مرگ آگاهی

مرگ آگاهی یا ترس از مرگ

شاه کلید طلایی زندگی و تمایز؟

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

 

پیش نوشت

ترس از مرگ یا مرگ آگاهی مفهومی بنیادین در تفکر بشری است. اجازه بدهید پا را از این هم فراتر گذاشته و بنویسم مرگ آگاهی همه آن چیزی است که فلسفه فکری بشر را حول محور خود تشکیل داده است.

با توجه به بازخوردهای مختلف و متفاوت دوستان از «متن سنگ قبر من» و بحث هایی که پیرامون این موضوع درگرفت، و احساس من درباره روشن نبودن کامل مفهوم «نوسان می کند، ولی غرق نمی شود»، فکر میکنم بهتر باشد ایده هایم را که به صورت پراکنده در این وبلاگ و جاهای دیگر نوشته ام، به صورت یکجا و کریستالی تر در این نوشته جمع کنم تا بعدها بتوان راحت تر به نقدشان پرداخت.

هم چنان باید اعلام کنم که کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر تجربیات، اندیشه ها و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، با اعتقاد تردید آمیزش به «مرگ مؤلف» مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته همانند تمام نوشته های قبلی این وبلاگ، تنها جهت نقد و موشکافی عمیق تر خود نویسنده قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را خواهد داشت.

مرگ آگاهی یا ترس از مرگ

۱- ریشه ها، رفتار طبیعت

مرگ آگاهی یا ترس از مرگ از کجا ریشه می گیرد؟ احتمالا نتوان پاسخ خیلی دقیقی به این سؤال داد. اما احتمالا بتوان موضوع را از منظر دیگری مورد پژوهش قرار داد: رفتار طبیعت.

طبیعت نسبت به ارگانیسم های زنده (حداقل به تجربه ۶۰۰ میلیون سال زندگی پرسلولی) رفتاری خصمانه و فرسایشگر در پیش گرفته است. به واقع یک سلول زنده از لحظه تولد، به سوی نابودی گام بر میدارد. تمام مفهوم «زندگی» روی سیاره زمین از منظر طبیعت، در «تلاش برای بقاء» خلاصه می شود. موجودی که قرار است زنده باشد (به هر فرم زندگی که می شناسیم) باید غیر از عوامل تهدید کننده محیطی و رقابت برای بقاء با سایر هم نوعان خود و سایر موجودات، با عاملی به نام «مرگ» هم به مبارزه برخیزد.

عامل رقابت بین گونه ای و بین فردی، به باور داوکینز نوعی «خودخواهی ژنتیکی» از اصرار یک فرد یا گونه به انتقال ژن هایش به نسل بعدی است. این اصرار احتمالا نوعی تمایل به جاودانگی در طول زمان برای ژن هایی باشد که در انتقال به نسل بعدی، هم چنان میتوانند پیکره ای با ویژگی های خویش را به وجود بیاورند. چنین باوری به جاودانگی عمدتا میتواند در برابر باور ترس از مرگ و مرگ آگاهی قد علم کرده باشد.

۲- نوزادی بشر

تلاش برای بقاء و ترس از مرگ غریزه بنیادین موجود در نهاد انسان است.

به باور گلاسر، نوزاد انسان که در زمان احتیاج گریه می کند، نوعی نشانه از ترس از مرگ را به نمایش می گذارد. نوعی تمایل به بقاء از طریق فراخوانی دیگران برای کمک به زنده ماندن. این در حالی است که مثلا چنین رفتاری (برای رفع نیازهای اولیه) در کودک ده ساله ای که توانایی های ذهنی رشد یافته تری دارد، مشاهده نمی شود. کودک ده ساله  بر مبنای پیچیدگی بیشتر ذهنش می داند که گرسنه یا تشنه ماندن برای مدت زمان کوتاهی نمیتواند باعث «مرگ» شود. در حالی که غریزه نوزاد، چنین سطحی از درک را ندارد و همواره باید برای بقاء با عاملی به نام «ترس از مرگ» مبارزه کند و در این راه به اسلحه ای برنده مجهز است: “گریه کردن”.

۳- فرهنگ های باستانی بشری

در فرهنگ های باستانی بشری، جایگاه بسیار مهمی به مفهوم «زنده شدن طبیعت» پس از مرگ داده شده است. از آیین های کهن میترائیسم و زرتشتی تا اشکال بسیار کلاسیک و متأخر آن نظیر کریسمس و نوروز.

به طور کلی اما میتوان گفت ریشه چنین تلقی هایی از «دوباره زنده شدن» نوعا آیینی برای دور کردن مرگ و ترسی بنیادین از به اتمام رسیدن زندگی است. انسان باستانی می کوشد با توسل به پیشکش دادن به طبیعت یا نشان دادن احترام عمیقش به آن از طریق تقدیس درختی همیشه سبز و نامیرا یا “هفت نشانه از زندگی” رفتن و نابودی و مرگش را به تأخیر بیندازد. اگرچه بیشتر ما در لحظه تحویل سال با چنین فلسفه ای نمی اندیشیم.

برای بیشتر ما اما به صورت ریشه ای لحظه ای که در تحویل و زنده شدن طبیعت از «مرگ» دور شده ایم، شعف آور است و شایسته تبریک گفتن. احتمالا اما در ذهن ما در لحظه تحویل سال، رخ دادن تغییرات فصول و تغییراتی که “بیوسفر” در پاسخ تعادلی خویش به «تغییرات اتمسفر» از خودش نشان میدهد و به صورت یک چرخه دائمی در سیاره زمین و بخشی از دینامیسم گسترده و وسیع انرژی بین سیاره های منظومه شمسی و خورشید است ، به عنوان یک اصل درک نمی شود. درک این واقعیت که زمین حداقل ۵/۴ میلیارد سال است که در حال چرخش و گردش به دور خورشید است و نه به خاطر «هفت سین» ما از سرعتش کم می شود و نه هیچ گونه تغییری در این چرخه ها برایش رخ میدهد، احتمالا برای لحظه تحویل سال خیلی هم شعف آور نباشد.

در فلسفه یکی از زیربناهای اصلی تفکر اصیل بشری، در پذیرش یک اصل ساده است: «ورود به تاریخ». درک این نکته که زندگی در یک مفهوم «متحرک» و «پویا» پیش می رود و در هر لحظه به پایان خودش نزدیک تر می شود و صرفا با سالی یک بار بازگشت به ابتدای تاریخ نمی توان «مرگ» را به تأخیر انداخت یک اصل برای فهم لزوم تفکر بشری است. به واقع «مرگ آگاهی» همه آن چیزی است که برای تفکر اصیل به آن نیاز داریم.

در مقابل «ترس از مرگ» که در قالب آیین های باستانی بی شماری خودش را نمایان می کند، تلاشی برای پیشگیری از ورود به تاریخ و بازگردان تاریخ به نقطه صفر و تلاشی برای جاودانگی تلقی می شود.

۴- تاریخ علم بشری

تاریخ علم بشری مملو از تلاش فوق العاده مان برای یافتن «اکسیر جاودانگی» و نامیرایی بوده است. نامیرایی که برای ما در بعد ماوراء الطبیعه قابل دسترسی است. جالب ترین نکته این است که تقریبا تمام یافته های ما از علوم پایه مرهون تلاش برای گریختن از مرگ و ترس از مرگ یا مرگ آگاهی صورت گرفته است.

۵- فلسفه بشری

وظیفه فلسفه چیست؟ فراهم کردن نرم ترین فرود ممکن بر روی بستر سفت و سخت واقعیت. “سنکا”

به جرأت می توانم بگویم در طی هفده سال گذشته که از فلسفه هگل تا کانت، هوسرل، دیلتای، گادامر، هایدگر و راسل تا هابرماس و هم چنین رواقیون وفلاسفه یونانی خوانده و آموخته ام، می توان عصاره کامل تفکر و فلسفه ورزی را در جمله طلایی موننتی یافت: “فلسفه آموختن چگونه مردن است”.

چنین تلقی در رواقیون به صورت «اگر میخواهید بدانید زندگی چیست، به مرگ بیندیشید» به خوبی منعکس می شود.

۶- مصداق یابی شخصی: چگونه از فلسفه مرگ آگاهی به خودشناسی رسیدم؟

دیوانه شو

زندگی چیست؟ زندگی همه لحظاتی است که با مرگ آگاهی به صورت کامل درک شده و زیسته شده است.

حسرت چیست؟ حسرت زنده بودن با تلاش برای به تأخیر انداختن مرگ و فراموش کردن آن مفهوم برای دوباره بازگشتن به لحظاتی است که خودمان آن ها را بیهوده فرسوده ایم.

چگونه با مرگ آگاهی به زندگیم غنا بخشیدم؟

الف) مرگ آگاهی و خودشناسی «مفاهیم» دردآوری اند. این مفاهیم نیازمند آن هستند که با چکش و قلم تردید به جان خود افتاده و بسیاری از وابستگی ها و نقش های خود را در این میان از دست داد تا «خود واقعی» و «اصیل» نمایان گردد.

من از تمرین اروین یالوم در «روان درمانی اگزیستانسیال» و فایل صوتی «مسیر راه» (سال ۹۴ اولین بار آن را گوش داده ام) برای این منظور استفاده خواهم کرد. (برای آنانی که زمان خواندن کتاب و گوش دادن به فایل صوتی را ندارند، شاید این دو تمرین مفید باشد.)

الف – ۱) مرگ آگاهی واقعیتی اگزیستانسیال (تمرین هویت زدایی)

یالوم تصریح می کند هشت عدد کارت بردارید و (در فضایی آرام) هشت نقشی که در زندگی بر عهده گرفته اید را روی آن بنویسید. هشت نقش که شما خودتان را به صورت روزمره با آن ها شناخته اید. این نقش ها حتی میتوانند شامل “پسر، دختر، خواهر، برادر، همسر، مادر، پدر و…” هم باشند. حال آن ها را به ترتیب اولویت از پایین به بالا مرتب کنید.

حال بیایید فرض کنیم که آخرین و کم اهمیت نقش شما از زندگی تان حذف می شود. چه احساسی دارید؟ این کار را برای تمام نقش هایتان هم انجام دهید تا این که اصلی ترین و مهم ترین نقشتان هم از شما گرفته شود. بدون این نقش ها چه جایگزین هایی برای آن ها داشتید؟ تعریفتان از خودتان بدون این نقش هایتان چگونه است؟  این کار را به صورت معکوس از پراهمیت به کم اهمیت هم تکرار کنید.

آنچه در این تمرین برای شما باقی می ماند، روبرو شدن با مرگ هر یک از نقش هایتان و تقویت باور به «خود» مستقل از نقشی است که در تقابل با دیگران یا خودتان بر عهده می گیرید. این در واقع «خود» واقعی و اصیل شماست. در این تمرین ساده شما هشت بار اقدام به قتل یکی از هشت نقش خود با اتکا به مرگ آگاهی کرده اید. (احتمالا اکنون نامگذاری داستان من به نام «گزارش یک قتل» برایتان قابل فهم تر شده است.)

آنچه با از دست دادن همه نقش های زندگی تان برای شما باقی می ماند، «خود» واقعی شماست که تنها با در آغوش کشیدن لزوم «مرگ» و «مرگ آگاهی» میتواند برایتان حاصل شود.

الف- ۲) تمرین مسیر راه، محمد رضا شعبانعلی

اهداف بزرگ زندگی تان را روی یک برگ کاغذ ثبت کنید. آن ها را به ترتیب اولویت از یک تا ده شماره گذاری کنید. حال فرض کنید شرط تحقق اهدافتان این باشد که هشت تای آن ها از شما گرفته شود. کدام «دو» هدف را نگه می دارید؟

من از این تمرین ساده، برای آزمایش خودم یک گام هم فراتر گذاشته ام. به خودم گفتم حال هیچ کدام از این ده هدف برایت قابل دسترسی نیست. آیا میتوانی ده هدف مهم دیگر که مشابه این ها هم نباشند، از «صفر» طراحی و برای رسیدن به آنها تلاش کنی؟

برای بیشتر کردن عمق شناخت خود، من این تمرین را یک گام دیگر به جلو بردم. گامی که پذیرش آن بسیار دردناک بود و البته به مفهوم «گره های سرد» انجامید. آن گام به این شرح بود.

فرض کنیم که هیچ کدام از این «ده» هدف اصلا و ابدا قرار نیست محقق شوند. در ضمن قرار است با بدترین مصیبت های زندگی روبرو شوی. قرار است تا دم مرگ پیش بروی و قرار است اعضای مهم بدنت را از دست بدهی. قرار است همانند استیفن هاوکینگ به ALS مبتلا شده و تمام عمرت فقط روی صندلی چرخدار بگذرد. آیا باز هم قادر خواهی بود ده هدف برای خودت در نظر بگیری و برای رسیدن به آن ها تلاش کنی؟

این بخش دردناک تر که من با آن روبرو شده ام، توانمندی های بسیار درونی تری است که در بیشتر موارد اصلا جرأت روبرو شدن با  آن را هم نداشته ام. این همان بخشی است که با «ترس از مرگ» خودش را زیر نقش های مختلف و گوناگون پنهان کرده است. تا این مرحله رفتن، پس راندن و بزرگ تر کردن دایره «شکستن» است. دایره ای که هر چقدر از ما دورتر شود، زندگی «پادشکننده تر» می شود.

حال لازم است که پس از طی این مرحله «متن سنگ قبر» نوشته شود و تصور شود که اگر قرار باشد بین دو «تاریخ» زندگی مان را وصف کنیم، دوست داریم چه چیزی آن جا نگاشته شده باشد. مستقل از این که چه مصیبت هایی نتوانستند ما را از پای دربیاورند و مستقل از این که توانسته باشیم، چشم در چشم زندگی ایستاده و با لبخند به وی بگوییم: «Is that all you have got? Come get me»

ب) مرگ آگاهی و فوائد دائمی آن در زندگی

ب -۱) مرگ آگاهی و کیفیت بالای زندگی : اگر بدانیم امروز دقیقا آخرین روزی است که قرار است زندگی کنیم، آیا مفهومی به نام «کار عقب افتاده» را تعریف می کنیم؟ آیا برای نخواندن کتاب مورد علاقه مان بهانه ای می آوریم؟ آیا برای دوست نداشتن، لذت نبردن از زندگی و زندگی نکردن با اصیل ترین کیفیت آن توجیهی خواهیم داشت؟

ب-۲) مرگ آگاهی و جرأت انجام کارهای بزرگ

احتمالا بسیار شنیده ایم که انسان های بزرگی که کارهای بزرگی انجام داده اند و می دهند، همان ۲۴ ساعتی را در اختیار دارند که ما داریم. اما عملا این نوشته به چه معناست؟ شاید تنها تفاوت بزرگ آن انسان ها با دیگران در این نکته ظریف باشد که آن ها میدانند اگر امروز و این لحظه و الان تمرکز و انرژی کامل برای برداشتن گام بزرگی که نیازمند جرأت ورزیدن بوده است را نداشته باشند، شاید فردا دیگر هرگز نداشته باشند. بنابراین همین لحظه که تصمیم گرفتند، همین لحظه هم عمل می کنند.

ب-۳) مرگ آگاهی و استراتژی

اگر استراتژی را به تعبیر متمم “هنر انتخاب نکردن” معنا کنیم، مرگ آگاهی میتواند شفاف ترین دید استراتژیک را در زندگی به ما هدیه کند. تصور مرگ در پایان امروز می تواند باعث شود ما بیش از پیش به «محدودیت منابع» پی برده و زمان و منابع مان را فقط برای مواردی به کار ببریم که «ارزش» دارند.

ب-۴) مرگ آگاهی و بهره وری

بیشتر تعویق اندازی ها و گذران زمان در بازه خاکستری، مربوط به زمان هایی است که فکر کنم، هنوز وقت دارم (شیطان و فرشته). اگر فرض کنم که تا آخر نوشتن این نوشته قرار است از دنیا بروم، قطعا بیشترین توجه و تمرکزم را روی آن می گذارم و در واقع بهره وری ام را تا حدی زیادی افزایش میدهم. حتی اگر قرار باشد «هیچ کاری انجام ندهم» باز هم می توانم از هیچ کاری انجام ندادن هم “لذت” ببرم.

ب-۵) مرگ آگاهی و حسرت گذشته یا نگرانی برای آینده

اگر هر روز با بالاترین کیفیت بتوانم زندگی کنم، آیا جایی برای حسرت گذشته و نگرانی آینده وجود دارد؟ دیروز، دو سال گذشته، دوره جوانی ام، دهه بیست زندگی ام، «تک به تک» از “امروز” تشکیل می شوند. امروزهایی که می توانستم با علم به فانی بودن در پایان آن، با چنان کیفیتی زندگی کنم که دلم می خواست.

آینده هم همین امروزهایی است که باید با کیفیت زندگی شوند. پس دیگر قرار است نگران چه باشم؟

و مگر موفقیت در چیست؟ غیر از زندگی با کیفیت امروز، انجام کارهای بزرگ در امروز و صیقل دادن درون خود و شفاف کردنش، در همین امروز و همین لحظه؟

ب-۶) مرگ آگاهی و تصمیم گیری با سیستم دو

در صورتی که بدانم امروز آخرین باری است که از این خیابان رد می شوم، آیا دقیق تر به درختان نمی نگرم؟ آیا به لمس متفاوت اقاقیا و توت توجه نمی کنم؟ آیا به تفاوت ها و شباهت های ساختمان های مسیرم با دقت بیشتری نمی نگرم؟ آیا به اطلاعاتی که از محیطم به صورت ناخودآگاه میگیرم، اشراف بیشتری نخواهم داشت؟ البته قرار نیست بگویم سیستم دو همیشه تصمیمات بهتری برایم گرفته است، اما آیا کاهش حالت auto pilot ذهنی نمی تواند برای کاهش خطای ذهنی و تصمیم گیری با کیفیت تر کمکمان کند؟

متأخره – مرگ آگاهی و در لزوم «جنون ورزی»

پیمانه شو پیمانه شو

تا به حال فکر نمیکنم دیده یا شنیده باشید که دیوانه جماعتی مبتلا به سرطان یا حمله قلبی شوند. عالم جنون به یک قانون طلایی و ساده وابسته است : «زندگی با تمام وجود در امروز».

جایی برای معصومه شیخمرادی عزیز نوشتم که مبتلایان به سندروم داون و اوتیسم اتفاقا نوادر و عجایب نیستند این در واقع ماییم که از دنیای احساس آن ها اوت شده ایم، اما چون اکثریت با ماست به غلط می پنداریم حتما حق هم با ماست.

جالب تر آن که افرادی که از سوی ما مبتلایان به سندروم داون و اوتیسم تلقی می شوند، قادر به نمایش بی نظیر اصیل ترین احساسات بشری اند. اصالتی که هرگز از سوی جامعه انسان های مدعی هوشمندی (در عین سرشاری از خطاهای بی شمار ذهنی) قابل دریافت نیست. نمایش احساساتی سرشار از انرژی و عمیق برای انسان هوشمندی که اعماق ذهنش تا حدامکان با رذالت های اخلاقی آلوده شده است، به ندرت امکان پذیر است. برای درک کیفیت بالای زندگی، تا حد زیادی باید خودخواسته از این لقب هوشمندی دست شست و با تمام وجود وارد وادی جنون شد.

هر چند به قول عرفا این وادی دشت وسیعی است که باید برای ورود به آن چنان خودت را خوب بشناسی که بتوانی به خودت پشت کنی، همه داشته هایت را بدهی و پا برهنه وارد این دشت شوی.

پایان سخن

حکایتی از بایزید بسطامی (آنچه کم و بیش و سیاه و سفید به خاطر دارم) در مورد چگونگی ورود به این وادی که امیدوارم خوانندگان بتوانند خود با تفسیر خویش این معانی را دریابند.

«حکایت است روزی مردی نزد بایزید شد و از وی پرسید چه کنم که حکمت در زبانم جاری شود؟ بایزید فرمود: هم اکنون برون شو و موی سر و محاسن پاک بتراش. جامه از تن برون کن و توبره ای گردکان از گردن بیاویز. به کوچه و بازار اندر شو و کودکان گرد خویش جمع نموده و بدانان بگوی: «هر که مرا سیلی زند، بدو گردکان دهم. مرد گفت: استغفرالله، سبحان الله. بایزید فرمود: اگر کافری این سخنان بر زبان راند، مسلمان شود و تو به این کلمات کافر گشتی. هم از آن روی که نفس خود بزرگ تر داشتی از ترک کردنش و نه از برای حمد و ثنای پروردگار.»

حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
                                                        و اندر دل آتش در آ، پروانه شو، پروانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
                                                       فانی شو و چون عاشقان، افسانه شو، افسانه شو
گر چهره بنماید صنم، پر شو از او چون آیینه
گر زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو
یک مدتی ارکان بُدی، یک مدتی حیوان بُدی
یک مدتی چون جان شدی، جانانه شو، جانانه شو

تکامل نمی آموزد، از بین می برد. Fluctuate nec mergitur ، نوسان می کند، اما غرق نمی شود ، سؤال پرسیدن اصیل، آموختن اصیل، کشنده ترین مشکل این است که راه حل مشکل را پیش ببرد. رفتارهای بشری، در نقد خویشتن ، متن سنگ قبر من، مدل های مضر، سفر در زمان 

۳ دیدگاه

  1. سلام و خدا قوت
    جواب برخی از سوالات بی جوابم را که مدتها در ذهنم بود، در این نوشته یافتم.
    البته باید چندین بار دیگر این مطلب را مطالعه کنم تا با این مفاهیم که برایم تازه بودند، بیشتر آشنا بشوم و بتوانم با مرگ آگاهی زندگی کنم.
    (:

  2. سلام یاور جان
    خیلی خوشم اومد پرینت گرفتم که با دقت بیشتری مجدد بخونم
    در مورد مرگ و نگاه اگزیستیل فایل صوتی در مورد مرگ حسین دباغ، سوالاتم را بیشتر کرد طوری که شاید چندین روز همین جوری مونده بودم و در محل کارم هم خیلی در فکر بودم البته بعد دو سه روز درست شد اما برای کسی مثل من در سن بالای سی، همچنین اتفاقی به ندرت می افته چون همه سوالاتت آنقدر تکراری شده که دیگه حوصله پیدا کردن جواب را هم نداری 🙂
    ممنون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *