رفیق جان
زندگی همچنان برای من راز است. رازی که هر فهمی از آن داشتم، دستخوش دگرگونی و سیلان زمان میشود.
تو گویی هرگز چنین فکر نمیکردی و نمیفهمیدی. درست مثل چند روز پیش که بعد از ماهها به توئیتر بازگشتم و متوجه شدم آقای فیلسوفی به اسم René Girard داریم که اسمش را «پیامبر رشک» گذاشتهاند. رشک ورزیدن به هر مفهومی در فلسفه و فهم ما از جهان.
و میدانی چیست رفیق؟
دنیا بازی است که در آن رشک بردن گاهی کشنده باشد. وقتی به همنوعان خودت رشک ببری و آرزویی کنی که داشتههایشان را مال خودت کنی، شاید رشک کشنده باشد.
اما رشک بردن به آینده چطور؟ به روزی که قرار است بسازیم و چه بهتر که برای ساختنش به گذشته رشک برد.
حسی را دارم که کریستف کلمب داشت. شاید هم نمیدانم کریستف کلمبوس چه حسی داشت که ناگهان برای به دست آوردن ادویه هندی جلای وطن کرد و ماهها روی آبهای خروشان اطلس و آرام کشتیرانی کرد و تازه به کجا رسید؟ به آن سر دنیا. به جایی که اصلا مقصدش نبود. به جایی که اشتباهی واردش شد. اما این اشتباه یکی از بزرگترین اتفاقات تاریخ بشری را رقم زد: قارهای که بعدها سرزمین فرصتها شد و همین اینترنت و وردپرس و هزاران ابزار دیگری که به واسطهاش صدایم را به تو میرسانم ماحصل همین مسیر اشتباهی هستند که او پیمود.
شاید گاهی لازم باشد که ما هم چشمبسته راه اشتباهی را برویم. شاید آن سوی تاریکی، شاید آن سوی تونل «مقصد» دیگری در انتظارمان باشد.
لابد از برکات خواندن رمان جنگ و صلح باشد، که حس میکنم در نقطۀ بسیار زیبایی از تاریخ ایستادهام. نقطهای که قادرم به واسطه اینترنت صدای جهان را بشنوم و لمس کنم و تصور میکنم روزی را که برای داشتن کوتاهترین خبر از آن سوی دنیا، باید ماهها صبر میکردی. دیشب فیلم ترمینال تام هنکس را میدیدم.
نوستالژی عجیبی داشت دیدن جهان در سال ۲۰۰۰٫ جهانی که اینترنت فراگیر نداشت، کسب و کارهای آفلاین گسترده بودند، روابط انسانی و ارسال پیام «چیزی بیشتر از یک کلیک» بود و هر انسانی برای شناخته شدن، چیزی فراتر از نوشتههای بیو و تعداد و نوع لایکها و استوریهایش بود. جهان دوست داشتنی و خوبی که در آن باید ماهها برای کشف خصوصیات یک فرد زمان میگذاشتی. یادم هست آن روزها من دبیرستانی بودم. روزهایی که روابط کاری هنوز هم سالها برای ساختهشدن زمان میبردند و «صبر کردن» فضیلت بزرگی شمرده میشد. آن روزها برقراری ارتباط انسانی با یک انسان دیگر، در فضای دبیرستانی که من در آن نفس میکشیدم، یک عملیات پیچیده نبود: یک خنده مشترک در سر صف، چند جمله بامزه گفتن، یک بار هوای او را در صف بوفه داشتن و چند صد متری قدم زدن تا مسیر خانه. و همین میشد مبنا و سنگ بنای دوستیهایی که بعضی از آنها «هنوز» هم وجود دارند:
دوستان یال و کوپال دار و پدران امروزی که روزگاری بزرگترین خواسته و تفریحمان پیراشکی داغ کوچه میخانه تبریز بود و طعم عجیب کوکاکولایی که آن روزها میشد با ۲۰ تومن خرید و نوشید و لذت برد.
الان آماده کشف یک رویای بزرگترم. در آستانه سی و پنج سالگی. اگر عمر را هفتاد در نظر بگیریم، نصفش را زیستهام. نصفش را اشک ریختم، شادی کردم، به زندگی دندان نشان دادم و جای زخمهایش را روی تنم چشیدم. در چند کشور زندگی و با افراد و انسانهایش نشست و برخاست کردهام، در مسافرتهایم جهان را لمس کردهام و البته مکرر عاشق و دلبسته شدهام.
در این نصفه زندگی، درست در جایی که «قرن به پایان میرسد» و قرنی نو قرار است آغاز شود؛ چه آغاز قرون و پایانشان البته به تقویم ما انسانهایی است که دوست داریم به زندگی، از هر روشی که شد معنا ببخشیم و چیزی برایمان مهمتر از خودمان نیست که کی آمدیم و کی رفتیم.
به هر صورت نصف زندگی را زیستم. نصف دیگرش را نمیدانم قرار است تا کجا ادامه دهم. نمیدانم چه مسیری قرار است بروم. شاید اساسا بهتر است در نیمه دوم زندگی همانند کریستف کلمب، با یک کشتی، «مسیر اشتباه» پیش بگیرم.
تا آن روز، خوشبخت و خوشحالم که خوانندگان و دوستانی دارم که چراغ این خانه را روشن نگه داشتهاند.
پاینده باشی رفیق.
با مهر
یاور