سایمون سینک را از سخنرانی معروفش که در سراسر اینترنت دست به دست میشود شناختم. (اولین بار توسط پویا برایم ارسال شد و بعدها پیمان آن را درIGTV اینستاگرامش آپلود کرد.)
قبل از آن نمیدانستم کیست. بعدها رفتم و نامش را گوگل کردم و متوجه شدم چندین جلد کتاب به چاپ رسانیدهاست و برخی از آنها به فارسی ترجمه شدهاند.
در سفر اخیرم فرصتی شد تا سری به باغ کتاب تهران بزنم و در آنجا به صورت اتفاقی کتاب «رهبران آخر غذا میخورند» را یافتم. متن بسیار روانی دارد و باعث میشود بتوان روزی تا صد صفحه هم پیش رفت. گذشته از فرمولها و توصیههای بسیاری که در مورد مهارت و هنر رهبری در سازمانها مطرح میکند، گهگاه توصیههای اشارهواری در میان مطالب فصلها دارد که بسیار آموزنده و مهم هستند.
از سوی دیگر مدتها بود در فکر این بودم که برای اندازهگیری میزان رشد و توسعۀ فردی یک شاخص و بنچمارک بیابم. فکر میکنم این بنچمارک را سایمون سینک در کتابش مطرح کردهاست که دوست دارم در موردش بیشتر بنویسم.
سینک به یک اتفاق واقعی ارجاع میدهد که میتوانید آن را در صفحۀ ۱۲۹ کتاب و تحت عنوان «فنجان سرامیکی» بیابید. ابتدا به شرح این واقعه میپردازیم.
معاون سابق وزیر دفاع آمریکا برای سخنرانی در گردهمایی بزرگی حضور داشت. قبل از شروع به سخنرانی چند لحظهای مکث کرد و نگاهی به لیوان قهوهاش انداخت. لبخندی زد و سخنانش را اینگونه آغاز کرد: «سال پیش من معاون وزیر دفاع بودم. با هواپیمای درجۀ دو به این گردهمایی آمدم. در فرودگاه اشخاصی برای استقبال از من آمدهبودند و مرا تا هتل راهنمایی کردند. کلید قبلا از پذیرش گرفته شدهبود و من به اتاقم راهنمایی شدم. فردا صبح شخصی با اتومبیل دنبالم آمدهبود تا مرا به اینجا بیاورد. قبل از سخنرانی مرا به بالای صحنه راهنمایی کردند و برایم یک قهوه در فنجان «سرامیکی» آورند.
امسال من دیگر معاون وزیر دفاع نیستم. با هواپیمای درجۀ سه به این گردهمایی آمدم. هیچ شخصی در فرودگاه به استقبالم نیامدهبود. تا هتل با تاکسی آمدم و خودم کلید را تحویل گرفتم و امروز صبح خودم با تاکسی به این محل آمدم. امروز خودم راه ورود به پشت صحنه را یافتم و بالای سن آمدم. امروز زمانی که درخواست قهوه کردم، ماشین قهوه را نشانم دادند و من امروز در یک لیوان پلاستیکی قهوه میخورم. (لیوانش را بالا آورد و نشان جمعیت داد.) کل حرفی که میخواهم بزنم این است: آن فنجان سرامیکی مختص من نبود، مختص جایگاه و نقش من بود. لیاقت من همین لیوان پلاستیکی است که قبل از تصدی پست در آن قهوه میخوردم و پس از اتمام شغلم باز به آن بازگشتهام.»
شاخص سنجش توسعۀ فردی: نقش من در تقابل با من
نقش من چیست؟ شما مرا به چه نقشی میشناسید؟ در نظر شما «یاور مشیرفر» کیست؟ در نظر خودم چطور؟ من فراتر از نقشم چه جایگاهی در جامعه دارم؟
من بارها این داستان را آزمایش و بازچینی کردهام. بارها زمانی که در نقش مهمی بودهام، به صورت ناشناس به جمع دیگری مراجعه کردهام تا ببینم بدون آشکارشدن نقشم در گروه جدید چه جایگاهی خواهم داشت.
همیشه شاید از این مسئله رنجیدهام (به خصوص در شرکت قبلیمان) که چرا باید به شخصی که لیاقت حضور در آن جایگاه والا (حتی یک دهم لیاقتش را هم) ندارد، صرفا به دلیل اینکه در آینده ممکن است کلیدی بر در قفلزدۀ ما بزند، احترام گذاشت و صحبتهای سخیفش را تحمل کرد و لبخند زد. این موضوع متأسفانه به خصوص در میان مدیران دولتی رده بالا که به شرکتمان رفت و آمد دائمی داشتند، بسیار شدیدتر و ملموستر بود.
همیشه سعی دارم با وجود اینکه درآمد برخی شغلهای فریلنسری یک دهم درآمد شغلم در شرکت نیست، به صورت ناشناس آنها را انجام دهم تا ببینم چقدر به نقش رنگ دادهام و چقدر آن نقش بودهاست که به من رنگ دادهاست. برای اینکه متوجه شوم میزان احترامی که در جایگاه شغلی کنونیام کسب کردهام چقدر مربوط به «خود» من میشود تا نقشی که بازی میکنم.
فکر میکنم شاخص اصلی توسعۀ فردی و محک زدن رشدیافتگی فردی در این باشد که ما بتوانیم بدون نقشمان هم جایگاه خود را حفظ کنیم.
در دنیای سیاست من چنین چیزی را در «اوباما» دیدهام. حتی امروز که از مقام ریاست جمهوری آمریکا پایین آمدهاست، هنوز هم سخنرانیها و نظراتش قابلاحترام، شنیدنی و ارزشمند است. آنقدر ارزشمند که شنونده را مجبور به سکوت و تفکر برای لحظاتی کند. شخصا فکر میکنم شخص وی بودهاست که به مقام شغلی خود اعتبار میبخشیده است.
فکر میکنم بتوان برای زندگی و توسعۀ فردی چنین معیاری در نظر گرفت: ناشناس به جایی وارد شدن و کسب اعتبار «جایگاه» پیشین در گروه جدید. این مسئله شاید باعث شود که ما بیش از مُردن و از دنیا رفتن، «بزرگ» شویم و بمیریم. کاش بیاموزیم قبل از پیر شدن «بزرگ» شویم.
اگر بتوانم همیشه از نقشم پررنگتر ظاهر شوم، یعنی رشد و توسعۀ فردی من در مسیر درستی پیش میرود.
درود. مثال خوبی درباره اوباما زدید. من هم فکر کنم جایی نوشته بودم که او، شخص او، جایگاه ریاست جمهوری ایالات متحده را بازتعریف کرد. به قول دوستم محمود پیرحیاتی، ما یک پوسته داریم و یک هسته. پوسته را از خیلیها اگر بگیری، هستهشان چیزی برای عرضه ندارد. و صرفا تلاش برای چاق کردن پوسته، موجب غنی شدن زندگی ما نمیشود. چه بسا فردی مدرکهای متعدد، پول، شهروندی یک کشور دیگر و… را دارد و برای همه هم زحمات فراوانی کشیده؛ اما همه برای پنهان کردن پوچی درونش بوده است. کم نیستند افرادی که با داشتن همه چیز (در ظاهر)، دچار افسردگی میشوند یا حتی خودشان را میکشند؛ چون حالشان با خودشان خوب نیست. چون پوسته قد هندوانه است اما هسته قد زیره.
جناب قزوینی گرامی
مثال حضرتعالی به نوعی تکمیلکنندۀ بحث من بود و چه زیبا بحث هسته و پوسته را مثال زدید.
از شما برای تنویر افکار بسیار متشکرم.
با مهر
یاور
چه مثال خوبی بود آقای قزوینی عزیز
قشنگ متن رو زیباتر کرد؛ این مفهموم رو من بیشتر توی کتابهای مجمدجعفر مصفا دیدم؛ اکثر ما(اگر نگیم همه) خودمون رو از اعتبارمون جدا میدونیم و راه افتادیم تا به واسطه های مختلف اعتبار کسب کنیم.(همون پوسته) بعضی ها هم هستند که برروی هسته تمرکز میکنن و هیچ نشان ظاهری ای ازشون دیده نمیشه(مثل کسایی که کنج عزلت میگزینن) جعفر مصفا توی کتابهاش (خصوصا تفکر زائد) توضیح میده که این دو واقعا دوتا نیستند و یکی هستند ما اونقدر غرق در تفکر هستیم که غافل میشیم و به نوعی دچار احولیت شده ایم (دیدن دو چیز از یک جنس، که در واقع یکی هستند)
ممنون از یاور مشیرفر عزیز
همین ابتدا برای لینکها و سرنخها و آدمهای جدیدی که معرفی میکنی بسیار ممنونم. ویدیو را دیدم، سایمون فوقالعاده دربارهی موفق نشدن صحبت کرده و چهارگانهای که گفته مرا به شدت به فکر فرو برد. اتفاقا در زمان بسیار مناسبی هم آن را خواندم چرا که مقدمات آموزش مدیریت زمان برای شبکههای اجتماعی و فضای دیجیتال را داشتم آماده میکردم و این ویدیو و کلا آقای سایمون برای من بسیار مفید بود.
ما با هر نوشته و محتوا، گریزی به اطلاعات قبلی ذهن خودمان میزنیم و عملا با آنها یادگیری کریستالی رخ میدهد.
نگاه تو و فرمولی که دادی، مرا به آموزهی نقطهی کنترل درونی وبیرونی برد، و فکر میکنم یکی از بهترین شیوههای سنجش این نقطه را همینجا برای ما نوشتهای.
من فکر میکنم سنجش میزان هویتی که نقشها (به ویژه جایگاهها) به ما میدهد یک اصل مهم رشد و عزت نفس است و لازم است آدمی همواره باید به فنجانهای پلاستیکی و سرامیکی زندگی هشیار باشد و آگاهانه یک تلنگری به آن بزند.
راستی داستان آرنولد و هتلی که یکبار دورهی فرمانداریش و بعد از آن رفته بود هم داستان بسیار جالبی دارد.
کاش عکسی که آرنلود از خودش منتشر کرده را در پینوشت بگذاری، به اندازه فنجان سرامیکی جذاب است/
اگر داستان را برایم بفرستی حتما در پانوشت جای میدهم.
زاویه دید جالبی بود آقای مشیرفر. فکر میکنم من هم باید گاهی این شاخص رو به کار ببرم. گاهی با خودم فکر میکنم دانشگاهی که دارم توش درس میخونم تصویر واقعی مهارت های منو تحت شعاع قرار داده. گاهی از خودم میپرسم اگه من با همین میزان سواد توی دانشگاه آزاد درس خونده بودم، آیا موقعیت های شغلی مشابهی داشتم؟ و جوابم به خودم معمولن منفیه.
من البته به چشم یک ظرفیت بهش نگاه میکنم و ازش استفاده میکنم هرجا که بشه. ولی توی یک موقعیت های نامربوطی به شدت مراقبت میکنم که کسی مطلع نشه که من مثلن شریف درس میخونم؛ لااقل در برخورد اول مطلع نشه. فکر میکنم توی اون جور موقعیت ها باید خودمو بسنجم. این که من کلن سر تا پام چقدر میرزه. (البته تمام شریف درس خوندن برای شخص خودم بیشتر سرافکندگیه تا افتخار. توی زندگیم چیزهای مهم تری هم دارم. ولی خب مردم همینو بیشتر میبینن)
سلام یاور عزیز
به موضوع خیلی جالبی اشاره کردی که برای بسیاری از افراد که شخصیت حقوقی هم دارند می تواند قابل تامل باشد.
افرادی را دیده ام که به دلیلی که گفتی، بعداز بازنشستگی دچار سرخوردگی و افسردگی می شوند و باور این موضوع برایشان خیلی سخت و نشدنی است.
به نظرم این موضوع به جایگاه و نقش فرد هم بستگی دارد، افرادی را دیده ام که برای اینکه در جمع های خاصی احترام و ارزش بیشتری برایشان قائل شوند، ناشناس ظاهر می شوند.
به نظرم مرز باریکی میان این بحث و چند شخصیتی بودن وجود دارد. باید حواسمان باشد که این موضوع بهانه ای برای کتمان و پنهان کردن هویت اصلیمان نشود.
موفق باشی
سلام رفیق. موضوع جالبی هست. من گاهی اوقات در یک بلاگ ناشناس مینویسم . میخواهم ببینم اگر هیچ اسم و لینکی از من نباشد باز هم کسی نوشته های من را میخواند یا نه.
مهمترین مسئله در اقتصاد تأثیر هم همین بود.
نوشتههای من به خاطر من خوانده میشوند یا به خاطر محتوایشان؟
فکر میکنم سؤال بسیار دقیقی برای پیشگیری از افتادن در «دام محتوا» باشد.
بامهر
یاور