخ با متخصصان و معلمان خارجی دانشگاه – دانشگاه برونل لندن – ساختمان Heinz Wolff – اتاق ۳۴۵ – زمستان ۲۰۱۶
در مرکز شهر لندن با مجسمۀ مهاتما گاندی
دانشگاه کمبریج – دورۀ آموزشی ایمنی آزمایشگاه
مانوئل و سیفان – اولین کنفرانس آموزشی دریای خزر که سه روز پس از ورودم به لندن در Reading تشکیل شد. سیفان بهترین و ارزشمندترین دوست من است. کسی که در تمام مدت مشکلاتم، صبورانه و صمیمانه گوش کرد و راهنمایی کرد. مانوئل هم دوست خوبی است. او انسانی است که میتواند در عین شوخ بودن بسیار عمیق باشد.
کتابخانۀ شهرک Uxbridge که ساعتهای بسیاری از خلوت من در آن گذشت. کتابخانه در لندن محل «زندگی» است نه صرفا کتابخوانی
شام آخر! آخرین شامی که با گروه خوردیم. در تصویر سئری – فرانک – لیزبت، لئا – آریان و آرتور را مشاهده میکنید. این شام در آخرین دورۀ آموزشی من NTE5 در Reading بود. آریان استاد راهنمای Anouk است و البته در زمانی که من به ایران آمدم در کنفرانسی در تهران شرکت کرد. (Arjan De Grouthe) فرانک محوریترین شخصیت تیم؛ مدیر پروژه و Coordinator ما بود و فراتر از آن انسانی بااحساس و برخلاف تصور شما از هلندیهاست. بسیار خونگرم و بسیار مهربان
نمایی از تفلیس در شب – آخرین سفری که با گروه PRIDE پیش از ترک لندن رفتم، دورۀ نمونهبرداری صحرایی در گرجستان بود که طبیعتا محو تماشای عظمت قفقاز و طبیعت شاخص گرجستان شدم.
سلام
آشنایی با شما و نوشتههای شما (هرچند هیچ ارتباط ظاهری با رشتهی دانشگاهی و حرفهی من نداره) جای بسی مسرت و خوش شانسی هست. غالبا از این جهت که افرادی نظیر شما و آقای شعبانعلی و دیگر عزیزانی که غالبا از طریق فضای متمم با انها آشنا شدم، برای منی که هنوز در ابتدای راه هستم و تجربهی ارزشمند شما عزیزان رو ندارم، گنجینهی وصف ناپذیری هست برای اندیشیدن به مسیری که در آینده انتخاب خواهم کرد.
شاد و سربلند باشید
به نظرم فرد در هر مقطعی باید به خواسته خودش توجه بکنه و اینکه خیلی از دانشگاه ها ( چه داخلی و چه خارجی) از فضای صنعت و زندگی فاصله گرفتن و صرفاً آکادمیک و در حال تولید مقاله هستند موافقم و خیلی افراد نقدی بر این دارند.
برای یادگیری همه چیز خلاصه به دانشگاه نمی شود و خودآموزی یا دوره های آزاد به نظرم خیلی مفیدتر می تونه واقع بشه و نزدیک به صنعت و زندگی نیز هستند، اگر مبنا باشه بر اساس دانشگاه پیش بریم خیلی وقتا باید هیچکاری نکنیم تا مدرک دانشگاهی بگیریم و تازه بیایم در دنیایی واقعی یاد بگیریم و شروع به کاری بکنیم.
موفق و موید باشید
بسیار عالی بود. من مدت ها بود دنبال یه اینطور مطلبی میگشتم. واقعا ممنونم ازتون
خوشم آمد. ممنون!
از خوندن تجربهها لذت میبرم
من معنی این جمله را درک نکردم. عمدتا کشنده ترین مشکل در هر سیستمی این است که راهکار مشکل را پیش ببرد.
برای دانستن این جمله نیازمند خواندن سری مطالبی که برچسب توسعه پایدار خوردهاند هستید دوست من.
لطفا نقشۀ راه را ببینید.
سلام
یاور جان خیلی خیلی ازت ممنونم به خاطر این پست ، جواب بعضی از سوالاتی که همیشه داشتم رو تونستم پیدا کنم توش و هزینه ای هم برام نداشت ، پس بازم ازت تشکر میکنم .( امیدوارم شادی رو همراه با موفقیت تجربه کنی ).
اما خطاب به آقای حامد دلیجه باید بگم که : برادر هر کسی حق انتخاب داره و در کل هر کسی رو تو قبر خودش میخوابونن و نیاز نیست بقیه آدمهای به روشنفکرنما بیان و براشون نسخه بپیچن ، بردار بزار ما( به اصطلاح شما نواده های وبلاگ محمدرضا شعبانعلی ) راه اشتباه خودمون رو ( البته به عقیده شما) ادامه بدیم و بهتره شما هم برین و باهم قماش های خودتون ( نواده های مسعود فراستی ) صحبت کنید ، یکیشونم همین کسی هست که خودش رو (امیر) معرفی میکنه ، ایشالا به پای هم پیر بشین.
سلام یاور عزیز
ازخوندن متن ات لذت بردم.واز به اشتراک گذاری تجربه ات ممنونم.خوشحالم که دراین درسطح ودرموضوع “توسعه پایدار”کارمیکنی.من شیوه کارم اینه درمورد خارج رفتن وغیره .البته قسمتی رو دروبلاگ میثم نوشتم مابقی رو اینجا میگم.اینکه اگر یه نفر میخاد بره خارج وهنوز”تصممیم “نگرفت وقصدش مشورت هست.وگرنه اگر قصدش رفتن باشه استدلال وقانع کردنش فایده نداره.ولی اگر مشورت باشه،میام اول وبلاگ میثم محمدرضا وتو رو بهش معرفی میکنم بعد چندتا دوست دیگه که امریکا دانمارک وآلمان هستن بهش معرفی میکنم تاباهاشون صبت کنه واونا باید بتونن مثلا حداقل پنج ویژگی خوب وپنج ویژگی بد اون کشور رو بگن!وگرنه نظراتشون جانبدارانه میشه.ونمیشه برای دیگری توصیه کرد .بعد به طرف میگم حالا انتخاب کن میخای کجا باشی.
من دوتا کتاب چند سال پیش خریدم البته میدونم خوندی وداریشون ،ایران جامعه کوتاه مدت وتضاددولت وملت از همایون کاتوزیان،چون اون زمان از سر نادانی این کتاب ها رو خریدم بعد دیدم این حوزه تخصص من نیست.د.ست دارم دراولین فرصتبهت تقدیم کنم.
سلام جعفر جان
از محبتت ممنونم.
هر دوی این کتابها رو خوندم. فکر میکنم بهتر باشه لطف کنی و اهداشون کنی به کتابخانهای – جایی. البته توصیه میکنم حتما این دوتا کتاب رو بخونی. مطالب بسیار مهمی در رابطه با ایران و تاریخ و سیاستش دارد که دانستنشان برای درک شرایط جامعۀ ایرانی بسیار مفید است.
یاور عزیز
من کامنت ها رو خوندم
فقط تنها نکته ای که در مورد انتقادها به ذهنم میرسه اینه:
“گر تو بهتر میزنی بستان بزن”
پایدار و پیروز باشی
آقای مشیرفر به نظرم پاسخ های شما به آقای امیر بسیار با اندیشه های شما در مورد توسعه فاصله دارد.
مدیریت خویشتن لازمه ی انسانِ توسعه اندیش است.
مورد دیگر اینکه شما در وبلاگ خود به دو فرد آکادمیک در مورد توسعه لینک داده اید که خیلی عالی است به نظر من محمدرضا شعبانعلی باید برای این فضایی که در مورد نکوهش تحصیلات دانشگاهی بین شاگردانش راه انداخته پاسخگو باشد. ما همه از خروجی های دانشگاه های دنیا در حال استفاده هستیم . ندیدن این موضوع قدرناشناسی و عدم واقع بینی است. ایران چهل سال است که از جامعه ی جهانی جدا افتاده است که دانشگاه ها بیشترین ضربه ها را از این ناحیه متحمل شده است. به امید روزی که این جمله ی محمود سریع القلم عینیت یابد: انرژی، عزم، اراده، همت، خواست و تصمیم مسئولین و نخبگان سیاسی یک کشور است که جامعه را مدرن میکند.
اتفاقا معتقدم به هیچ عنوان اینگونه نیست.
مدیریت خویشتن یعنی چه؟ میدانید یا صرفا لفاظی است؟ آیا مدیریت خویشتن به این معناست که هر شخصی هر مزخرف و چرندی نوشت، من هم بیایم و بهبه و چهچه بزنم؟ همین که لطف کردهام و کامنتگذاشتن را بدون تأیید مدیریت روی وبلاگم آزاد گذاشتهام یعنی لطف بیش از حد من به برخی از مخاطبانی که فهمشان بسیار کمتر از مدرک و سن و ادعایشان است.
(البته منتظرم که کارهای شما در زمینۀ مدیریت خویشتن حتما چاپ شوند تا بتوانیم بیاموزیم. چون لااقل تعریف مدیریت خویشتن برای من کاملا با دیدگاههای نصیحتگرانۀ ایرانی متفاوت است. من کسی را که بیاجازه وارد خانهام شده و به خودش اجازۀ تجاوز به حریم فکریام را میدهد بیبرو و برگرد از خانهام بیرون میاندازم و حفظ حریم را واجبتر از اخلاقیات مسیحیگرای پوشیدهشده در لفافۀ عبارتهای ادیبانۀ شما میدانم.)
کسی که شعور نظر دادن در وبلاگ دیگران را ندارد و نمیفهمد که چگونه باید در این خانۀ مجازی حضور داشتهباشد را تحمل نمیکنم.
اتفاقا برای من اصل توسعۀ فردی در این است که انسان زمانش را برای شخصی که نمیفهمد هدر نکند و این فرد با کامنتهایش زمان من و مخاطبان مرا گرفته است.
کامنت شما که البته با آیپی آدرس دقیقا مشابه با «امیر» نوشته میشود، برایم تأملبرانگیز است: افرادی آمدهاند و میخواهند به من روش زندگی بیاموزند. (آدرس آیپی هر دوی شما ۶۵٫۴۹٫۶۸٫۱۶۴ است.)
دوست دارم اتمام حجت کنم:
به قول حامد دلیجه، اگر نقد داری برو بهتر از من بساز. برو و از دانشگاه هاروارد پذیرش بگیر، آنوقت من میشوم شاگردت. هر وقت توانستی بفهمی Horizon 2020 چیست و چرا بنیاد Marie-Sklodowska-curie تشکیل شدهاست و چرا برای پژوهشهای اقلیمشناختی این همه هزینه میکند آنوقت حق داری نظر بدهی. هر وقت توانستی صفرهای ۳۶ هزار پوند را بشمری، بیا و ادعا کن. هر وقت توانستی در یک دانشگاه متوسط اروپایی پذیرش بگیری، برای من از سیستم آموزشی حرف بزن. هر وقت توانستی به جایی که من رسیدهبودم و داوطلبانه (و البته پس از طی حوادثی) رهایش کنی، آنوقت به من درس بزرگی و بزرگمنشی و خویشتنداری بده. بیرون گود نشستن و لنگش کن گفتنهایت را در جمعی انجام بده که افرادی مثل خودت ۲۴ ساعته مشغول ادعا و منم منم کردن هستند. این جا این صحبتها نه جایی دارد، نه خریداری و نه من اجازه میدهم چنین اتفاقی بیفتد.
اگر شما به اندیشههای من در مورد توسعه نقد دارید، من شما را حمایت میکنم به نوشتن وبلاگ و نقد من. البته زمانی که بتوانید حداقل ۱۰ هزار کلمه پشت سر هم در موضوع بنویسید و منحرف نشوید. تمام کارهای طراحی سایت و خرید هاست و دامنه و سئو و… را هم خود من برایتان انجام میدهم. حتی حاضرم با هزینۀ خودم شما را به کلاسهای آموزشی نویسندگی و سئو و محتوا و دیجیتال مارکتینگ با برترین اساتید ایران بفرستم.
اگر به اندیشههای شعبانعلی نقد دارید، جرئت داشته باشید و در وبلاگ خودش بنویسید. یا کاری بزرگتر از وی بکنید و سپس به نقدش بنشینید و از او بخواهید پاسخگو باشد.
او لیاقتش این بوده که «متمم» را راه بیندازد و با آن فضای آموزشی کشور را نقد کند. فراتر از غر زدن اگر جنم انجام کاری را دارید، این گوی و این میدان.
با چه جرئتی استقلال اندیشۀ مرا زیر سؤال میبرید؟ شما اصلا چه میدانید که من با چه کسانی در چه رنجی در کدام دانشگاههای برتر دنیا در مورد «بیفایدگی تحصیلات دانشگاهی» صحبت کردهام که این چنین پیشتازانه و سادهانگارانه اندیشههای مرا تماما به شعبانعلی نسبت میدهید؟ اصلا خود شما کیستید؟ دستاوردهایتان چیست؟ از کدام موضع و با چه پشتوانهای به نقد من نشستهاید؟
عزیزان من، قبل از آموختن روش زندگی به من یک نکته را به خودتان بیاموزید: اگر جایی برای کامنتگذاشتن «در باز بود» به این معنا نیست که میتوانید و اجازه دارید و صلاحیتش را هم دارید در آن کامنت بگذارید.
من اگر نقدی به دانشگاه دارم، در وبلاگ خودم مینویسم. اگر نقدی دارم حداقل بزرگترین دانشگاههای اروپا را از نزدیک دیده و در آنها دوره و کلاس و کنفرانس و کارگاه گذرانیدهام. اگر نقدی دارم، نوشتهای هم دارم با عنوان «چرا باید از آموزش عالی در ایران تمامقد دفاع کرد؟» و شما با خواندن یک مطلب خود را ذیحق و ذیصلاح میدانید که از موضع بالا به من در مورد توسعه نصیحت کنید.
اصلا هر زمان که نوشته و کتاب و مقالاتتان در مورد توسعه بیرون آمد، آدرس بدهید آدمهای کمسوادی مثل من برویم بخوانیم و بیاموزیم.
من در وبلاگ شخصیام و برای خوانندگانی که شعور درک این تفاوتها را دارند مینویسم. مخاطب من عام نیست، متأسفانه خاص است و باید عرض کنم افرادی مثل «امیر» هرگز جایگاهی در میان این خواص ندارند.
نظر به اینکه فکر میکنم بیشتر حجم واژگانی استفادهشده توسط شما برای خودتان هم قابلفهم نیست، بگذارید به شما بیاموزم. ایران «چهل سال» نیست که از جامعۀ جهانی جدا افتاده است. ایران دقیقا ۲۳۰ سال پیش از جامعۀ جهانی جدا شدهاست. البته برای تشخیص این جداافتادگی لازم است حتما واژههای «رشد، توسعه و پیشرفت» را گوگل کنید و تفاوتها را بفهمید.
و باز از مدرن شدن سخن گفتهاید و من شک دارم که شما تفاوت واژههای «مدرنیته و مدرنیسم» را درک کردهباشید. ایران امروز «مدرن» است، اما مدرنیته ندارد. حداقل وقتی به سریعالقلم ارجاع میدهید چندباری گوگل کنید تا مطلب را صحیح به مقصد برسانید و البته توصیه میکنم برای نظر دادن در مورد توسعه پشت اسم سریعالقلم پنهان نشوید.
موفق باشید و امیدوارم نکاتی را که گفتم برایتان مفید باشد.
با مهر
یاور
آقای شعبانعلی در وبلاگ قدیمی خود برای فراموش کردن نوشته بود: اگر قصد فریب دارید بهترین راه دست گذاشتن روی عقده های یک فرد است.(عقده ی خارج رفتن، عقده ی شریف رفتن، عقده ی کتاب خوانی و…) شما کافی هست خودت را سفرخارج رو و شریف خوانده و کتابخوان معرفی کنی تا مردم دنبالت بیفتند.
ما همه خوب می دانیم که الان عقده ی اکثر ما نرسیدن به آموزش هایی که در دانشگاه می خواستیم هست. متمم زمانی طرفدارخواهد داشت و کاربرویژه خواهد داشت که مدیریتش به خوبی دانشگاه های کشور را ناکارآمد معرفی کرده باشد.
حال دوموضوع هست: ایشان اولا در دانشگاه خوبی درس خوانده اند و می تونند نقد کنند. همچنین آیا وقتی دانشگاه را نقد می کند آلترناتیوی عرضه می کند؟ بله . متمم در حوزه ی زندگی و مدیریت ثابت کرده که بهتر از دانشگاه است.
ولی من به شما تا حدودی حق می دهم. اگر شعبانعلی شریف درس نمی خواند و از قسمت بیوگرافی اسم شریف را برداره جذابیتش حدود ۳۰% افت می کند و متمم ، این متمم نمی شد. همه چون شریف را قبول دارند دورش می چرخند.ولی خب کسی که قتل کرده میتونه بهترین توصیه کننده برای جامعه باشه که شما قتل نکنید. نمیتونی بهش بگی چرا خودت قتل مرتکب شدی.میگه آقا من قاتل زنجیری شدم عاقبت نداره. ایشونم مگه من لیسانس و ارشد شریف بودم عاقبت نداره.
من پست هایی از روزنوشته های شعبانعلی خوندم که میلیون ها تومان بهم بدهند هم حاضرنیستم اونها از ذهنم حذف بشوند.
درحال حاضر در ایران جایی نیست که مفیدبودنش نسبت به مدت زمان و هزینه ای که می گذاری بهتر از متمم و وبلاگ آقای شعبانعلی باشد.
با این کار نداشته باش که می گوید دانشگاه فلان است. از خودت بپرس چرا این حرف را می زند؟ چه چیزی میتونم ازش یاد بگیرم؟ بله. یادمیگیری که استراتژی اش این هست که بهتان بگوید دانشگاه خوب نبود بعد خواننده گیج میشه و میگه حالا چیکارکنم؟ میگه متمم. به تلگرام و اینستاگرام تیکه میندازه و بعد مخاطب میگه باشه شبکه اجتماعی رو ببندم. بعدش چطوری وقتمو پر کنم؟ برو متمم درساشو بخون و مشقاتم بنویس و بچه ی خوبی باش و ورودی گوگل بیار.
اغلب حرفهایی که می زند در این راستا است که شما در حالت ابهام قرار بگیری و سپس سمت متمم هدایت بشی. بیزنس اصلی او متمم است و حرفهاش در راستای منافع متمم است. این وسط یک عده بدون هدف جوگیرمیشن اینستا حذف میکنن. جوگیرمیشن وبلاگ باز میکنن. به دانشگاه تیکه میندازن و… اما مدل ذهنی اصلی گوینده را تحلیل نمی کنند.
این شخص بهترین فرد برای یادگرفتن استراتژی است. یادت باشه بهترین درسهای یک نفر را وقتی میگیری که خودش را به عنوان متخصص اون حوزه معرفی نمی کند. از خودت بپرس چه حرفهایی است که به زبان نمیارد اما بهش معتقد است؟ اینها راز درآمد بالای هر فرد است و اگر این معماش رو بتونی بفهمی آروم میگیری.
بدست آوردن دل این همه خواننده کار سختی است. شما برای هر قشری وبلاگ بنویسی همیشه ۱۰%خوانندگان شروع به نقد شما می کنند و تمام تلاش ایشان برای به ۰ رساندن این نقدکنندگانش است که در ادامه میگم از چه تکنیک هایی استفاده میکنه.
من چند الگو ازش یادگرفتم:
۱- تیکه انداختن با چیزهایی مثل تو دست شویی پست تلگرام میذارن. یا مخاطب کانالشو گرم و کیلوگرم حساب میکنه. یکی از شگردهاش اینه که اینجوری مزه میزنه به جملاتش و شما رو میخندونه.
۲- چیزی که خودش ندارد و نمی تواند بدست بیارد را بهش حمله میکنه و نقدش میکنه و نقاط منفی اش را برجسته می کنه. چیزی که خودش دارد دیگرانم میتونن بدست بیارن کوچولو اشاره میکنه و رد میشه. چیزی که خودش دارد دیگران بعید هست که بدست بیارن به شدت نقاط مثبتش رو میگه.
این یعنی برندینگ و بت شدن.اینجوری تو از هرکی بجز شعبانعلی حالت بهم میخوره.او می داند چطور خودش را خوب نشون بدهد. و این فرق دارد با اینکه او واقعا خوب است یا نه. و ویروسی نقل شدن اسمش. او هدفش ویروسی کردن اسمش در وبلاگ ها و گفتگوهای کارمندان بایکدیگر هست. چون در کتاب ۰تا ۱ پیتر تیل میگه کسب و کاری مثل متمم باید اینجوری بازاریابی کند.
۳- قانون ایکس اما ایگرگ. جمله ای که شما ممکنه در جوابش بگی ایکس هست و هدف اون ایگرگ است. مثلا به احتمال ۹۰% فردا بارانی است و احتمال ۱۰% آفتابی است. شما میگی فردا باران میباره. او میگه
درسته احتمال زیاد فردا باران می بارد اما یادمان نرود که ممکن است آفتابی هم شود.
درسته لاستیکش ساییده شده اما بیمشو تازه تمدید کردم.
خریدار میتونه بگه:
درسته بیمشو تازه تمدید کردی اما لاستیکاشو ببین خدایی.
اینا یک چیزهستند اما مهم اینه کی اول بگه!
حرفی که تو میخواهی بگی رو میگه بعدش اما میگ و حرف خودشو میگه. اگر جمله ی قبل و بعد اما رو تعویض کنی بعضا جمله درست تر هم میشه! ایشون بحث های موجود در وبلاگ ها و گروه و کانالهای تلگرامی رو رصد میکنه. بعدش همشونو جمع میکنه و اسمشو ایکس میذاره و در وبلاگش می نویسه. ایکس اما ایگرگ. ایگرگ زاویه ی جدیدی به مساله هست که شما قبلا بهش نگاه نکردی.شما همتون می پرستیدش.چون حرفی در جوابش ندارید. هرچه در برابر حرف یکی جوابی نداشته باشی اون شخص برات مقدس میشه.
۴- اما آزاردهنده ترین چیز در بین نواده های وبلاگ شعبانعلی این هست که اول پست هاشون همه نوشتن جمله ی زیر را به ارث برده اند:
پیش نوشت:
اگر انتظار یک متن علمی و دقیق را دارید احتمال زیادی دارد این نوشته انتظارات شما را برآورده نکند.
حرف خاصی در نوشته ی زیر نیست.
اگر واقعا بیکار هستید بخوانید وگرنه نخوانید.
امیدوارم کمی بهم حق بدید که نوشته ی من کاملا علمی نیست.
نوشته ی زیر نظر شخصی من هست و عاری از خطا نیست.
البته اینها تماماً نظرات شخصی منه و میدونم که اکثراً هم از پایه و اساس اشتباهه
و….
من با این مشکل دارم. که وقتی ۱۲ هستی بگی ۱۰ هستم که بقیه فکر کنن ۱۴ هستید. میخوایین کاری کنید مخاطب توقعش پایین بیاد و بعدش بگه نه خوب نوشته که حالا. از ۱۰ میره به ۱۲ و بعدش میره به ۱۴
عبارت( این نظر شخصی منه)باعث میشه شما بتونید هرنوع استدلال ضعیفی را با جرات به شکل عمومی بگویید و نقد هم نشنوید. این خوب نیست.
این یجور دیکتاتوری هست. ماکیاوالیستی حرف زدن است.
مخاطب میدونه داری حرف حسابی نمیزنی اما نمیتونه نقدکنه
این رفتار مثل کسی هست که ۱۳ میگیره مامانش میاد خونه میگه پسرم چند گرفتی کیفشو پرت میکنه و میگه چیه؟ ها؟ منکه هیچی بلد نیستم اصلا ۸ گرفتم. خوب شد؟
آخه وقتی میخواهی همش بنظر من بگویید چرا وبلاگ باز می کنید؟ بشینید تو تنهاییتون تخمه بشکنید نظراتتون رو به خودتون بگویید. نظر وقتی داره عمومی گفته میشه باید از بنظرم بیرون بیاد.
من نظرم اینه کسایی که در نوشته هاشون زیاد از من نظرم اینه استفاده میکنن چون توان استدلال قوی ندارن و همزمان میخوان نقد نشنون استفاده میکنن
هیچ غروری بزرگ تر از فروتنی ای نیست که ته اش می دانیم ما را بیشتر از حدی که هستیم نشان می دهد.
تاکید اصلی آقای شعبانعلی روی ساکت کردن قوه ی نقد کردن شما هست. در همین راستا حرفهای زیادی نوشته. او می داند باید چیکار کند تا شما اقدام به نقدش نکنید.
تو وبلاگ خودش نمیتونم بنویسم چون با گیمیفیکیشن اگر به اندازه ی کافی در متمم دم تکان نداده باشی اجازه ی کامنت گذاشتن در وبلاگش رو نداری. و چون کسی که به اون اندازه دم تکان میده اهلی میشه روحیه نقادیش میاد پایین و هرکسی کامنت میده مثبت مینویسه و این حس به خوانندگان دیگرم منتقل میشه که اره همه دوستش دارند.
در این عکس از متمم که از مارشال مک لوهان است و آقای شعبانعلی از او به عنوان دوست صمیمی (کنایه) یاد می کند من اغلب استراتژی هاش رو متوجه شدم:
https://motamem.org/wp-content/uploads/2015/02/marshal_mcluhan_motamem_org.jpg
در آخر من کماکان قبولش دارم و فوایدش خیلی بیشتر از ضرراتش است.
شما اگر فرد مذهبی باشی و به سمت مسجد راه بروی چند مورچه را زیر پایت می کشی.
بنابراین هیچ شخص پاستوریزه نداریم که بدون کم کردن چیزی بتونه چیز دیگ رو افزایش بده. موضوع اینه کی هنر قربانی کردن بهینه رو بلده. کی میتونه یجا -۲ کنه و جای دیگرو +۲۰ کنه. این بهتر ازاین هست که یجا رو -۱ کنی و جای دیگر را +۷ کنی.
آقا نمیدونم یادت هست یا نه. پارسال تو سایت ریاضیت گفتم چرا مطالب متمم رو تو وبلاگت کپی میکنی(مطلب از متمم
کپی کرده بودی. در جواب یک سری حرفها زدی و ژست همه چیزدانی گرفتی. اما تهش تو ذهن من اسمت کپی کار جاافتاد .
فکر کنم یادت باشه.
به اسم همین مهدی هم گفتم بهت.
رفتم سرچ کردم و دیدم که تو متمم پروفایل داری و تازگیها ببخشیدها شما هم دم تکون دادی (ببخشیدها اصطلاح خودت رو گفتتم و گرنه من که میگم وقت برای یادگیری خودت گذاشتی)
یه چندماه پیش هم تو وبلاگ همه بچه ها بد شعبانعلی رو میگفتی.
ما نه امتیاز داریم که تو وبلاگ شعبانعلی بنویسیم و نه چیزی.
بیشتر هم کاربر آزاد میخونیم اما از اولش بودم
فقط نزدیک عید کاربر ویژه میشم محصول برام بفرستند که میفرستند.
ازش یادگرفتیم خیلی.
اما بعد از اون که کپی کرده بودی و بهت گفتم. اسمت خیلی خوب یادم مونده.
الان هم از متمم اومدم وبلاگ یاور بامهر رو بخونم.
دیدم ای دل غافل این همون پسره هست که خیلی با شعبانعلی مشکل داره
اومدم کامنت رو بخونم دیدم هنوزم همون جور هستی.
داداش سایت آموزشی بهتر بزن بیایم پیشت.
من خیلی ساده میگم . اول هم به خودم میگم بعد هم به خودم میگم . متواضع باشیم که یادبگیریم
تنگ نظر نباشیم . استراتژی اول شعبانعلی اینه تنگ نظر نیست. این رو تو خیلی کارهاش از اولش دیدم از رادیو مذاکره اش تا الان.
استراتژی دومش هم اینه که مطالب گرون رو ارزون آموزش میده.
آقا حامد گل هنوز جوونی. ایشالله به حرف من میرسی
مطالب گرون رو ارزون آموزش میده: مگر من در کامنتم نگفتم هیچ وبسایتی با این هزینه اینقدر مفید نیست؟چرا تکرار می کنی حرفم را؟
در مورد تنگ نظر نبودنش من تا حدودی مخالفم. چندبار تا الان دیدی در عکس نوشته های متمم زیر جمله یک ایرانی در قیدحیات باشد؟ یا از غیرایرانی جمله میگن یا اگر ایرانی باشد کسی هست که فوت شده. معنی این چی هست؟ یعنی میخواد فقط خودش در ایران شناخته بشه و برند بشه.
در مورد تواضع: من از تواضعی که ما را بیشتر از حدی که هستیم نشان بدهد مخالفم. این غرور در لباس تواضع است. مثل این هست که بگی من هیچی از فوتبال سردرنمیارم بعدش شروع به نقد فوتبال کنی. این تواضع هست؟
در مورد کپی: کسی که قرمز را بنفش میگه و از قرمز چیزی نمیگه و بنفش را به نام خودش میگه. شما هم میتونی بنفش رو آبی کنی و آبی را بنام خودت بگی و از بنفش چیزی نگی.
من با آقای شعبانعلی مشکل ندارم. من با افرادی که سربازش شدند و الان دارند در کامنت ازش دفاع میکنن مشکل دارم که چقدر قابل کنترل و هدایت هستید. یکم کتابهای مرتبط با روانشناسی نفوذ و کنترل انسانها را بخونید.
من دوباره میگم هیچ وبسایتی درایران مثل متمم نیست که با این هزینه اینقدر مفید باشه.
حرفهامون در کل یکی بود. چیزی صحیح در کامنت شما نبود که من در دوکامنتی که (قبل از این کامنت) دراین پست یاور نوشتم را نگفته باشم.
آقا حامد خیلی مخلصیم. امروز همش به این صفحه یاور سر زدم ببینم جواب میدی بهم.
چرا ایرانی معرفی نکرد؟
داداش معلومه که با سوگیری داری نگاه میکنی ( همین تعریف سو گیری رو هم از متمم من یاد گرفتم)
معلومه از اول دنبالش نکردی و جدی دنبالش نکردی.
من خودم کلی آدم کله گنده ایرانی شناختم تو این سالها از شعبانعلی.
پلخوابی مدیر دهاتی رو از طریق شعبانعلی شناختم که خودش یه دنیاست. برو حتما ببینش از نزدیک.
و رادیو مذاکره این یکی رو گوش بده.
علی نقی مشایخی رو با تعریفهای شعبانعلی شناختم…. غولیه برای خودش.
شاهین فاطمی مدیر درسا رادیو مذاکره داره حتما گوش بده
دکتر علیرضا فیض بخش رادیو مذاکره داره
احمدرضا نخجوانی رادیو مذاکره داره
ناصر واثقی که آدم بزرگی هست تاجره رو از طریق رادیو مذاکره شناخنتمش
داریوش آشوری در موردش یادهست نوشته و کلا من با این کار یادهستش حال کردم
من بعد معرفی شعبانعلی شناختم
یاد هست یعنی به یاد زنده ها می نویسه.
تو متمم هم دکتر شهریار شفیعی، باستانی پاریزی الله وردی نیک آلبرت محرابیان دریابندری و کلی اسم دیگه که من یادم نمیاد و متمم خونهای حرفه ای میدونن شناختم. ایرانی خارجی نداره یاد میده بنده خدا. کار درست رو باید شناخت.
تو اینستاش پرویزدرگی فرزین فردیس و کسای دیگه رو یادمه معرفی کرد. دیگه بیشتر حافظه ام یاری نمیکنه
بابا فرصت بده دیگه کی رو معرفی کنه.
تو از ایرانیها بهمون معرفی کن اگه اون کم کاری کرده
بچه های اهل مطالعه و فهمیده مثل یاور و هیوا و جواد و پیمان و کلی بچه بامرام رو شناختم. کم نیستن این ستاره های متممی که من بهشون غبطه می خورم.
هر کدوم این ستاره ها چندسال دیگه کسی هستن برای خودشون تو مملکت.الانم هستنا. چند سال دیگه همه میشناسنشون.
حالا ببین. از ما گفتن . متمم داره برند و ستاره های سال هزار و چهارصد رو میسازه و هر روز به ما معرفی میکنه
دوست دارم از نزدیک ببینمشون. اما هم قدشون نیستم که باهاشون هم کلام باشم. کم میارم جلوشون
این ستاره ها زیادن تو متمم.
همون سمینار پارسال نشد برم. اونجا همه ستاره ها بودن برو عکسهاش رو ببین تو متمم.
بچه های باعشق افغان رو تو متمم شناختم.
حامد داداش سخت میگیری.
این بنده خدا شعبانعلی مگه چندسالشه انقدر بی نقص میخواین باشه.
دیگه چندنفر رو بهمون معرفی کنه.
اونم مثل ماها جوونه.
دوستای متممی هم اگه شاکی میشن به خاطر اینه که یادگرفتن تو متمم.
تغییر کردن تو متمم .
اگه از اونها دلخوری بحثش جداست.
نفوذ نفوذ میگی مثل این روزنامه کیهانی ها
آقا اگه نفوذ انقدر یادگیری داره. شما هم بیا به من یاد بده و نفوذ کن.
در کل خیلی خیلی مخلصیم.
این کامنت دومت باانصاف تر از قبلی بود.
بچه های متممی باصفا هستن همشون. به دل نگیر.
بعدا به حرفم میرسی.
بیکار شدی یه سر به عکس سمینار پارسالشون بزن داداش دلت باز شه.
بلد نیستم اینجا لینک بدم وگرنه برات میزاشتم
من دردم میاد که تو اینقدر متعصابنه از یک انسانی جز خودت دفاع میکنی. شدی مثل کل کل بچه های نوجوان ۱۶ ساله که یکی از کریس دفاع میکنه و یکی از مسی.
کریس و مسی هیچکدومشون رو نمیشناسه و اهمیتی هم بهشون نمیده.
خودت با من حرف بزن. من را نقد کن. در سنگر دیگری پنهان نشو.
من اغلب رادیوهاشون رو گوش دادم. محمدرضا شعبانعلی به قبل و بعد رادیو قابل تفکیک است.
زمانی که آنقدری از مهمانان رادیو اش بزرگ تر نشده بود و خودش را همسطح یا کوچک تر از آنها می دانست از آنها به عنوان پله برای مطرح کردن خودش استفاده کرد. به داستانهای زیبای اونها خودش را چسباند. اصلا خود داستان سرایی و قصه گویی تمام یک تکنیک قوی برای به دنبال خودکشاندن مخاطب است.
در مورد اینکه او نیز جوان هست مثل ما. من سن شما را نمیدانم. چون رزومه ای از خود نگفتید. اما وقتی ایشان شریف قبول شد من هنوز به سن مدرسه رفتن هم نرسیده بودم. بنابراین میشه با قطعیت نسلم را جدا کنم.
در عکس نوشته های متمم زیر هیچ جمله ای شخصیت ایرانی بجز خودش نیست. با قراردادن اسم خودش درکنار سایر بزرگان خارجی از تکنیکی استفاده میکنه که شما او را بزرگ ببینی.
این ستاره هایی که میگی سخنرانان همایش ها را میگی؟ کدومشون کار بزرگی کرده اند؟
من به این آینه ی متممی که به اعضایش حس باشعور بودن می دهد مشکوکم.
یول نواح هراری در مورد فاشیسم یک سخنرانی در تد داره. حتما ببین اون رو ببین.
من به این مقدس کردن یکی و دفاع جانانه ازش اعتراض دارم. البته که هر شخصیت مقدسی خودش تصمیم می گیرد که مردم مقدسش کنند. و اگر او خودش نخواهد مردم نمی توانند مقدس اش کنند.
من آقای شعبانعلی را قبول دارم. شاید او خواهد گفت که قبول کردن یا نکردن ات مهم نیست. برای منم مهم نیست این را بگوید یا نگوید.
کریست رونالدو خوب بازی میکنه. درد من اینه ماشینتو میفروشی تا بلیط هواپیما و استادیوم و هتل بدی تا یک بازی شو ببینی و اون طرف هم زن و بچه ات گشنه هستند. از کسی جز خودت دفاع نکن. از هیچ کسی بت نساز.
راستی دعوت میکنم حلقه ی طلایی سایمون سینک را هم در تد ببینید که اونجا میگه چطور یک نفر رهبر میشه و یک عده را دنبال خودش میکشه.
آقا تعصب چیه؟
چرا شما یاد گرفتید هر کی حرف میزنه و نظر شما رو تایید نمیکنه بهش میگید متعصب.
مقدس کیه؟ خودت حواست هست چی میگی.
من که باهات گپ زدم.
تو که نگران تعصبی، عزیز من خودت قربانی تعصبی و تحلیل های شرلوک هولمزی برای اثبات حرفت به خورد همه میدی.
تو پارسال کلی وقت میزاشتی و تو همه وبلاگ ها بد و بیراه شعبانعلی رو میگفتی. این میشه تعصب و مخالفت کورکورانه.
من که دوستانه باهات حرف زدم
من نمیدونم بهش حسادت میکنی یا جریان چیه.
سعی کردی مثلش بشی و نشده.
نمیفهمم این همه سعی برای تحلیلش چیه اگه ازش خوشت نمیاد
چرا بیخیالش نمیشی و انقدر اون و شاگرداش رو دنبال میکنی.
نمیفهمم چرا حرص میخوری بقیه نظر تو رو ندارن.
چرا بیخیالش نمیشی.
تو چرا انقدر دنبالش میکنی؟
اما با حرفهای تو بازم بیشتر میگم دمش گرم
انقدر درست کار کرده که مخالف و دشمنش هم مطالبش رو کپی میکنه.
مخالفش اکانت ویژه سایتش رو میخره.
مخالفش تو سایتش تمرین هم حل میکنه
من این رو میفهمم که کارش درسته. دمش گرم.
من دیگه به این مطلب سر نمیزنم و این بحث هم ادامه نمیدم که حرفهای تو رو بخونم.
ایشالله موفقیتهای شما رو ببینیم .
اون ویدئویی که گفتی رو حتما میبینم.
به قول یاور
با مهر
خطاب به حامد:
سلام، نظرات شما و دوستان رو خواندم و برای خیلی از قسمتهای صحبتهای شما و بقیه می توانستم نظری بدم. اما بهرحال الان زمان زیادی از بحث گذشته و اصلا فکر نمیکنم ادامه موضوع ارزشی داشته باشه.
اما از گفتن یک چیز نمی تونم بگذرم.
گفتید که :
«من نظرم اینه کسایی که در نوشته هاشون زیاد از من نظرم اینه استفاده میکنن چون توان استدلال قوی ندارن و همزمان میخوان نقد نشنون استفاده میکنن»
من دقیقا برعکس شما فکر میکنم.
من مدتهاست توی زندگیم یاد گرفتم که اول هر جمله ای بگم «به نظر من » یا «من فکر میکنم که». به نظرم این موضوع هیچ ربط مستقیمی به قدرت استدلال آدم نداره.
قضاوتم در مورد شما اینه که در حالیکه شاید در حرفهاتون بشه نظراتی پیدا کرد که درست باشه و ارزش بحث داشته باشه، اما یه سایه منفی روی تمام افکارتون در این موارد نشسته که باعث میشه نگاهتون به موضوعاتِ مرتبط با متمم و کابرانش کمی تیره تر بشه و به نظر من توی این حالت هیچ بحثی ارزش نداره. البته این اتفاق خیلی طبیعی هست.
این مثل وقتیه که از کسی بدمون میاد و ناخودآگاه تمام رفتار اون آدم به نظر بد و چندش آور میاد. از حرف زدن و راه رفتن و هر حرکتی که اون آدم انجام بده، حتی گاهی با ذکر دلیل از بعضی از حرکات و حرفهای اون آدم بد میگیم، در حالیکه اگر همون لحظه کسی که دوست می دانیمش همون حرکت رو کنه یا اصلا حرکت رو نمیبینیم یا متوجه میشیم که لزوما اون کار بد نیست.
اما در مورد این چیزی که گفتید، چرا ما نباید بگیم «به نظر من» یا « این فکر من هست ممکن است غلط باشد» ، واقعیت مگر غیر از اینه؟ مغز ما خیلی پیچیده است و فرایند تحلیل و درکش هم خیلی پیچیده است. چیزی که من از یک نوشته درک میکنم ممکن است که با آن چیزی که شما از همون نوشته درک میکنی در یک لحظه اول ، یک ساعت اول و یک روز اول بعد از اون مطالعه زمین تا آسمان متفاوت باشه. پس چه اشکالی داره که توی حرفهامون یا نوشته هامون اینطوری دستِ کم به خودمون یادآوری کنیم که این «فکرِ من» هست. که یادمون باشه ما عالِم مطلق نیستیم و یادمون باشه یه جایی برای انعطاف، تغییر و اصلاح برای تفکراتمون بگذاریم.
چیزی که من این روزها از مردم کشورم میبینم ( دوستهام همکارام و هر کسی فکرش رو کنی ) اینه که همه چند برابرِ فکر کردن حرف میزنند، چند برابرِ گوش دادن حرف میزنند ولی با اینحال صحبتهاشون یا رفتارشون همه با ادبیاتی قاطعانه و صفر و یکی هست. مثالش :
«فلان چیز که میگم درست است. تو حالا نمیفهمی بعدا میفهمی!»
اگر متمم و مدل برخورد آقای شعبانعلی جوری بوده باشه که کاربرها یاد بگیرند قبل از نوشتن یک جمله، ۵ دقیقه فکر کنند و درحالیکه فکر میکنند حرفشون نود و نه ممیز نوده و نه درصد درست هست اما با شک به خودشون بنویسند «من فکر میکنم» به نظر من کار خیلی بزرگی کردند، فارغ از اینکه هدفش چی بوده که اصلا الان به ما ربطی نداره. چیزی که تو از یک کاربر متمم میخونی و با خودت میگی تواضع الکی بوده که خودش رو بالا ببره، شاید برعکس فکرِ تو ، حرفی باشه از کسی که ساعتها فکر کرده تحلیل کرده ولی با اینحال راه رو برای پذیرش اشتباه و خطاهای ذهنی خودش باز گذاشته .
اینجاست که میگم سایه تیره روی افکار شما باعث میشه تحلیلتون از موضوعی به این سادگی متفاوت باشه.
دستِ کم من رو بعنوان یک مثال نقض توی فکرها و نظراتتون در نظر بگیرید.
این رو هم بگم که استفاده از عبارت «دم تکون دادن» و تمثیلی که پشتش نسبت به کاربرهای متمم به کار بردید، به نظر من یا نشان از « بی ادب » بودن هست یا مصداقی از عصبانیت بی حد و خوب فکر نکردن قبل از نوشتن جملات.
من هم مثل شما فکر می کردم. تا اینکه اخیرا یک دوره mba یکساله را گذراندم و همپای بچه های امروزی سر کلاس درس نشستم . کلاس درسی که خود خواسته برای آن اقدام کرده بودند و بابت آن پول داده بودند، برای این کلاس هم حاضر نبودند وقت بگذارند! وضعیت اسفبار بود. تا خودم نمی دیدم باور نمی کردم. هم استاد سمبل می کرد و هم دانشجو. به حال آموزش این مملکت باید گریست.
من ورودی ۶۹ شریف هستم . زمان ما وضعیت دانشگاه ها بهتر بود. استاد کتاب معرفی می کرد وبچه ها جزوه استاد را می خواندند و دانشجوهایی هم بودند که به جزوه بسنده نمی کردند و کتاب را هم می خواندند. بعد از آن شد جزوه و الان شده عکس ( از اسلاید های کلاس عکس می گیرند و آنرا مرور می کنند). و این در مورد تمام مقاطع از کارشناسی تا دکترا صدق می کند!
وضعیت دانشگاه ها الان اسف بار است . به قول برادرم که دکترا می خواند، می گوید دکترا در ایران شوخی ای بیش نیست!
خیلی وقته که به ادامه تحصیل در مقطع دکترا فکر می کنم ولی قید تحصیل دانشگاهی در داخل را زده ام.
در مورد دانشگاه های خارج از کشور هم بستگی به دانشگاه دارد. مطمئنم اوضاع در کمبریج و هاروارد و .. به این بدی که شما گفتید نیست . و یا مثلا تحصیل در LSE کیفیت بالایی دارد . بنابراین کم لطفی است که یک اصل را به همه جا تسری بدهیم.
آن زمان دانشگاه باید «کارمند» تربیت میکرد. کسانی که در دستگاه دولتی مشغول به کار شوند.
امروز دانشگاه باید «کارآفرین» تربیت کند که نمیکند. دانشگاه همچنان در حال تربیت کارمند است.
اما در مورد کمبریج که آن را از نزدیک دیدهام، وضعیت اسفبارتر از چیزی است که شما فکر میکنید.
رقابت «مقاله نوشتن» و «مقاله دادن» مرضی است که گریبانگیر کمبریج هم شدهاست و اتفاقا چون پرستیژ مقالهنویسی با نام گروههای پژوهشی کمبریج بسیار بالاست، عدۀ بسیار زیادی از افراد در رقابت برای دستیابی و ورود به آن مابقی استعدادهایشان را تلف میکنند. اساسا نمیدانم شما بر چه مبنایی از راه دور «مطمئن» هستید که اوضاعی که من از نزدیک «دیده و لمس» کردهام و با پژوهشگران بسیاری به گفتگو نشستهام به این بدی نیست.
این مرض آنقدر گسترده است که هماکنون در کشورهای اروپایی Graduate School دست به کار شدهاست تا به دانشجویان ارشد و دکتری مواردی نظیر Outreach و مهارتهای ارتباط با همکاران در محیط کاری، عضوی از تیم بودن و یا کار بهینه در صنعت را بیاموزد. آنقدر این آش شور شده است که خود آشپز هم به فکر تغییر طعمش بیفتد. من با پژوهشگرانی از مؤسسات بینالمللی زیادی در NTE هایمان (Network Training Event) همکلام شدهام. خروجی صحبتمان همیشه به این سمت رفتهاست که بعد از دریافت دکترا سریعا مهارتهایی را بیاموز که بتوانی وارد محیط کار شوی و هرگز در «پست داک» ادامۀ تحصیل نده. حتی اگر قصد ورود به هیئت علمی را داری، بیشتر باید TA و RA باشی تا پژوهشگر پست داک. نمونههای فراوانی را با اسم و ذکر مشخصات آکادمیکشان میتوانم نام ببرم و به شما ارجاع دهم که بیشتر از سه یا چهار فاند پژوهشی پست داک دارند و خودشان هم معترفند که «دیگر» برای رفتن از آکادمی یا ادامهدادن کار دیگری خارج از محیط دانشگاه، «دیر» شده است.
نمیگویم به دانشگاههای خارجی فکر نکنید. میگویم درسخواندن حتی در دانشگاههای بزرگ دنیا هم الان درگیر مغلطۀ Publish or Perish است. حتی در بریتانیا که شما بدون تأیید استاد و بدون داشتن مقاله میتوانید دفاع کنید، شرایط استخدام دانشآموختگان بر مبنای «پژوهش» و «نتایج چاپشدۀ پژوهش» است و نه بر مبنای سنجش «توانایی – استعداد – تخصص» این مغلطه باعث میشود ما هماکنون اساتیدی داشتهباشیم که در «پژوهش» بسیار قدرتمندند؛ اما حتی قادر نیستند دو دقیقه با دانشجوی دکترای خودشان تشریک مساعی کنند یا سر کلاس درس خوب تدریس کنند و مطالب را انتقال دهند و در یک دورۀ تدریس در Auditorium دانشگاه، از ۱۵۰ نفر شرکتکننده و حاضر در کلاس درس، ۹۸ درصدشان به تدریس ایشان رأی منفی میدهند. از این دست مثالها حتی در UCL، Harvard، MIT و Utrecht هم زیاد شنیده میشود: قربانی شدن کیفیت در برابر چاپ مقاله و پژوهش.
و اساسا پژوهشی که به چاپ مقاله منجر میشود.
بله من هم روزی اگر بخواهم دوباره وارد دانشگاه شوم، حتما به دانشگاه Columbia یا LSE فکر میکنم. برای توسعۀ پایدار قطعا مدرسۀ اقتصاد لندن یا دانشگاه کلمبیای نیویورک آمریکا بهترین محلها هستند: اما اینبار تفاوت بزرگی وجود دارد: من قرار نیست در هیئت علمی کار کنم یا با مدرک دانشگاهی جایی استخدام شوم یا به نتایج چاپشدۀ پژوهش نیازی داشتهباشم.
من از این مغلطه سخن میگویم: پژوهش برای مقاله نوشتن و نه پژوهش برای روح علم. این همان مفهوم Ars Gratia Artis است که چرخهای بسته در دانشگاهها پدید میآورد.
از توجه شما متشکرم.
زیبا بود.
اگر کسی این نوشته را به همراه دو لیوان چایی با انجیرخشک و زردآلو خشک می خورد(مانند کاری که من کردم)
سپس نیم ساعت روی حرفهایت فکر می کرد و اینکه نویسنده چقدر عمیق فکر کرده و شجاعت رها کردن خوب و رفتن به سمت خوب تر را دارد.
قطعا همان حسی را تجربه می کرد که به حساب بانکیش ۱۰میلیون تومان واریز می شود.
من وقتی یک حرف خوبی یادمیگیرم از خودم سوال میکنم که چقدر حاضرم پول بگیرم و اون اطلاعاتی که وارد مغزم شده از حافظم پاک بشوند. برای این نوشته ی شما حداقل ۱ میلیون تومان است. یعنی اگر ۸۰۰هزارتومان هم بدهند من حاضرنیستم چیزایی که در این صفحه یادگرفتم از ذهنم حذف بشه.
حدود ۲ سال قبل بهم ایمیل داده بودی و جواب نداده بودم:) الان با خوندن این شرمنده شدم که جواب یک آدم با تجارب زیادی را ندادم و کار اشتباهی کردم.
شما جسمتان در طبقه ی بالای والدین تان است. اما فکر شما هر روز به مهمانی ۱۰۰۰ ایرانی می رود.
در مورد نقدهای امیر:
دانشگاه بدهست گفتن پز شده: ببینید چه حرفی زیادتکرار میشه؟ وقتی اونقدری که شایسته هست بهش پرداخته نشده. باید ۲۰ ضربه بزنیم با بتر تا این درخت قطع شود. مثل پنیر نیست که با یک حرکت آرام کارد بریده بشود.
پریدن به وسط میدان الان توسط انگشت از این دکمه به آن دکمه کیبورد انجام میشه. پریدن توسط چشم از این سمت مونیتور به آن سمت مونیتور انجام میشه.
شمام بجای اینکه اینجا کامنت بگذاری برو خودت وبلاگ باز کن و توش فیلم و عکس پرش های واقعی ات رو بگذار و عکس از خونه ی خودتم بذار تا عرصه بر امثال یاور تنگ شود.
سلام یاور عزیز
ساعت ۵ صبح از خواندن این مطلب واقعا به وجد اومدم.مثل همیشه آموزنده و عالی بود.
جسارت ، شجاعت و پشتکارت رو تحسین میکنم.
عاشقتم یاور
سلام
بسیار آموزنده بود.
من هم در دوره نوجوانی تا قبل از ورود به دانشگاه، کمال خودم را در راه یابی به دانشگاه جستجو می کردم (البته قصد دارم در آینده داستان آن را بنویسم). خیلی تلاش کردم که در دانشگاه های تهران پذیرفته بشوم و با هزینه فرصت خیلی زیاد در دانشگاه مورد نظرم پذیرفته شدم، اما در همان روزهای اول متوجه شدم که هر اسمی شایسته آن است بجز دانشگاه.