قصه غریبی است زندگی آقای ابتهاج قصه آدمهایی که خیلی اتفاقی، در بدترین ساعتهای زندگیات، صدایشان را روی واکمن درب و داغونت گوش میکنی، در حالی که تند باران پاییزی سرد تبریز، روی سر و شانه و گونههایت میریزد و غرق میشوی در صدای گرمی که ارغوانم آنجاست، ارغوانم تنهاست و عمیقأ شاد میشوی از سرپنجه طلایی که به تن تار زخمه بیات اصفهان و پرواز عشق میزند و آنگاه شادتر از پیش، این لحظات…
ادامه مطلب »