خطی یا پیچیده؟ این ایده هنوز خام است.

سیستم پیچیده

خطی یا پیچیده

*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر عقاید، نظرات و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و با افتخار ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، با اعتقاد تردید آمیز به “مرگ مؤلف” مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته جز برای نقدهای آینده خود نویسنده، قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***

رویکردها و نگاه های مختلفی میتوان به زندگی داشت. هدف گذاری ها و نامگذاری ها و روش های رسیدن به آن ها هم میتواند تا حد زیادی در این مسیر مشخص شود.

به هر حال به نظر می رسد (با ذهنیت من تا این لحظه) که محتوای زندگی ما به صورت تفکر غالب «خطی» پیش رفته است.

در این رویکرد زندگی به مثابه یک «خط تولید» فرض می شود که در آن با داشتن یک «ماده خام اولیه» به نام استعداد و طی مراحلی که به صورت فرآیندهای مختلف از پیش تعیین شده انجام می گیرند، محصول نهایی تولید می شود. حداقل همه ما در «نظام آموزشی» با این سیستم تا حد زیادی پیش رفته ایم. این عقیده تا آنجایی پیش می رود که گاها تا جزئیات کامل خط تولید و پروسه و کیفیت را هم در بر بگیرد.

به نظر می رسد چنین دیدگاهی عمیقا در روش برنامه ریزی روزانه و سالانه ما هم تأثیر گذاشته باشد.

توقعات تولیدی از استعدادمان داریم و جالب تر است که اساسا در انگلیسی واژه Productivity را برای فعالیت مفید در نظر می گیرند و تعریف می کنند.

گویی قرار بوده محصولی تولید شود و در انتهای روز خط تولید بسته شود.

افزایش کیفیت زندگی هم ظاهرا قرار است صرفا به افزایش کیفیت محصولات ترجمه شود.

از این منظر «بهره وری» هم یک تعریف تولید محور و “خط تولیدی” به خود می گیرد.

بیایید با هم یک مثال را مرور کنیم.

برای موفقیت در کنکور برنامه ریزی خیلی مهم است. بارها و بارها روش ها و برنامه ریزی های مختلف را دیده ایم و شنیده ایم.

گاها آن قدر این برنامه ها افراطی شده اند که مثلا باری امورات ساده زندگی نظیر غذا خوردن هم تعداد لقمه ها و پروسه جویدن و میزان نفس کشیدن بینشان را پیش بینی و با جزییات کامل برنامه ریزی کنند.

در واقع شخص کنکور دهنده، یک خط تولید فرض می شود که سر ساعت مقرر مواد اولیه ای (کتاب ها و مواد درسی) طی پروسه ای زمان بر و تنظیم شده با دقیقه و ثانیه محصولی به نام «موفقیت در کنکور» بدهد. (البته اگر بتوان ورود به ماشین چاپ و مدرک رسمی را موفقیت در نظر گرفت.)

به واقع تم اصلی چنین تفکری «قرن هفدهمی» و صرفا فرض ماشینی بودن اعمال انسانی است.

اما اجازه بدهید اندکی صادقانه تر بیندیشیم: برای زندگی و توسعه مهارت هایمان تبدیل به خط تولید نشده ایم؟ آیا انتظار ما از خود و توانایی های رشدمان افراطی نیست؟

آیا در برنامه ریزی مسیر رشد و توسعه فردی میتوان هدف گذاری هایی از قبیل «خواندن بیست صفحه در روز» یا «دو روز یکبار نوشتن یک مقاله با تم خاص در یک ساعت خاص و تا چند صفحه مشخص» انجام داد؟

و در نهایت سؤال مهم تری که باید از خود پرسید: آیا زندگی یک خط تولید محصولی خاص به نام نسل آینده طی پروسه های از پیش تعریف شده است که در نهایت قرار است محصول نهایی اش «تعطیل شدن» خط تولید یا توقف دائمی پروسه های روتین اش باشد؟

زندگی چیست و هدف آن چیست؟

مسیر یا مقصد؟ یا اصلا هیچ کدام؟ آیا قرار است در طی روند زندگی یک سری فرآیندهای مهندسی شده خاص تعریف و طی کنیم؟

به زندگی و هدف گذاری و برنامه ریزی چگونه بنگریم؟

یا اجازه بدهید به بخش اول نوشته ام بازگردم: خطی یا پیچیده؟ این ایده هنوز خیلی خام است.

Ken Robinson که بسیاری از ما وی را با سخنرانی های TED معروفش در انتقاد از نظام آموزشی می شناسیم، پاسخ جالب تری به این سؤال می دهد. وی معتقد است ما موجوداتی «ارگانیک» هستیم و تلقی خط تولید از زندگی انسانی (آموزش انسانی) غیرمفید است.

از آنجایی که رویکرد توسعه مهارت های فردی تا حد زیادی از مسیر آموزش می گذرد، بنابراین تا حد زیادی میتوان این ایده را در مورد توسعه هم تطبیق داد و دوباره نویسی کرد.

“استعدادهای ما هم چون بذر گیاه در عمق جان ما نهفته اند. برای شکوفا شدن آن ها فراهم کردن خاک حاصلخیز، تأمین آب و اکسیژن و نور خورشید ضرورت دارد. میتوان امید به شکوفایی محصول داشت، اما نه میتوان رشد ارگانیک را پروسه بندی کرد و نه میتوان بذر را “وادار” به رویش کرد. رویش و رشد و شکوفایی در زمان مناسب و در بستر مناسب “از درون” آغاز می شود.”

به نظر می رسد رویکرد «ارگانیک – کشاورز» تا حد زیادی با المان های سیستم پیچیده همخوانی داشته باشد. یعنی سیستمی که در آن «خود سیستم» با توجه به برهم کنش ها و فرآیندهای درونی اش که اتفاقا “غیرقابل پیش بینی” اند، خروجی میدهد.

تلقی تقریبا غیرمفید دیگر «فاز بندی توسعه فردی» است. برای دانستن این که امروز نسبت به دیروز در کجای برنامه توسعه قرار گرفته ام، ابزار و سنجه مناسبی وجود ندارد. با چه معیاری امروز یک درصد مفیدتر و بهتر از دیروز هستم؟ سنجش میزان رشد و توسعه فردی دقیقا کمی است یا میتوان در مواردی آن را کیفی هم در نظر گرفت؟ اساسا سنجش کیفیت آن با چه روشی صورت می پذیرد؟

تلقی پیچیدگی و درخت فرض کردن زندگی و توسعه مهارت هایی که میوه رشد آن درخت است، یک پیغام دیگر هم دارد: توسعه مهارت های فردی دائمی است. حتی اگر درخت زندگی هم خشک شود، باز هم فرد دیگری میتواند از تنه خشک شده آن استفاده کند؛ کما این که میوه رشد درخت هم میتواند افراد بیشتری را تغذیه نماید.

هر چند در مسیر رشد و توسعه درخت زندگی، شکوفه ها، میوه ها، سایه و شاخ و برگ درخت نوید بخش زندگی دیگران هم شده اند، اما هنوز نمی توان برای رشد درخت نقطه پایانی غیر از خشکیدن و از بین رفتن نیاز به رشد و توسعه همزمان با خشکیدن متصور شد.

زمانی که دیگر «رشد» نباشد، «زندگی» هم نخواهد بود.

نمی توان تصوری این چنین داشت که توسعه مهارت های فردی با یک «کمیت» مثلا دویست صفحه کتاب خواندن در یک روز یا سه هزار کلمه نوشتن به اتمام برسد. این درخت همیشه نیازمند خاک حاصل خیز، آب، اکسیژن و نور خورشید است.

به بیان دیگر

“زندگی یعنی رشد”

اما این که چگونه به آن بنگریم و کدام رویکرد را پیش بگیریم: خطی یا پیچیده؟ فکر میکنم که هنوز این ایده خیلی خام است.


ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد.

۴ دیدگاه

  1. این هایی که فرمودید نه منظور من بود، نه خواسته‌ام.

    به نظرم بیشتر از هر چیزی باید شفاف بنویسید. این که جواب فلان چیزها در فلان علم هست و تا یه سال دیگه در یک کتاب تکلیف علم رو یکسره می‌کنم، حداقل برای کسی که سال‌های متمادی پژوهش علمی کرده، ادعای خنده‌داریه.

    موفق باشید.

  2. یاور جان‌.
    به تبعیت از مدل ذهنی محمدرضا که گفته من هم کتاب‌های نیچه و هایدگر و… رو خوندم ولی متوجه نشدم، منم خودم رو قانع کردم که به جای ۲سال دیگه، نوشته‌هات روبه هر زور و ضربی که شده، حالیِ خودم کنم.
    باید اعتراف کنم که همونجور که فکر می‌کردم، خیلی از جاهاش رو نفهمیدم. خیلی از جاهاش رو کمی فهمیدم ولی حرفی برای گفتن نداشتم.
    تنها جاییش که نکته‌ای برایم تداعی شد، همون جایی که به زیبایی گفتی: زمانی که دیگر رشد نباشد، زندگی هم نخواهد بود.
    متأسفانه از زبان خیلی‌ها می‌شنوم که می‌گن: از ما دیگه گذشته… براساس حرف تو و برداشت من، این یعنی: من دیگه امیدی به ادامه دادن زندگی ندارم. و این یعنی فاجعه.
    ارادتمند، سینا 🙂

  3. یاور جان به نظرم موضوع خیلی مهمی است و باید به آن بیشتر فکر کنیم. میخواستم در روزهای آینده مطلبی در مورد هدف زندگی و تعادل در زندگی البته از نظر خودم بپردازم و چیزی را که فهمیده ام روی کاغذ بیاورم.

    جدا از اینکه سیستم ما ارگانیک است تک تک سیستم ارگانیک ما هم با هم متفاوت است. اساسا معیارهای موفقیت ما به این دلیل که با هم متفاوت است سنجش و مقایسه مسیر پیموده شده ی افراد چیزی جز حماقت نیست. شما اگر در کتابهای کهن و یا حتی ۳۰۰ سال پیش جستجو کنید واژه ای به اسم موفقیت نمیبینید این یک واژه ی جدید و گول زننده است به این دلیل گول زننده که آن را صرفا با ثروت هم معنا فرض کرده ایم و واژه هایی مثل سعادت- آرامش – مسیر شخصی – رضایت و لذت و غیره را حذف کرده ایم یعنی تمامی واژگان زیر چتر واژه ی موفقیت است و موفقیت هم کاملا متکی به ثروت است. اینگونه است که وقتی اطرافم را میبینم یا کسانی هستند که در حسرت موفقیت (بخوانید ثروت) تا آخر عمر پریشان اند ویا با کسب ثروت تازه میفهمند که چیزی که آنها میخواستند آرامش یا احترام یا شادی یا چیزهای دیگری بوده که در دفورمه شدن لغات از دایره ی فهمش خارج شده.
    میدانی که قصدم گفتن اینکه ثروت زیاد بد است یا خوب است و یا این حرفهای بچگانه نیست ولی من به میلیاردها مسیر شخصی معتقدم که الزاما با هم یکسان نیستند و میگویم باید تعریف بسیار دقیقی از نیازها و از تمایلات خود داشته باشیم و مخفی کردن تمایلات خود زیر پوشش کلمه های کلی و بی معنی مضر است و اصلا به صلاح نیست.

    اشو میگیوید که گل سیاه هیچوقت نمیخواهد گل سرخ باشد و بالعکس و فقط انسان است که میخواهد چیزی باشد که نیست. شما کارتون های والت دیزنی را نگاه کنید وقتی که حلزون میخواهد برنده فرمول یک شود این تلقین تغییر خود به شکلی کاریکاتور گونه هویت و نیروی ذاتی انسان را گرفته و او را به موجودی تبدیل میکند که نه تنها نمیتواند خود را تبدیل به کس دیگر کند بلکه خودش را هم نمی تواند زندگی کند. پذیرش خویشتن و کشیدن مسیر شخصی و تلاش نکردن برای کس دیگر شدن آرامش توام با رضایت و رسیدن به هدف را به دنبال دارد. ما احتیاج به کشیدن مسیر شخصی خود داریم مسیری که هیچگاه کشیده نشده و هیچ گاه پیموده نشده.

    در داستانی از کافکا وقتی رهگذر بعد از چندین سال از باز کردن درب ورودی منع شد و نگهبان به او اجازه ی ورود نداد نگهبان چیز جالبی گفت : اینکه این درب فقط و فقط متعلق به تو بود و هیچ کس جز تو نمیتوانست از آن عبور کند و من نگذاشتم تو این درب را باز کنی.

    باید درب خودمان را پیدا کنیم درب دیگران به درد ما نمیخورد.

    میبخشی رفیق که روده درازی کردم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *