پیشنوشت
حکایت اژدهاکشی را لابد شنیدهاید. برای آنها که نشنیدهاند دوباره نقل میکنم. اگر این حکایت را شنیدهاید میتوانید پاراگراف زیر را نخوانید و البته در اصل دریافتتان از متن تغییر خاصی نخواهد کرد.
شخصی برای تحصیل علم به خارج از وطنش رفت. سالها خون دل خورد و فن «اژدهاکشی» آموخت. خوشحال و خرم از این که در این فن استاد شدهاست، به وطنش بازگشت.
اما هر چه گشت، اژدهایی برای کشتن پیدا نکرد. دلشکسته و ناراحت از این که کاری یاد گرفته است که به درد هیچکسی نمیخورد، چند وقتی افسرده شد. بعدها آمد و یک آموزشگاه راه انداخت و فن «اژدهاکشی» را به همگان آموخت.
خلاصه کلام این که خیلی ها مهارتهایی را بلدند که نه به درد دنیایشان میخورد و نه آخرت و «فقط» تدریسش میکنند؛ بدون این که خودشان قادر به اجرای آن باشند.
عملگرایی افراطی و دام تجربه
خب شروع به عمل کنیم. اشکالی ندارد و بسیار هم پسندیده است. اتفاقا این که به خصوص در مباحثی که هنوز کسی برایشان تئوری پردازی نکردهاست، عملگرا شویم و تجربه محور پیش برویم، بسیار هم پسندیده است.
من البته با این بخشش مشکلی ندارم. مشکلم دقیقا از جایی شروع میشود که ما تئوریپردازی را قربانی عملگرایی کنیم. یعنی فکر کنیم چون تا کنون هیچ تئوری قابل اعتنایی مثلا در مبحث «بازاریابی محتوایی» وجود نداشتهاست، پس اساسا باید همگان صرفا عمل کنند و مثلا وب سایتی بالا بیاورند و به میزان بازدید بالایی برسانند تا بتوانیم سخنانشان را بپذیریم.
چنین دیدگاههایی البته با رواج دورهمیها و سخنرانیها در میان اهالی استارتاپ ماهیت و شکل پیدا کرد و کمکم (احتمالا و بر مبنای مشاهدات غیرقابل تعمیم) عموم افراد به این باور رسیدهاند که «هر کسی که دو تا کتاب خوانده و تجربه ندارد، حق اظهارنظر هم نداشتهباشد.» یا «هر کسی تجربه دارد، صلاحیت آموختن هم دارد.»
این قول ناصواب البته از جای دیگری هم سرچشمه میگیرد. بد نیست یادی از دکتر کیوانفر و سخنرانی عمیقش هم داشته باشیم: دانشگاه آنقدر درگیر اخذ رتبه و پژوهش محوری شده که رسالت اصلی خود یعنی «آموزش» را از یاد بردهاست.
و البته کیفیت آموزش و مرجعیت هم که جای خود دارد. به قول دکتر سریعالقلم کسی نمیتواند ده کتاب از روبروی دانشگاه تهران بخرد و بخواند و بعد تحلیلگر شود. تحلیلگر باید «استاد دیده» باشد.
از این منظر ممکن است همواره مدرس اسیر «دام تجربه» شود. یعنی بپذیرد که هر چه تجربه غیرقابل تعمیم وی برایش به ارمغان آوردهاست، قابلیت تعمیم همگانی دارد و همگان اگر از روش وی پیروی کنند، قاعدتا به همان نتایجی میرسند که او رسیدهاست.
بر این تصور ایراد دیگری هم وارد است که معمولا «نسیم طالب» با ادبیات تندتری از آن یاد میکند: نادیده گرفتن نقش شانس در نتیجه تصمیمات ما و رد شدن «برابری نتایج» (Equality of Outcomes)
من ممکن است در زمانی که هنوز وب فارسی سر و شکل پیدا نکردهاست، به خاطر اولین بودن، بایربودن زمین بازی، کم بودن بازیگران و هزاران عامل دیگر که در زمانی دیگر اساسا قابلیت تکرار و تعمیم ندارند، رتبه و مرتبه و بازدیدکننده بالایی کسب کردهباشم. دلیلی ندارد که همۀ این موارد را صرفا به تلاش و تخصص و فهم و هوش خودم مربوط کنم.
در همه این موارد بحث «نادیده گرفتن شانس» بسیار پررنگ است.
البته چون سنجش میزان شانس هنوز با هیچ شاخصی امکانپذیر نیست، ممکن است نادیده گرفتنش هم طبیعی باشد.
اژدهاکشی تا آموزش: تئوری چگونه تولید میشود؟
خوب است تأکید کنیم که روند تولید علم، و اساسا «چیزی» که بتوان آن را به افراد بعدی هم انتقال داد، فراتر از تجربیاتی که ما و اجداد انسانریختمان به صورت شفاهی و سینه به سینه و بعدها در سکوهای گیمنازیوم و آکادمی افلاطون و گعدههای دوستانه و سنتهای استاد-شاگردی منتقل میشده است، فارغ از این که چنین روشهایی چقدر درست و صحیح و کارآمد هستند، مدتهاست دگرگون شدهاست.
البته که در مورد ارزشمندی انتقال تجربه شکی ندارم. البته که میدانم اتفاقا استاد-شاگردی یکی از بهترین روشها برای آموختن است. مسئله من با «جهانشمول» فرض کردن این تجربههاست. این که در نظر نگیریم که هر چقدر هم که ما تجربه بیشتری داشتهباشیم، باز هم مرجع علمی نیستیم و «صلاحیت آموختن» هم نداریم.
دقت کنید که نوشتم «کم نقصترین» و نه «بی نقصترین».
اجازه بدهید با چند مثال مسئله را روشنتر کنیم:
من قصد دارم برای یادگیری «هوش مصنوعی» از طریق تجربی وارد بازار کار و کارآموزی شوم.
در ابتدای کار من «باید» دانش خوبی از مفاهیم ریاضیاتی نظیر «جبر خطی، ماتریسها، هندسه تحلیلی، محاسبات عددی، آمار و احتمال» داشته باشم تا حتیالمقدور بتوانم هوش مصنوعی را درک کنم. تجربه در این رشته زمانی اندوخته خواهد شد که من ابزار فهم اولیه را داشته باشم و سپس سراغ ساختن الگوریتم و یادگیری ماشین بروم.
بدون فهم ریاضی در نهایت ممکن است سینتاکس زبان برنامهنویسی را بیاموزم، ولی عمق مطلب و اینکه هوش مصنوعی چه میکند را یاد نمیگیرم، هر چند سال هم که تجربه عملی کار داشته باشم.
در مبحث بازاریابی محتوایی نیز ما آموزش را از «مخاطب» و «نیازسنجی او» همزمان با «درک خواستههای کسب و کار» شروع میکنیم و نه از ابزارها و روش های تولید/خلق و توزیع محتوا.
در استراتژی محتوا اتفاقا سختگیرترین رویه را دارم: از تئوریهای بازاریابی و هضم کاتلر – دراکر میگوییم و سپس از استراتژی و مباحث پایهای Text book. واقعا هم بدون شناختن دراکر، و بدون دانستن آرای کاتلر، مشخصا استراتژی محتوا چیزی بیشتر از تدوین یک «تقویم محتوا» نیست.
و اما مشکل اصلی با تجربه چیست؟ تجربه در یک شرایط خاص، با پیش زمینهای خاص، در زمانی خاص، با روندی خاص به دست میآید و معمولا (طبق مشاهدات غیرقابل تعمیم شخصی) افراد تمام گامهای رسیدن به یک تجربه را «مستند» نمیکنند که بدانیم دقیقا چه مسیری پیمودهاند.
از سوی دیگر بحث «شواهد خاموش» در تجربه بسیار پررنگ است. اگر فرض کنیم شخصی کاری را تجربه کردهاست و به نتیجه رسیدهاست، هنوز هیچ اطلاعاتی از آن میلیونها نفری که عمل مشابهی را تکرار کرده و «شکست» خوردهاند در دست نداریم. چرا که سوگیری شناختی ذهن ما باعث میشود کمتر به سمت افراد ناموفق برویم و تجربیات شکست را «کمتر» بررسی کنیم.
از همین منظر، روششناسی تئوری حداقل جایی است که میتوان در آن نتایج شکست را هم همسنگ نتایج پیروزی بررسی و به جمعبندی جامعتری رسید. دقت کنید که باز هم نوشتم «جامع تر» و نه «جامعترین».
به قول Jordan Peterson، من در انتخاب کلمات وسواس بسیار زیادی خرج میکنم.
عملگرایی جایگزین تئوریپردازی نیست
تمام بحث من همین است. عملگرایی هر چقدر هم که خوب و دقیق و شیرین باشد، نمیتواند جایگزین تئوریپردازی شود. این که به بهانه داستانهای عامهپسند بخواهیم اهمیت تئوری را زیر سؤال ببریم همچنان پسندیده نیست و همچنان مباحثی مانند مرجعیت عملی و ارائه تئوری حتی برای نخبگان آن حوزه مفید است.
نه داشتن تجربه صلاحیت صد در صدی برای آموختن است و نه نداشتنش. نه داشتن تجربه ملاک تبدیل شدن به «مرجع دانش» است و نه عملگرایی کامل و پرهیز از تئوری.
فکر میکنم و شخصا معتقدم باید بین این دو تعادل و تعامل ایجاد شود و عملگرایان جایی به سوگیریهای شناختی ذهنشان باور کنند و جایی بپذیرند که تئوری علمی قابل انتقال به نسل بعدی و آنچه آن را ارزشمند میکند قابلیت رد شدن و قابلیت کارکردش در «بیشتر» موارد است و نه «یک مورد خاص غیرقابل تعمیم»
ارغوان
خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که همپروازان، نگران غم همپروازند.
اگر بخواهیم رابطه بین تئوری و عمل را بحث کنیم باید برگردیم به همان سوال قدیمی فلاسفه: آیا ذهن بر عین تاثیر میگذارد یا عین بر ذهن؟ آیا اصلا این ثنویت و دوگانه دیدن به شیوه دکارت درست است؟
خودم معتقدم بین ذهن و عین و در نتیجه بین تئوری و عملگرایی/تجربه رابطه تعاملی برقرار هست و هر کدام همدیگر را تقویت و اصلاح میکنند. هر دو لازمند، هر دو مکمل هم هستند و به قول شما مهم این است که تعادل بهینه بین تئوریپردازی و عملگرایی برقرار کرد.