گذشت زمان در عین پیش پاافتادگی، یکی از دردآورترین پدیدهها در زندان است. زمان آنقدر بیارزش است که معمولا در زندان «ساعت دیواری» هم به ندرت پیدا میشود و عمدتا در هر بندی، ممکن است یکی به بالای سر افسر نگهبانی، یا «زیر هشت» (محل حائل بین در افسر نگهبانی و بند) وصل شدهباشد.
هر زندانی معمولا برای خودش تفریحات و اموراتی را دست و پا میکند که از شر ذهنش، از شر نجواهای ذهنی، از شر بلاتکلیفیهایش خلاص شود. البته که بلاتکلیفی مشخصه بازداشت موقت است و زندانیان دیگر، حتی روز و تاریخ و ساعت آزادیشان را هم میدانند و کمتر از موقتیها ذهنشان درگیرش است.
در زندان عمده تفریحات فردی و خرده آنها «جمعی» انجام میگیرد: از ساختن تسبیح با دانه خرما و بافتن صلیب و دستبند با سیم تلفن یا ریسمانهایی که از گوشه و کنار پتو جمع میشوند، تا بازیهای گروهی (بسته به بند) از بازیهایی که پشت کارتهای دستساز انجام میگیرند تا بازیهای تخته نرد و شطرنج (که اینها هم با استفاده از چند تکه مقوا و درهای به رنگهای مختلف نوشابه و آب معدنی ساخته میشوند) تا بازی پر طرفدار مافیا.
عمدتا فعالیتهای گروهی مختص بعد از ظهر است.
در زندان مجبوری کتاب بخوانی. هر چیزی که دم دستت آمد. هیچ فرقی ندارد نویسندهاش چه کسی باشد و متنش چه باشد. اگر نخوانی، کمکم اصیلترین و بهترین تواناییات یعنی فکر کردن را هم ممکن است مضمحل کنی.
خوشبختانه یا شوربختانه البته من به بهانه «سر خدمات» بودن (مدیر دوستان تمیز کننده دستشویی و نظافت کنندگان!) به بندهای مجاور میرفتم و کتابهایشان را از درون حسینیه به امانت میگرفتم. البته متوجه هستید که چنین امانتگرفتنی اصولا با بازگشت همراه نبود و به نظرم هم «کتاب» متعلق به کسی است که آن را میخواند و چون جز خواندن استفاده دیگری هم نخواهد داشت، بنابراین خودم را با این رویه توجیه میکردم که خب بچههای اتاق خدمات همگی کتابخوان هستند (و بودند.)
به هر صورت ورود کتاب به زندان داستانها و دردسرهای خودش را دارد و البته از دوستان اویننشین شنیدهایم که کتابخانه زندان اوین یکی از جامعترین کتابخانه هاست و مثلا میتوان نشست و کل «تاریخ تمدن ویل دورانت» را یکجا آنجا دوره کرد.
در بند موقت و بازداشت موقت بلاتکلیفی مسئله مهمی است. آنقدر مهم که جلوی پیشرفت همه کارها را بگیرد. آنقدر مهم که هر شب مطمئن باشی امشب رفتهای و نروی. آنقدر عمیق که توان هر کاری از تو سلب شدهباشد.
در بند موقت باید به سادهترین شکل و با «کف هرم مازلو» زندگی کنی و امکاناتت همین قدر است. خیلی از آزادیهای سادهای که بیرون داری اینجا نخواهی داشت و مثلا از ساعت خاموشی به بعد «دستشویی رفتنت» هم، که احتمالا همیشه بیدغدغه در خانه از آن استفاده میکنی، باید با اجازه ناظر شب و مسئول سالن باشد.
به هر صورت، از میان کتابهایی که آوردم، کتابهای «درآمدی بر مدیریت فرهنگی» و «سیستمهای اطلاعاتی در مدیریت» نظرم را جلب کردند.
از کتاب اول چیزهای بیشتری آموختم و مهمترینشان تمام آن چیزهایی بود که در تمام طول دوران مدیریت، آن را به عقب انداخته بودم: تئوریهای کلاسیک مدیریت شامل « مدیریت اداری فایول، مدیریت علمی تیلور، دیوانسالاری وبر» و تفاوت اساسی این سه روش مدیریتی و البته مکاتب نئوکلاسیک مدیریت که بعدها مبتنی بر روابط انسانی به جای روابط اداری پیش رفتند و مکاتب نوین مدیریتی که بیشتر روی مکتب سیستمی و مکتب مدیریت اقتضایی پیش رفتند و بحث سازمان و در نهایت گرت هافستد دوستداشتنی من.
متوجه شدم که قبل از خواندن کتاب و با دانشی که به صورت تجربی و متممی یاد گرفته بودم، بیشتر روش هافستد را اجرا کرده و پیش بردهام و از مکاتب کلاسیک ظاهرا همیشه گریزان بودهام.
اصولی که من برای مدیریت سازمان داشتم و دارم عمدتا شامل «عدم تصمیمگیری متمرکز در لایه بالا» و ارجاع و تفویض تصمیمهای ریز، متوسط و متوسط رو به درشت به هسته اصلی تیم اجرایی و نگه داشتن تصمیمهای بسیار بزرگ برای مدیریت بودهاست.
از سوی دیگر من عمدتا از طیف «ابهام گریزی» به سمت طیف «ابهام پذیری» و به تعبیر نسیم طالب «پادشکنندگی» رفتهام. البته تا جایی هم طبق مدل «منوچهر کیا» (باید) مدیریت را نسبت به «محیط، منابع انسانی، ساختار انسانی و فناوری» غلبه میدادیم که عمدتا ما فناوری را محور اصلی تغییرات و تصمیمات گذاشته و بیشتر به سمت تکنوکراسی در سازمان گرایش داشتهایم.
این کشف عجیبی بود. این که ما تلفیقی از چند مکتب مدیریتی بودهایم و در عین حال هیچکدامشان را هم اجرا نمیکردیم.
در بحث نظریههای اطلاعاتی و سیستمهای اطلاعاتی، اطلاعات به صورت «آنتروپی» در نظر گرفته میشود و قوانینی که روی ارسال و دریافت آن است از منظر «آنتروپی» مورد بحث قرار میگیرند. البته جزو مسائلی بود که همچنان برای خودم هضم نشدهاست.
اما در مورد بحث «انتقال فرهنگ» بین نسلهای مختلف بشری و زمینهسازی تمدن از این بحث، گفتگوهای بسیار خوبی با هم بندیها داشتم. از سزار هیدالگو تا نوح هراری و جوزف هاینریش، بحثهای پرچالش و پر از علامت سوالی بودند. این که آیا اگر ارتباط یک نسل انسانی را به هر طریقی با نسلهای قبلی قطع کنیم و وسائل و لوازم آن نسل را در اختیارش بگذاریم، آیا نسل جدید قادر به «استفاده و بهبود و توسعه» آن از طریق کشف و شهود خواهد بود یا باید «چرخ» را از ابتدا بنا به نیازش اختراع کند؟
این بحث با دیدگاههای رفیق جامعهشناسم شکل جالبی به خود گرفت و ظاهرا جامعهشناسان هم مدتهاست به این مسئله فکر میکنند. با خودم عهد بستهبودم که پس از زندان به سمت «وبر» و «هابرماس» بیشتر بروم و از این دو در این مورد بیاموزم. فکر میکنم جایی باید ما «علاقمندان به تئوری فرگشت» و «طبیعتگرایی فرآیندی» ها به جامعهشناسان برسیم و با هم در این مورد بیندیشیم.
مهمترین مسئله برای من بحث «توسعه پایدار» بوده و هست و امیدوارم که بتوانم از طریق «سیستمهای مدیریت» هم به آموختههای خویش اضافه کنم.
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید
و زمین از خون پرستوها رنگین است؟
سلام
چندوقتی است که ایمیل های رفیق نامه چهارشنبه بدستم نمی رسد. ان شا ا.. که حالت خوب باشه. چشم انتظاریم
حالم خوبه. ممنونم
مسئله اینه که نرم افزاری که باید باهاش ایمیل بفرستم کمی مشکل پیدا کرده و درست کار نمیکنه.
آقای مشیرفر نازنین سلام
بنده دوروزی است که با مطالب پیج شخصی شما آشنا شدم واقعا بی نظیره لذت بردم از این حجم آگاهی و دانش و مهارت در بازی کردن با کلمات و نگارش به بهترین شیوه که گاهی فکر میکنم انگار خودم در بک گراند اون داستانها و نوشته های شما هستم. برای شما بهترینها را از عالم هستی آرزو میکنم.
با احترام دکتر نرگس کشتکار
درود بر شما سرکار خانم کشتکار
باعث خوشحالی منه که مطالبم مورد توجه شما قرار گرفته. ممنونم از لطف شما
یاور، اگه مانعی وجود نداره کنجکاوم بدونم علت بازداشتت چی بود؟ به نظر میاد اتهامی بوده اما رفع شده.
موضوعات مهمی بود که به خاطر مصلحت نگفتی یا هر چه میخواستی بگی همین بود؟
دلیلش تردد در ساعت ۱۸:۴۵ از بلوار کشاورز بود. اون شب البته همه رو میگرفتن با بهانه و بیبهانه. بعدا دیدم اتهامم رو «اخلال در نظم عمومی» زدن.
پدرم سالهای ۵۹ و ۶۷ زندانی سیاسی بود و در یک قدمی اعدام نجات پیدا کرد.
هنوز قاب عکس هایی که با قوطی سیگار درست کرده بود یادمه و نگه داشتیم.
بچهها اونقدر ابتکار به خرج میدادن در ساختن وسایل که واقعا از این که این همه «خلاقیت» یکجا جمع شده تعجب میکردم.