یا چگونه با رویکرد رواقیگری به وقایع اطرافمان بنگریم و چگونه شادی و غم را از جهان پیرامونی مستقل حس کنیم.
نیمه خالی لیوان را نبین، آن لیوان یک نیمه پر هم دارد!
دیشب خیلی اتفاقی در کتابخانه قدیمیام در تبریز، به فصلنامه تابستان ۹۷ «ترجمان» برخوردم.
روی جلدش نظرم را جلب کرد: «خندیدن با کافکا» | دیوید فاستر والاس
البته آن زمان فاستر والاس را نمیشناختم و هنوز نشر اطراف آن شاهکارهای جستار روایی را که موقع خواندن یکجا میخکوب شوی و نخواهی تمام شود را چاپ نکرده بود.
همینطور که داشتم ورق میزدم به مقاله الیور برکمن، ستون نویس روزنامه گاردین برخوردم: «خوشبختی را در نیمه خالی لیوان بجویید»
مقاله جالب و جالبتر میشد تا این که به این شاه بیت رسید:
«نوعی گشودگی و صداقت در شکست وجود دارد، نوعی مواجهۀ زمینی با واقعیت که به نظر میرسد در بلندترین قلههای موفقیت نیز یافت نمیشود.»
ناتالی گلدبرگ
فکر میکنم با توجه به سالهایی که سعی در دیدن جهان با عینک رواقیگری داشتهام بد نباشد چند سطری در این مورد قلمفرسایی کنم.
بیاعتنایی کامل به لیوان
برای من ذهنیت اصلی در این دو سالی که دارم «رواقیگری» تمرین میکنم این است: «من به لیوان هیچ اعتنایی ندارم». در واقع احساسات و عواطف و غم و شادی من وابسته به شرایط بیرونی نیست.
از درون تنظیم میشود. درون ذهن من جایی است که گاهی میزبان «شادی»، گاهی میزبان «غم» و گاهی میزبان «خشم» و «شهوت» و «حرص» و «آز» و … است. این احساسات چقدر از دنیای بیرون نشأت میگیرند؟ تقریبا خیلی کم. یا این که تلاش میکنم آن را به حد بسیار کمی برسانم. در واقع برای من آن لیوان هم چنان آنجاست. پر یا خالی؟ برایم اهمیتی ندارد.
برای من تنها یک چیز مهم است: لیوان آنجاست و بیتوجه به احساس من آنجا خواهد ماند. این که من نیمه خالیاش را ببینم یا نیمه پرش را، تقریبا برای لیوان هیچ تفاوتی نخواهد کرد.
وجود لیوان را انکار نمیکنم، اما با آن «هیچ» کاری هم ندارم.
شبنشینی در قطار
چند شب پیش که در قطار نشسته بودم، حسابی با این رویکرد برای خودم خلوت کردم.
تکتک لحظات زندگی، از لحظات مهم و سرنوشتسازم، حداقل در ۲۰ سال گذشته را یک بار با این روند مرور کردم.
متوجه شدم که چقدر میتوانست زندگی آسانتر و راحتتر پیش برود و چقدر فرصت بود که میشد با این چنین دیدن جهان از دست نداد.
تکتک آن لحظات برایم سرشار از درس شدند.
باری گذشتهها که دیگر برنمیگردند. حداقل در سالهای رو در رو و آینده تمام تلاشم را میکنم که به خالی بودن یا پر بودن لیوان «هیچ» اعتنایی نکنم و مستقل از جهان بیرون در درونم احساسی را سیر کنم.
شخصا البته فکر میکنم چنین چیزی مقدمه و ترجیعبند آن چیزی باشد که به نام «آزادی» و «استقلال» سالها دنبالش بودهام.
یاورجان میدونی این پست که از دیوید فاستر والاس نام بردی من حس خوب مطالعه “این هم مثالی دیگر” دیوید فاستر والاس برام تداعی شد. جستارهای نشر اطراف به واسطه یکی از پست قبلی که این جستارها رو معرفی کردین مطالعه کردم.دقیقا حس منم همین بود که دوس نداری تا کتاب تموم نکردی ببندی و کنار بزاری.یاورجان بازم از کتابهایی که میخونی برامون بنویس.اگرچه من بازخورد نمیدم ولی چند وقتی هست خواننده ثابت وبلاگت هستم.خیلی ممنونم
سلام. لطفا از ایده ات با عنوان «در جستجوی رنج» بیشتر بنویس. عجیب و در عین حال جالب به نظر میرسد.
اون اندیشه مال دو سال پیشه محسن جان
الان زندگی اونقدر با سرعت عوض شده که گاهی وقتها اصلا نمیرسم بهش فکر هم بکنم.