من چگونه وارد فضای «کاری» شدم؟

برای این که بخواهم از این که چگونه وارد فضای کاری شدم صحبت کنم، باید اندکی زمان را به عقب ببرم. به روزهای کودکی، به روزهایی که از همه آن ها «خاطره» سیاه و سفیدی بیشتر برایم باقی نمانده است.

برای من ورود به بازار کار، هرگز آن طوری که انتظارش را داشته ام نبوده است. در بازی پر پیچ و خم زندگی، دوازده یا سیزده ساله بودم که با علاقه و اشتیاق تمام و با وسایلی که در خانه مان پیدا می شد، با چوب وسایلی می ساختم. علاقه من به استفاده از ابزارهای مختلف اما از کودکی های بسیار دورم بود که وسیله بازی من یک «چکش شکسته سیاه رنگ» بود و همیشه وقتی از کودکی هایم می گویند اصطلاح «قره چکیش» در میان جملات رد و بدل می شود. علاقه من به ساختن کاردستی و استفاده از ابزارها هم شاید به همین چکش سیاه رنگ شکسته ام باز می گردد. آن روزها همیشه در کلاس های رزمی شرکت می کردم و بنابراین خیلی دوست داشتم برای خودم از چوب «سلاح» بسازم. عالم کودکی و نوجوانی با دست های بریده و پر از خراش اره و تبر و سوهان و تراشه های چوبی بود که همیشه در انگشتانم فرو می رفتند. آن روزها پدرم در شغل دومی به نام تعمیرات لوازم گازسوز اشتغال داشت و من هم که به ابزار آلات خیلی علاقه داشتم، کم کم در مغازه اش می نشستم و با تمیز کردن ابزارها و کف زمین و چیدن و مرتب کردن ابزارهایم روزگار می گذرانیدم.

پانزده ساله بودم که تعمیرات آبگرمکن دیواری را آموختم؛ همین طور تعمیرات ساده لوازم گازسوز را. روزهای بلوغ و نوجوانی و هورمون هایی که در وجودت آتش برپا می کنند به سادگی از مغازه پدر قهر کردم و چند ماهی در کمپرسور سازی و تعمیر چکش های بادی گذرانیدم. آن جا جوشکاری را تا حدی آموختم و تعمیر ابزار آلات راهسازی مثل چکش بادی. (همه این داستان ها عمدتا مخصوص سه ماهه تابستان بودند) وارد دبیرستان که شدم، کار کردنم خیلی کمتر شد؛ اما متوقف نشد. مشاغل بعدی من «کارگری ساختمان»،«مترجمی» و «مسئول بوفه» و «اغذیه فروشی» بودند. همه روزهایی که در بحبوحه بلوغ درگیر و سرگرم بودم. ورودم به دانشگاه باعث شد به صورت متمرکز فقط روی کار «ترجمه» مانور بدهم و البته در سال آخر دانشگاه در آشپزخانه «بوفه دانشکده فنی و مهندسی» مشغول درست کردن ساندویچ بودم.

آشپزخانه دانشکده فنی و مهندسی، دانشگاه آزاد تبریز

دوره کارشناسی ارشد و یک سالی که برایش نُه ماهی در خانه خودم را حبس کردم، از فضای کاری هر چند ناپیوسته ام دور شده بودم. دوره کارشناسی ارشد طوری طراحی نشده بود که اصلا بتوانی کار کنی. کلاس اول ساعت هشت صبح بود، دومی دوازده ظهر و سومی پنج بعد از ظهر. هر چند کلاسمان فقط «هفت» نفر عضو داشت، اما هنوز هم نمیشد همه کلاس ها را در یک کورس جمع کرد و رفت پی کار. تکالیف ارائه و مطالعه ای زیاد پس از کلاس هم باعث می شد مستقیما در خوابگاه با ترجمه و ساختن پاورپوینت درگیر باشیم. آن روزها سرم درد می کرد برای «استاد دانشگاه شدن» و بنابراین بیشتر زمانم را در «آکادمی» می گذارنیدم و اصلا دوست نداشتم به داشتن هیچ کار دیگری فکر کنم. فکر میکردم باید در همین دانشگاه «دکترا» بگیرم و تدریس کنم.

نمایی از دانشکده علوم دانشگاه فردوسی مشهد در شب

در همین زمان بود که در انتخاب موضوع پایان نامه، متوجه شدم برای یادگرفتن و فهمیدن آنچه نیاز دارم باید به «هلند» سفر کنم. دردسرهایی که باید برای تهیه پاسپورت و ویزا و بی تجربگی مطلق من در سفر خارجی باید می کشیدم به کنار، ناپختگی ام در صحبت به زبان انگلیسی، باعث شد نتوانم آن چنان که باید در این ده روز از اساتید بزرگ هلندی یاد بگیرم. همین قدر فهمیدم که «دکترا» در ایران و پژوهش در آن اصلا نمی تواند مرا سیراب کند و حتما باید در جایی بهتر خودم را نشان دهم. روزهای بعدی که از پایان نامه ارشدم دفاع کردم، بیشتر متوجه واقعیتی شدم که حباب خیس رؤیایم را ترکاند.

اوترخت، شهر رؤیاهای دانشگاهی من

در دفاع از پایان نامه کارشناسی ارشد، دانشگاه فردوسی مشهد

از دانشگاه که تمام شدم، به سرعت دفترچه آماده به خدمتم را فرستادم و ۱ تیر ۹۲ لباس سربازی ارتش را پوشیدم. قبل از ورود به خدمت کنکور دکتری دادم و ماه ها بعد «پذیرفته نشدم» (پیشنهاد میکنم آنتی رزومه مرا بخوانید) در پادگان تیپ ۱۲۱ تکاور تبریز و گردان ۷۸۶ ضربت با درجه ستوان دومی وارد خدمت شدم. آن روزهایی که از دکتری پذیرفته نشدم به پست «چرا دکترا نمی خوانم» هدایت شدم و از همان جا «شعبانعلی» و «متمم» را شناختم.

در لباس سربازی و از بهترین روزهایی که داشته ام و روزهایی که در آن ها «رشد» کردن را یاد گرفتم.

خدمت که تمام شد، برای فرصت دانشگاهی خارج از کشور تقاضا دادم. اگر Yavar Moshirfar را گوگل کنید؛ احتمالا بعد از لینکدین به PRIDE هدایت می شوید. پروژه ای که در آن پذیرفته و به دانشگاه برونل راه یافته بودم. مجموعه اتفاقاتی که از زمان اتمام خدمت سربازی تا ورود و بازگشتم از دانشگاه اتفاق افتاده است، تحت نام «داستان زندگی یک احمق» و «گزارش یک قتل» در وبلاگ قبلی ام وجود دارند و دوست ندارم آن ها را دوباره تکرار کنم.

ویزای من «ویزای کاری» بود و اولین بار با حقوق ثابت قابل توجهی مسئول همه هزینه های خودم شدم. کارم چیزی غیر از پژوهش و نگارش و فیلدهای مختلف زمین شناسی نبود. به هر حال به قول «سجاد» آن جا «شیب» من نبود.

کمبریج، دوره یک روزه آموزش ایمنی آزمایشگاه

در مرکز لندن با بزرگ مرد تاریخ، مهاتما گاندی

فیلد زمین شناسی، منطقه گؤی چای،Goycay، جمهوری آذربایجان و +

همه این روزها گذشته اند. خوب یا بد. به ایران بازگشتم و چند ماهی در خانه خودم را حبس کردم. روزهایی بود که در وبلاگ قبلی ام «گفتگو با دوستان» خیلی جدی شده بود. از هر دری می نوشتم: از مدیوم، از برکسیت، از آموزش زبان انگلیسی و … تا این که در یک روز سرد زمستانی در یکی از کافه های شهرم، یکی از دوستان قدیمی را دیدم که برای کسب و کارش «بیزنس پلن» می خواست؛ هر چند خیلی جدی نبود. چند روزی در شرکت وی مشغول زیر و رو کردن کتاب ها و سایت هایی بودم که مطلب به درد بخوری بیابم. در همین زمان ها به یکی دیگر از دوستان پیشنهاد کردم برایش کار کنم: در شغل «بازاریابی بین المللی» و به شرکتشان رفتم. دو ماه از کارم که گذشت، به سمت «مدیر داخلی» شرکت تغییر پیدا کردم. این دوره هم دیری نپایید و در ماه چهارم فعالیتم به سمت «معاونت پشتیبانی و خدمات پس از فروش دستگاه های خودپرداز» انتخاب شدم. از این جا به بعدش جایی بود که دیگر «نام شغل» برایم مهم نشد و برایم فقط «حرفه ای شدن» و «بهترین بودن» مهم شدند و هستند. در این زمان ها هنوز هم اگر وقتی باشد، «ترجمه» میکنم.

از این همه راه نرفته و رفته، مسیر «شغل» من هم اکنون به اینجایی رسیده است که در آن قرار گرفته ام. در سال های آینده هنوز امید به راه اندازی کسب و کارهای «خودم» دارم و قطعا همه این مشاغل قرار است در حوزه «خدمات» باشند. برایم بسیار مهم است که شیب من «توسعه پایدار» و مدل Fluctuate nec mergitur باشد. سی سال آینده برای من پژوهش و کنکاش درونی و ذهن خودم برای رسیدن به این نقطه است: مدل توسعه پایدار در ناپایداری خاورمیانه.


ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

۵ دیدگاه

  1. یاور عزیز.
    از خوندن این خاطرات واقعاً لذت بردم. الان هم خیلی خوشحالم که داری برای حرفه‌ای شدن تلاش می‌کنی.
    راستش رو بخوای یه جایی از این خطراتت، فصل مشترکی با من داره. اونجایی که تصمیم گرفتی دکتری بخونی و بشی استاد دانشگاه.
    این روزها بدجوری درگیر یه تصمیم‌گیری هستم. تصمیم‌گیری در زمینه‌ی شغلی. و شدیداً در حال «نه» گفتن‌هایی که خیلی بیشتر از گذشته شدن ولی به نظرم در راستای همون مسیری هست که به رغم ابهام‌های زیادی که برام داره، فکر می‌کنم درست هستن.
    به نظرم یه مقدار تغییر جهت دادن سخت هست. قبلاً فقط این سختی رو از دیگران شنیده بودم ولی الان دارم اونو احساس هم می‌کنم.
    یه جورایی خوندن خاطرات تو و شرح وضعیت فعیلت باعث دلگرمی من شد. اینکه تلاش کنم و ادامه بدم. اینکه هیچ چیز به اندازه‌ی حرفه‌ای بودن نمی‌تونه در شغلم به من کمک کنه. شغلی که از اول دوستش داشتم و دارم ولی شاید وقتشه اونو در مسیر جدید دیگری امتحانش کنم و این همه تردید و دو دلی به خودم راه ندم.

    1. سلام طاهره جان.

      خوشحال ترم که «درگیر» شده ای. درگیر شدن یعنی تلاش برای توانمندتر شدن. امیدوارم همه عمرت همیشه ذهنت «درگیر» باشد که بیاموزد که بهره ببرد که بخواهد پرواز کند.

      متشکرم.

  2. سلام یاور جان
    قصدم این بود که اول به خاطر بی پروا نوشتنت ازت تشکر کنم. و بعد برای ادامه مسیری طولانی که در پیش داری ارزوی موفقیت.
    راستش من تا قبل از این پست یاور مشیرفر رو یه جور دیگه میدیدم الان یه جور دیگه. الان احساس خودمونی تری بهت دارم . مخصوصا بعد از دیدن عکسی که پای ظرفشویی هستی 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *