در لزوم نقد خویشتن: “شرم انقلابی درون ماست.”

در لزوم نقد خویشتن: “شرم انقلابی درون ماست.”

شرم چیست و چرا یکی از اساسی ترین ملزومات توسعه پایدار «حس شرم جمعی» است؟ چرا باید در سطح ملی از مسائل بسیار زیادی «شرمسار» بود؟ شرمنده چه چیزی و چه کسی باشیم و چرا شرم انقلابی درون ماست؟ در این نوشته می کوشم این سؤالات را بیشتر و جدی تر بررسی کنم. این نوشته پس از بازخوانی کتاب “در ستایش شرم” از “قاضی مرادی” به رشته تحریر در می آید و لزوما برداشت و دیدگاه های شخصی نویسنده اش می باشد. لازم به ذکر نیست که نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، هم چون همیشه با اعتقاد تردیدآمیزش به “مرگ مؤلف” مسئولیت این نوشته در آینده را نخواهد پذیرفت. این نوشته نیز همچون همه نوشته های دیگر نویسنده در آینده مورد نقد خود نویسنده قرار خواهد گرفت و بنابراین قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.

شرم چیست؟

در ادبیات عامه ایرانی شرم را به سه مفهوم تصویر کرده ایم:

الف) گناه

ب) خجالت از جمع

پ) شرم عرفانی

در حالت اول شخص از یک نیروی ماورایی نادیده برای انجام دادن یا ترک کردن عملی شرمنده می شود. به واقع حالت اول بسیار درونی و غیر اجتماعی است. شخص با خویشتن خویش از انجام دادن یا ندادن عملی توبه می کند. عمده اعمالی که نیازمند توبه باشند (چه در ادیان باستانی و چه در ادیان معاصر ایران) به ندرت کارکرد اجتماعی می یابند. شرم در حالت نخست صرفا شاید دیدگاه «توسعه فردی و شخصی» داشته باشد.

در حالت دوم شخص از متفاوت بودن در جمع شرمنده می شود. این حالت در ادبیات و فولکلور ایرانی به شدت رایج است. دم دستی ترین و پیش پاافتاده ترین آن «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو» است. این چنین نگاهی در بطن خود کارکرد اجتماعی دارد. هر چند کارکرد اجتماعی آن از مسیر اصلی خود منحرف شده است. همرنگ جماعت شدن فقط زمانی میتواند آرمانی و صحیح باشد که معیار اصلی در ارجحیت جماعت از هر منظری نسبت به شخص باشد. حال آن که غالبا در تاریخ کشور ما به ندرت میتوان جمعی را یافت که همرنگی با آن موجبات پیشرفت و تعالی را فراهم کرده باشد. عمدتا چنین حالت هایی در فرهنگ «نصیحت» به دیگران و «بکن یا نکن» ها و هنجارهای اخلاقی و رفتاری کُد شده اند.

حالت سوم یک طیف وسیع از رفتارهایی را در بر می گیرد که دو سر آن زهد و لاابالی گری می تواند باشد: مردم گریزی به دلیل شرم از آن چه نتوان هیچ تأثیری روی آن ها گذاشت و مردم پذیری با لاقیدی از این که در جهانی که «دو روز» عمر دارد، تأثیر گذاشتن روی دیگران اگر ضرری هم نداشته باشد فایده ای هم نخواهد داشت. چنین طیف افراط و تفریط گری را صد البته در تمام رفتارهای جمعی ایرانیان در بخش عمده ای از تاریخش می توان کم و بیش مشاهده کرد.

اما آنچه در این نوشته کوشش بر توضیحش می رود، بحثی فراتر است. در این نوشته قرار است در مورد «شرم» و این که شرم فراتر از این سه تعریف چیست و چرا یکی از زیر بناهای اصلی توسعه می تواند باشد سخن خواهد رفت.

حس شرم

“انسان تنها حیوانی است که چهره اش از شرم سرخ می شود و باید بشود. تواین”

تا کنون شاید مواقع بسیار زیادی پیش آمده باشد که پس از انجام رفتاری یا پس از وقوع واقعه ای که کم و بیش نقشی در آن داشته ایم، در خلوت خودمان احساس خوبی راجع به آن نداشته ایم. در جمعی بوده ایم و سخنی گفته ایم و در پایان روز و زمانی که در حال گام گذاشتن به وادی خواب بوده ایم، آن سخن و لحن و بیان در نظرمان زنده شده است و برای تک تک ثانیه هایش افسوس خورده ایم. چرا به آن شکل گفتیم و میشد که به شکل بهتری بیان شود.

درون خودمان حس عجیبی داشته ایم. حسی که چرا این اتفاق افتاد. و سپس تک تک ثانیه ها و لحظه ها و آن چه در درون خودمان می گذشته است و آن چه که می خواستیم در بیرون رخ بدهد و نداد. سپس شاید همه آن لحظه ها را آنگونه که میخواستیم تصور کرده ایم. آن گونه که باید می بود. شاید از این جا به بعد «تصمیم» هایی هم گرفته باشیم. این که دیگر سعی کنیم در مواقع مشابه کنترل و نظارت بیشتری روی رفتارمان داشته باشیم. یا شاید به دو طرف افراطی طیف کشیده شویم: من رفتارم همین است که نشان دادم و تغییر نمی کنم؛ یا چون نمی توانم خودم را تغییر دهم، پس از حضور در جمع اجتناب می کنم.

این حس عجیب درون ما همان شرم است. شرم نوعی «خشم به خویشتن» است؛ اما خشمی که قرار است به تخریب منجر نشود؛ که به «سازندگی» بینجامد. خشم به خویشتن و سرخ شدن چهره در خلوت خودمان نه به خاطر همه رفتارهای بد کوچکی که کرده ایم که به خاطر همه رفتارهای خوب بزرگی که نکرده ایم هم باید رخ بدهد. شرمندگی از خویش نخستین گام برای افتادن در جاده رشد و توسعه فردی و به طبع آن رشد و توسعه پایدار جامعه می تواند باشد. در بیشتر موارد ممکن است رشد ما به دلیل تصور التیام ناپذیر بودن بخش هایی از رفتارهایی که دوست نداریم متوقف شده باشد. حال آن که شرم دقیقا بر همین نکته پا می فشارد که همه رفتارهای ما و همه مواردی که دوست داشتیم کنترلشان کنیم و نکرده ایم، اتفاقا می توانند تحت نظارت ما قرار گیرند. دوست دارم در تعریف این بخش جمله طلایی آلکسی دوتوکویل را وام بگیرم: “دردی که به گمان التیام ناپذیر بودن، مدت ها با صبر و شکیبایی تحمل شده است، زمانی که قابل علاج تشخیص داده شود، غیر قابل تحمل می گردد.”

شرم

 

شرم و توسعه ؟

در طول تاریخ بشری هیچ ملت توسعه یافته ای، نه با پیش زمینه های انسانی و شرایط متفاوت از ما زاده شده است و نه هیچ روش ویژه و جادویی و کم خطر و آسان برای توسعه اش داشته است. درست است که شرایط اولیه جغرافیایی و محل زندگی تقریبا بر روی همه عوامل متأخرش تأثیر بخشیده است، اما نمی توان به این سادگی به توسعه نیافتگی نگریست و آن را رخدادی جبری و غیرقابل علاج دانست.

در ملل توسعه یافته از ژاپن تا بریتانیا احساس جمعی عجیبی نسبت به مسئولیت های اجتماعی مشاهده می شود. نکته ای که فورا می توان در رفتارهای جمعی آنان مشاهده کرد علاقمندی به موفقیت یکدیگر حتی در صورت نشناختن است. گویی چون پیکره یک بدن واحد می فهمند موفقیت یک بریتانیایی یا ژاپنی کم و بیش در جایی به موفقیت خود ایشان منجر خواهد شد. حس مسئولیت جمعی اما حس پایه ای و غریزی ما نیست. عمدتا ما در برابر مسائلی خود را مسئول می دانیم که به منفعت شخصی زودبازده می انجامند. خب پس اگر این حس غریزی و پایه ای نیست، چگونه در آن ها ایجاد شده است؟ چرا در ایران زمانی که شخصی از صنفی خاص برابر مسئله ای صنفی معترض می شود، دیگران صرفا به نگاه کردن و اخیرا به فیلم برداری و پخش آن در شبکه های اجتماعی همت می گمارند و چرا اولویت همراهی یا حتی تفکر به آن مسئله خاص به صورت جدی و ارزیابی و تحلیل آن را به خود نمی دهند؟ در بیشتر حوادث و وقایع روزمره، آنجایی که انتظار «همیاری» می رود، واقعیت «سلفی بگیری» رخ می دهد.

فراتر از تأثیر شبکه اجتماعی بر سبک زندگی و رفتارهای جمعی ما، آنچه به نظر می رسد درون قاطبه و عمده ایرانیان یا وجود ندارد یا به صورت ناقص نمود می یابد، حس شرم است. می نویسم ناقص وجود دارد چرا که بنا به تعریف «لایه های مختلف در شخصیت ایرانیان» معتقدم تعریف ما از شرم همانند بیشتر تعاریف مان از درون خودمان دچار انحراف است: یا شرمنده این هستیم که چرا در ایران به دنیا آمده ایم، یا شرمنده این هستیم که چرا هیچ کسی (خارجی یا داخلی) قدر ما را نمی داند. عمدتا اگر به سه تعریف از شرم که در ابتدای نوشته آوردیم شبیه نباشد، حس افراطی یا تفریطی مان در شرم زدگی از جبر جغرافیایی یا بی خیالی و «این نیز بگذردی» ها گذشته است. حال که دانستیم از چه چیزهایی نباید شرمسار باشیم، در راستای توسعه آینده از چه چیزهایی باید شرمسار بود؟

باید شرمسار بود از زمانی که در اتوبوس در مورد توسعه نیافتگی و این که این مملکت درست نمی شود صحبت می کنیم، اما قبلش از ایستادن در صف و “رعایت حقوق دیگران” امتناع می ورزیم.

باید شرمسار بود از این که سیستم فکری و ذهنی روابط اجتماعی ما هنوز با ارفاق از دوره قاجار پیروی می کند. از این که شاه از فراش باشی می دزدید، فراش باشی از فراش ها، فراش ها از مردم، مردم از هم دیگر. از این که رئیس اداره از مدیران زیر دست، مدیران زیردست از کارمندان و کارمندان از مراجعین. نه تنها مالی، بلکه “زمان، اعتماد و شخصیت”.

باید شرمسار بود از این که سیستم فکری و ذهنی روابط سیاسی ما از هفت هزار سال پیش هنوز تکان نخورده است. از این که هر کسی زورگویی می کند، پشت سرش می ایستیم و به قول جلال زیر علمش سینه میزنیم؛ با سلام و صلوات او را می آوریم و با تُف مالی کردن بدرقه اش می کنیم. از این که متوسط هر پنجاه سال یک بار یک حاکم را کُشته ایم، شخص دیگری را جایش آورده ایم تا پنجاه سال بعد او را هم به قتل برسانیم و اتفاقا با افتخار هم اعلام کنیم که «ظلم» را از میان برداشته ایم. “ظالم” اصلی اساسا درون خود ماست.

باید شرمسار بود از این که سیستم فکری و ذهنی روابط انسانی ما برای هر مسئله کوچکی هنوز به تفکر انسان باستانی متوسل می شود و با افتخار از « اون قدیما» یاد می کند. همانند انسان باستانی که جهان را نمی فهمید و برای هر پدیده ای داستان و افسانه و اسطوره می ساخت، هم چنان در روش فکری روزمره به نقل قول ها و ضرب المثل ها استناد می کنیم. شاید از یاد می بریم که آن قول معروف در شرایط فکری – اجتماعی – سیاسی و فرهنگی بسیار بسیار متفاوتی برای مسئله متفاوتی تدوین شده است و مگر می شود برای صدها و هزاران مسئله که هزار سال بعد قرار است به وقوع بپویندند، هم چنان یک راهکار واحد داشت؟ مگر می شود بشر هزاره «حل مسئله» و «مسئله دیدن پدیده های جهان» بازگردد و روش انسان های نخستین برای زندگی را «بهترین و بی دردسرترین و ساده ترین و عاقلانه ترین» روش نام نهد؟

باید شرمسار بود از این که سیستم فکری و ذهنی زندگی روزمره را در «هیچ کاری نکردن، بی عملی و بی بار بودن» معادل «زندگی خوب و نرمال و قابل پذیرش» معنی کرده ایم. از این که «همرنگ» دیگران هستیم و جرأت «رنگ دادن» و «رنگ نگرفتن» را نداریم. از این که «دیگران چه می گویند؟» از این که «این نیز بگذرد» از این که «من نان خودم را می خورم، به من چه که دیگران گرسنه اند؟» از این که «حالا تو که این قدر کتاب خوندی، مثلا کجا رو گرفتی؟» از این که «تو که رفته بودی چرا برگشتی به این خراب شده که درست نمی شود؟» از این که «امروز را هم به شب رساندیم»، از این که «نگذاشته اند ما پیشرفت کنیم»، از این که «نمی شود، نمی گذارند، اصلا در این مملکت امکان ندارد» از این که «ما را عقب نگهداشته اند، وگرنه ما اولین و آخرین منجی بشریت روی زمین بودیم»، از این که «تو که به اینجاها رسیده ای، باید سهم ما را هم بدهی»، از این که «من میخوام یه سایت داشته باشم که دقیقا مثل دیجی کالا باشه» از این که «به جای این حرف ها می رفتی “مدرک” می گرفتی، “در کنارش” به این کارها می پرداختی» از این که «در این مملکت قدر مرا نمی دانند»، از این که «من چه گناهی کرده ام که اینجا متولد شده ام» از این که «این عمل “رسم” است»، و از این که «بی رنگی» را سعادت مندی فهمیده ایم و معنا کرده ایم.

نه از این سطور منظورم این است که در مملکت گل و بلبل زندگی میکنیم، نه این است که باید ماند و ساخت.میتوان در سطح زندگی هر تصمیمی گرفت، اما اگر قرار است برای توسعه چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی و عمومی گام هایی برداشته شود، حس شرم جمعی شاید نخستین گام باشد. حس شرم اما نه نفرت و بی خیالی و «با کیا شدیم هشتاد میلیون» است و نه دلسوزی قرون وسطایی. حس شرمی که منجر به خشم بر خویشتن و تصمیم جدی بر اصلاح رویه و رفتار و سبک و تفکر نمی شود، حس شرم نیست؛ ملغمه ای است به بلندای تاریخ در نظام فکری ما که در نهایت به استیصال، ناامیدی و سر در جیب مراقبت فرو بردن و بریدن از همگان یا بدتر از آن هرزه درانی و لاابالی گری و “بی خیال دنیا” انجامیده است. هر چند تعریف «دیوانگی» را در یکی از این دو طیف قرار داده اند، اما طبق روال آن چه در  نوشته های این وبلاگ می آید، شرمساری از خویش، تلاش دائمی برای اصلاح خویشتن ( نه با معیارهای جماعت که بر عکس با معیارهای شخصی رسوا کننده در جمع) تبدیل به مرکز کنترل درونی و دیدن سهم خویشتن در رویدادها و مفهوم «ناله و شیون نکنید» مانیفست دقیق و دائمی دیوانه ای است که در پشت این کلمات نشسته است.

از همین رو «نقد خویشتن» بیشترین کلید واژه نوشته های اینجاست. اگر نتوانم به آن چه خود می اندیشیده ام، نقد وارد کنم و به طور دقیق به آنچه خود نگاشته ام، نتوانم بخندم یا از سادگی و ناپختگی نوشته هایم در ماه ها و سال های قبل (از ۱۵ سالگی در حال نوشتن بوده ام) حیرت زده نشوم، احتمالا در تمام مدتی که باید شرمسار خویش می بوده ام، به روزمرگی و بی عملی و هیچ کاری نکردن گذرانیده ام.

می خواهم بنویسم “بی شرمی قابل درمان است و از این رو غیر قابل تحمل شده است.”

“اگر همه ملت به تجربه حس شرم نائل آیند، به شیری می مانند که خیز بر میدارد تا برای جهیدن به جلو آماده شود. مارکس”


ارغوان

دامن صبح بگیر و

از سواران خُرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟

یک دیدگاه

  1. سلام بر یاور عزیز.
    بعد از کمی پرسش و جستجو و تهیه چندین کتاب توانستم جواب سوال خودم را که در کامنتی مربوط به چند وقت پیش برایت نوشته بودم ، پیدا کنم.
    یاور چندین سوال بود که در حین خواندن این متن ذهن مرا به خود مشغول کرد.
    بگذار با ادبیات داگلاس سی.نورث و شاگردانش برایت بنویسم.( به طور خیلی خلاصه )
    هدف از پدید آمدن اجتماع از زمانی که بشر یاد گرفت که در کنار یکدیگر زندگی کند ، کنترل خشونت بوده.
    حال دو نوع نظم اجتماعی وجود دارد. (به غیر از نطام های طبیعی و انواع آن از نقطه نظر شکنندگی و ….)

    ۱) نظم اجتماعی دسترسی محدود
    ۲) نظم اجتماعی دسترسی باز

    در اولی این دولت و نزدیکان به دولت هستند که مسائل سیاسی و اقتصادی را تعیین می کنند. و در این نظام روابط بین سیاست و اقتصاد ضعیف هستند یا به نوعی همخوانی چندانی ندارند. یعنی باید هر دو رشد و توسعه یابند تا بتوان مسائل توسعه پایدار را بکار برد. یعنی اینگونه نیست که اقتصاد رشد کند و سیاست بیکار بماند. باید هر دو در موازات اهداف مربوط به توسعه پایدار رشد داشته باشند و بهبود یابند.
    حال از باقی ماجرا بگذریم که در این نوع نظم اجتماعی ، این دولت و نزدیکان به دولت و فرادستان هستند که به سازمان ها و شرکت ها اجازه شکل گیری می دهند و نهادهایی که به دولت نزدیک هستند ، از عمر و پایداری بیشتری بر خوردارند.

    و اما در نظم اجتماعی دسترسی باز ، این سازمان ها و نهادهای شخصی هستند که به دولت و اقتصاد و سیاست ، اجازه شکل گیری می دهندو نحوه تصمیم گیری های آینده آنها را مشخص می کنند.
    حال نمی خواهم به مزیا و معایب آن ها بپردازم و وقت ات را بیشتر از این بگیرم.

    سوال من بعد از این توضیحات این است که چه زمانی می شود سیاست و اقتصاد را تغییر داد؟ چه زمانی قانون برای فرادستان و فرودستان یکی می شود؟
    این گپ در ایران و کشور هایی از این دست ، چگونه پر می شود ؟
    آیا باید به ادبیات رابینسون و عجم اوغلو در باره میدان التحریر ، پناه برد ؟
    ای کاش یک مطلب در این مورد بنویسی . در مورد اینکه منِ نوعی در جهت تغییر سیاست و اقتصاد ، باید چکار کنم؟
    تا زمانی که سیاست و اقتصاد و مسائل مربوط به فرادستان تغییر نکرده ، آیا منِ تنها ، می توانم در جهت توسعه پایدار ، کاری
    بکنم ؟

    ارادتمند.
    سعید فعله گری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *