من مطلقا وارد چالش نمیشوم. مطلقا دوست ندارم افسار افکارم را به دست دیگری بدهم که حتی نمیدانم چرا چالشی را شروع میکند.
اخیرا هم میبینم که افراد تصاویر ده سال گذشتهشان را به اشتراک گذاشتهاند.
فارغ از فکری که پشت این چالش است (و احتمالا راهاندازی یک الگوریتم یادگیری عمیق و پردازش تصویر چهره باشد) – و چه فکر هوشمندانهای هم بودهاست – پستی از شاهین کلانتری عزیز دیدم که باعث شد برای نوشتن این مطلب هیجان و اشتیاق پیدا کنم.
و البته مطلبی را خارج از چارچوب و روال این خانه (که در مورد توسعه مینویسم) در وبلاگ قرار دهم.
شاهین به خوبی گفتهبود: چرا چالش ده ساله در افکار خود نداریم؟
راست میگفت. چرا چنین چیزی باعث نمیشود که بنشینیم و دوباره به افکارمان نظمی بدهیم و ببینیم در این ده سال اخیر که نه در این چند ماه اخیر چه فکر و هدف و راهی داشتیم و میرفتیم و به کجا رسیدهایم و چرا رسیدهایم و اگر نرسیدهایم چرا نرسیدهایم و شاید چرا هرگز هم نرسیم؟
به هر صورت این مسئله برای من بسیار جالب آمد و تصمیم گرفتم کمی در موردش بنویسم.
قبل از هر چیز این تصویر را ببینید:

۱۳۸۷ رؤیای دانشمندی
همان طور که مکرر در این اپیزود پادکستی روی مسئلهی «رؤیای دانشمندی» تأکید داشتم، واقعا هیچ راه و روش روشن و آشکاری برای آیندهام غیر از آن نداشتهام. روزگار زندگی من در سال ۱۳۸۷ اساسا بر همین مبنا پیش میرفت.
تمام فکر و ذکر من در آن سالها بر مبنای این مدل ذهنی پیش رفتهاست.
آن روزها فکر میکردم دانشگاه و اتمام آن نوعی Quest و قله است که حتما برای رسیدن به موفقیت باید از آن عبور کنم.
هیچ تصوری از این نداشتم که برای حضور در یک مسیر، باید با تمام وجود وارد آن شد. برایم همیشه تصور «در کنارش» مفهوم پررنگتری داشت. امروز دقیقا به این نکته رسیدهام که زندگی نه دکمۀ بازگشتی دارد، نه میتواند برای نافهمی ما از «تخصیص منابع» به ما زمان بدهد.
زندگی بیرحمانه ما را وارد یک بازی کردهاست: انتخاب کن یا بمیر. اگر انتخابت هم غلط باشد، این تویی که باید تاوانش را بدهی.
زندگی نمیتواند برای تو حضور در دو مسیر متفاوت را همزمان پوشش دهد.
یا «خدا» یا «خرما».
به نظرم در طول این سالها مهمترین تغییری که کردهام این بودهاست. در واقع بهترین و زیباترین و عالیترین تغییری که کردهام این بودهاست.
وگرنه تغییرات شغلی و موقعیت زندگی و وبلاگنویسی منسجمتر یا ورود به حوزههای مرتبط اصل نبودهاند: دستاورد این نوع تفکر بودهاند.
در آینده قرار است به کجا بروم؟
راستش را بخواهید «اصلا» نمیدانم. این که قرار است مسیر آیندۀ من چه باشد را اصلا مدنظر نمیگیرم.
تنها چیزی که میدانم این است که مسیر آینده هم «خدا و خرما» با هم نیست. فقط یکی از آنهاست. ممکن است تصمیم بگیرم به دانشگاه بازگردم و «اقتصاد توسعه» بخوانم. ممکن است از ایران خارج شوم و یک شرکت بینالمللی تأسیس کنم.
تنها چیزی که مهم است توقف نداشتن «یادگیری» است.
و احتمالا «خواندن و گوش کردن» به «ارغوان» ابتهاج به صورت دائمی.
همین.
این به نظرم بزرگترین دستاورد تغییرات ده سالۀ فکری من بودهاست.
نمیدانم مقصد خوبی است…
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چه خوب نوشته بودی یاور جان:)
سلام یاورجان
متشکر از این به اشتراگگذاری خوبی که با ما داشتی. دیدن و شنیدن این حرفها برای ما آموزنده است.