قصه غریبی است زندگی آقای ابتهاج
قصه آدمهایی که خیلی اتفاقی، در بدترین ساعتهای زندگیات، صدایشان را روی واکمن درب و داغونت گوش میکنی، در حالی که تند باران پاییزی سرد تبریز، روی سر و شانه و گونههایت میریزد و غرق میشوی در صدای گرمی که ارغوانم آنجاست، ارغوانم تنهاست و عمیقأ شاد میشوی از سرپنجه طلایی که به تن تار زخمه بیات اصفهان و پرواز عشق میزند و آنگاه شادتر از پیش، این لحظات را به خاطر میسپاری و سپس برای همیشه قصه ارغوان، قصه تو میشود.
عالیجناب ابتهاج عزیز من هم البته مثل خودت نه از زندگی ترسی دارم و نه از مرگ.
معتقدم این دو اتفاق، بدیلترین و زیباترین رخدادهای جهان ما هستند و چه لذتی بالاتر از این که آدم در دورانی زندگی کند که شما بودید و شعرتان را درک کند و حضورش در زندگی به مفهوم پردازیهای شما گره خورده باشد.
شاید ثانیه آخر ما نیز باید بنویسیم: «چه باران پاییزی زیبایی است و من باید بروم.»
بدرود عالیجناب ابتهاج عزیز
زیر درخت ارغوان منتظر همپروازانت باش، آنجا به همراه سواران خرامنده خورشید، آن زمان که کبوترها غلغله میکنند، همدیگر را بار دیگر خواهیم دید.
بدرود عالیجناب
قشنگ بود یاورجان،
این آمور فاتی هم که تو رفیق نامه نوشتی دوست داشتم چون باعث میشه از زندگی نترسی.
واقعاً که با ترس نمیشه زندگی کرد.