قبلا به بهانههای مختلفی در جاهای مختلف نوشتهام و گفتهام و شاید هم بیشتر شنیدهام که بدون تجربۀ واقعی مدیریت، نباید به سمت یادگیری آن رفت.
قبلا به بهانههای مختلفی در جاهای مختلف روی این نکته تأکید کردهام که کُشندهترین مشکل در هر سیستمی همیشه این است که «راهکار» مشکل را پیش ببرد.
برای بسیاری از شما که خوانندگان و میهمانان و در واقع صاحب خانههای اصلی این خانۀ دیجیتال هستید، کم و بیش داستان مدیریت کردن من در سمتهایی نظیر مدیر داخلی و معاون خدمات پس از فروش و نیز داستان استعفایم تکراری است.
همچنین برای بسیاری از شما که مرتبا به بخش «تجربههای کاری من» سر میزنید، آنچه در ادامه میآید احتمالا تکراری و بیفایده باشد.
هم به دلیل درآمدن وبلاگ از حالت خمودی و هم برای تغییر حال و هوای خودم و البته به دلیل سبکتر شدن قابل ملاحظۀ تسکهای کاری در چند روز آینده تصمیم گرفتم کمی در این مورد قلمفرسایی کنم.
قاعدتا این نوشته همچنان که از آن بر میآید، صرفا تجربهنگاری و شخصی نگاری است و چون تجربه نه لازم است و نه ملزوم، نه جامع است و نه مجموع، نه شامل است و نه مشمول، غیر از نشخوار آدمیزاد هیچ ارزش خاصی ندارد.
قاعدتا چون در گذران زمان زندگی، هزاران عامل ریز و درشت از تجربه و اندیشه و تفکر و آموختههایمان تا شرایط محیطی و فیزیولوژی بدنمان بر انتخابها و رفتارهایمان تأثیر میگذارند، ذکر تجربه و دیدگاههای من و تکرار آنها در هر مکان و زمان و واقعۀ دیگری نتیجهای همواره متفاوت با آنچه به تجربۀ من تبدیل شدهاست خواهد داشت.
مدیریت به تجربه است یا به آموختن؟
در رزومۀ من سابقۀ چندین و چند بار مدیریت (نه به صورت پیوسته و رسمی) که به صورت منقطع و تقریبا نیمهرسمی آمدهاست.
دل خوش بودم که میزی به من دادهاند و روزانه باید با چند نفر سر و کله بزنم و از آنها شاخصهای کلیدی عملکرد بجویم و از عنوان «مدیر» و جایگاهش کیف کنم.
آن روزها من برای عدد و رقم و KPI احترام بیشتری از «انسان» قائل بودهام. برای من گردش مالی فروش در آخر ماه بسیار ارزشمندتر از دیدن و شنیدن و بوئیدن انسانهایی بود که دور و برم زندگی میکردند. به هر حال بیشترین ساعات روزشان را در شرکت و با من میگذراندند.
اکنون که به آن روزها نگاه میکنم، تا حد زیادی مطمئن میشوم که بدون تجربۀ مدیریت عملی و درگیری با پیچیدگیهای انسانی هرگز نمیتوان «درس» مدیریت خواند و موفق هم شد.
خوشبختانه من هم درس مدیریت نخواندهام. تمام دانش من کتاب Personal MBA کافمن، چندین و چند مقاله از HBR و Business Insider و نهایتا Entrepreneur بودهاست و به تبع شغلم که همواره با «مارکتینگ» سر و کار داشتهام، از کاتلر و هیام بودهاست.
متممخوانی من هم قاعده و داستانی داشته است و دارد. هیچ درسی را به ترتیب و به صورت سیستماتیک نخواندهام و نمیخوانم. اساسا با کسی مسابقه نمیدهم و قرار هم نیست که به هر کسی که به انتهای درسها رسید جایزه و هدیۀ ویژهای بدهند.
آنجا قاعدهای دارم و آن هم این است: هر درسی را صرفا وقتی میخوانم که در تمامی منابع دیگر جستهام؛ سؤالات بسیار زیادی برایش طرح کردهام و جوابش را نیافتهام.
معتقدم غیر از «مدل ذهنی» و «تفکر سیستمی» که برای رها شدنمان از خواب همهچیز دانی و خوبدانی و علامۀ دهر بودن همچون «سیلی محکمی» بر گوشمان مینشینند، بقیۀ درسها برای من صرفا زمانی مورد نیاز هستند که برایشان سؤال داشتهباشم.
بگذریم.
صحبت از چرایی مدیریت نخواندن بود.
عمدتا افرادی را در مترو میبینم که «ده مقالۀ مشهور HBR در مورد مدیریت انسانها» را در دست دارند. معمولا فضولی و کنجکاویام گُل میکند و گردنکشان شروع به سؤال و جواب میکنم.
تقریبا تا اینجا اکثر افرادی که با آنها همکلام شدهام، نه تنها تجربۀ مدیریت که تجربۀ کارمندی هم نداشتهاند.
اساسا اگر نقص آمار شخصی من که به هیچ روششناسی معتبری تکیه نمیکند و سوگیری ذهنیام را به حساب نیاوریم، آن اکثرا میتواند تا حدی نشانۀ خوبی از وضعیت کاریمان نباشد.
اما چرا؟
مدیریت انسان با معادلات ریاضی تعریف نمیشود
انسانها موجودات بسیار پیچیدهای هستند. رفتار هیچ دو انسانی حتی در شرایط یکسان و مشابه هم لزوما مشابه هم نیست. اساسا هیچ پیشبینی و تعریف و روشی از پیش تعیینشده در دست نداریم.
کار با انسان سختترین کار است. اینکه بتوانی به «رهبر» تبدیل شوی که دیگر داستان جداگانهای است.
سالهای سال طول میکشد تا ذرهای از روش و منش انسانهای زیردستمان را بیاموزیم، قلقشان را به دست آوریم و بتوانیم با آنها همکاری مؤثر داشتهباشیم.
متأسفانهتر اینکه مدیریت انسانی همانند معادلات ریاضی «صفر و یک» پیش نمیرود. نه سیاه و سفید و خاکستری که زرد و سبز و آبی و بنفش و قرمز و میلیونها رنگ دیگر. هیچ فرمول از پیش تعیین شدهای برای رفتار با انسانها وجود ندارد. چندین و چند سال تجربه فقط اندکی از پیچیدگیهایش را مشخص میسازد.
من البته به صورت تجربی (با شرایط گفتهشده) فکر میکنم بتوان پس از ۵ سال مدیریت بر انسانها به درجهای از شناخت صرفا کلی دست یافت که نیازمند خواندن درس مدیریت باشد.
تجربۀ دیگران برای شما دست دوم است
فرض کنید که شخصی در جایی دیگر از جهان، با فرهنگ و جامعۀ متفاوت تئوریهایی را از عمل استخراج و به کار بستهاست و موفق هم بودهاست.
هزاران عامل ریز و درشت دیگر را هم اگر به کناری بگذاریم که از پیچیدگی مسئله کاستهشود، چگونه این مسئله را نادیده میگیریم که آن شخص اساسا تجربۀ واقعۀ رخداده را به شما میآموزد و وقایع پیش رویتان با آن تجربه اصلا قابل قیاس نیست.
همچنان که نمیتوانید از تجربۀ گاریسواری یا دوچرخهسواری پدربزرگتان هر چقدر هم که جامع و کامل باشد، برای راندن اتومبیل درون سوز و جتپک استفاده کنید.
در واقع استفاده از آن تجربۀ برخورد با انسانی اسیر در بند و محدودیت زمان و مکان همانند راندن موتور جت از روی دستورالعمل پرواز یا انجام عمل جراحی مغز صرفا با دیدن چند فیلم از تلویزیون است.
در معرض قرار گرفتن تجربه با یادگیری عمیق متفاوت است.
توهم دانستن و مغز خطاساز
امان از ذهن انسانی!
امان از ذهنی که به سرعت فکر میکند حال که همۀ مفاهیم را در سطح آموختیم، پس دیگر چیزی نیست که بخواهیم بیاموزیم.
این توهم دانستن همانند یادگیری شنا از روی کتاب آموزشی بدون دیدن و درککردن و لمسکردن دریاست.
توهم دانستن علم مدیریت انسانی پیش از درگیری با عمل طاقتفرسای مدیریت انسان هم از همین جنس است.
امان از روزی که بفهمیم تمام تئوریهای ما در این حوزه نه تنها به درد نمیخورند، بلکه با دست خودمان زندگی چند نفر انسان دیگر را هم به نابودی کشانیدهایم و از آنها انسانهای ضد کاری، لجباز و بیملاحظه ساختهایم.
من همواره بر این نکته تأکید دارم که در سازمان، هر اتفاق و کسری و نارسایی باشد، اولین نفری که باید محاکمه شود، قطعا مدیر آن مجموعه است.
زمانی که راهبر کشتی بزرگ سازمان دچار توهم دانستن مسیر شود، برخوردش به کوه یخ اجتنابناپذیر است.
نگاهی به سیستم تربیت جراح و پزشک بیندازید.
بعد از دانشآموختگی و خروج از دانشگاه، هر کسی که قرار است طبابت کند، از سطح «صفر» شروع میکند. یعنی جایی که قرار است تا صبح در بیمارستان بیدار بماند تا مریضش زنده بماند. در این مرحله از او هیچ چیزی نمیخواهند. فقط میخواهند بنشیند و گوش کند و دقیقا یادداشت کند و بیاموزد.
بعدها که از مرحلۀ انترنی خلاص شود، تازه میتوان «دستیار» شود. سالها نظارهگر استادش در اتاق عمل باشد و گام به گام سادهترین تا پیچیدهترین اعمال اتاق را بیاموزد. تازه بعدش هم به تنهایی نمیتواند جراحی کند. باید تحت نظر استادش باشد.
حرفم در این است که بدون حداقل «کارمندی» کردن خواندن اصول مدیریت آنهم در سطح HBR غیر از توهم دانستن هیچ خروجی دیگری به بار نمیآورد.
جهان میخ نیست و ما هم چکشش نیستیم
بارها نوشتهام «عمدتا کُشندهترین مشکل در هر سیستمی این است که راهکار مشکل را پیش میبرد.»
باز هم تأکید میکنم.
زمانی که پیش از دانستن «سؤال» جواب را دریابیم، زمانی که پیش از اینکه بدانیم آن سؤال دقیقا تحت چه شرایط و ضوابط و پیچیدگیهای خاصی ایجاد شدهاست، پاسخ را میآموزیم نگرش ما به جهان بیش از حد اغراقآمیز و مصنوعی میشود.
جهان و مسائلش را «میخ» میبینیم که باید با چکش راهکارهای ما کوبیده شوند. خیلی دیر ممکن است دریابیم که برخی از مسائل «پیچ» هستند و با چکش کوبیده نمیشوند.
متأسفانهتر که آن زمان بسیار بسیار دیر شدهاست. افسوس که آن زمان دیگر سازمان و شرکتی باقی نماندهاست که بخواهیم مسائل را دوباره تعریف کنیم و ببینیم و بشناسیم.
علاجی بکن کز دلم خون نیاید
علاجی ندارد. ما نسل مدرکزده و آموزشزده و تکنیکزده و مفهومزدهای هستیم. در مقطعی از تاریخ قرار داریم که چنین چیزهایی اجتنابناپذیر هستند. ما همچنان تکنیک و راهکار را به جای فلسفه و عمق میبینیم.
راهی دارد که از آن خلاص شویم؟ البته راهی دارد.
فضیلتهایی از انسان که فراموش شدهاند.
صبر کردن، گوش کردن با دقت، به همراه تعلیق ذهنی و سپس تلاش برای خروج از محدودۀ فکری متعارف ذهنیمان و به قولی خروج از زون آسایش و امنیت فکری.
گذر از آنچه آن را «حل المسائل» خواندهایم؛ پا گذاشتن به قلمروی تاریک «نمیدانم».
من روی کاغذی نوشتهام: «نمیدانم – بلد نیستم – اطلاعی ندارم؛ اما باید بیاموزم»
این کاغذ دقیقا جایی نصب شدهاست که هر روز صبح با برخواستنم از خواب چشمم به آن بیفتد.
امروز اگر به آن سالهای مدیریت داخلی بازگردم، قطعا بیشتر از اینکه پشت میزم به دنبال KPIها باشم، سعی میکنم عمیقا به کارکنانم گوش دهم.
سعی میکنم شرایط زندگیشان را تصور کنم و از تکتک کلماتی که در بخش فروش به صورت دائمی و تلفنی با مشتریان در میان میگذارند یادداشتبرداری کنم.
بعضی وقتها راهحل بیش از این که در لغات و واژگان سنگین و دهان پر کن مدیریتی باشد، نزد افرادی یافت شود که ادعایشان اندازۀ ما نیست، سادهتر میاندیشند و مسائل را بیخودی پیچیده نمیکنند.
شاید راهکار در اطرافمان باشد. شاید در کلام آبدارچی شرکت یا مشتری که هر ده روز یکبار به ما سر میزند.
هنر خوب شنیدن شاید مهمترین مهارت فراموش شدۀ موقعیت مدیریتی باشد. (هر چند من هنوز آنقدر مدیریت نکردهام که خودم را مدیر و مسلط بدانم.)
پانوشت: این هفته در سفر به تبریز هستم و شما از مزاحمتهای ایمیلی من راحت و آسوده هستید. پیشنهاد من البته این است که به جای صرف وقت در ایمیلی که من برایتان میفرستم، این هفته زمان بیشتری برای خانواده بگذارید. شاید دیگر فرصت دیدن لبخند مادر و صحبتهای پدر، به ندرت برایتان فراهم شود.
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید
و زمین از خون پرستوها رنگین است؟
سلام . سید کمال ازادمنش هستم. من هم مطالب را خواندم و خوشم آمد.
اول می خواستم بنویسم من هم آموختم ، ولی ترسیدم از نوشتن کلمه آموختن، فکر می کنم اگر بیاموزم لزوما باید به کار بگیرم. ولی آیا می توان به کارگرفت. بی تعارف عرض کنم به طور کلی ما در دنیای کار کردن و تعامل با آدم ها( غیر از خانواده ) دو فضا بیشتر نداریم ( خصوصی و دولتی) و انتفاعی و غیر انتفاعی.
اگر در بخش دولتی باشیم که کژی ها و مسایل خاص خودش را دارد و اگر در بخش خصوصی باشیم موارد مرتبط با انتفاع گرفتاری های خودش را دارد.
دوست عزیز می گوید اگر برگردم بیشتر گوش می کنم ، ولی به نظر من نمی شود این همه زمان صرف کرد و به تربیت آدم ها پرداخت هر چند لازم است ولی ظرفیت بزرگی می خواهد که در عموم آدم ها نیست و تفاوت مدیران با هم فقط به صورت نسبی است و تا آخر باید همواره تجربه و خطا کنی تا دست آخر هم به خاطر کهنه شدن، از رده خارج شوی. متشکرم
درس های جالبی از این متن برایم مرور شد . ممنونم آقا یاور 🙂
واقعا عالی بود و به نظرم باز هم بنویسید شاید فرهنگ های غلط رو بتونید عوض کنید با تکرارش