گزارش یک قتل، قسمت چهارم، فصل سوم

گزارش یک قتل، قسمت چهارم، فصل سوم

داستان زندگی یک احمق

در عمق وجود خویشتن

*** این داستان بنا به درخواست «مریم» قرار است به صورت یکجا و در یک فایل PDF آپلود شود.***

سؤال خیلی سختی بود. ماندن یا رفتن؟ آیا اینجا، در این نقطه، «رها کردن» تسلیم حساب می شد؟ چه قدر دیگر باید می ماند تا راضی باشد؟ آیا صرفا به خاطر زندگی در یک کشور اروپایی آمده بود؟ تا جایی که از خودش شناخت داشت، نه. در سراسر زندگیش؛ حداقل از زمانی که خودش را دقیقا شناخته بود، هیچ گاه نمی گفت و نگفته بود “شرایط افتضاح است” ، “اینجا جای زندگی نیست” یا “قدر مرا نمی دانند”.

سراسر زمانی که خودش را می شناخت با این تفکر جایی درون خودش جنگیده بود. سراسر زندگی اش آرزو داشت اتفاقا به جایی رسیده باشد که هیچ کسی نفهمد کجاست. اوج خوشبختی برایش “مردن در گمنامی محض” حساب می شد. گمنامی کامل در عصر خودش. چه فرقی میکرد اگر قرار بود «اثری» از وی برجا بماند وآن اثر حتما به نام خودش باشد یا به نام دیگری؛ اما تأثیرش آن طوری باشد که او همیشه میخواسته است؟ همین برایش کافی بود.

زندگی در اروپا اصلا قرار بود چه باشد؟ محیطی که حتی یک ثانیه هم از عمرش را برای ساختنش صرف نکرده بود و حالا قرار بود حاضر و آماده وسطش فرود بیاید؟ از مفهوم “بهشت” با تمام وجودش نفرت داشت. زندگی آسان و بی دردسر و بی تلاش برایش منزجرکننده ترین تصور ممکن بود. دوست نداشت بی مسئولیت لم بدهد و فارغ از هر چیزی میوه آسایش و شراب خوشبختی برایش فراهم شود و تازه تا ابد هم زنده بماند. دوست داشت زیر بار سنگین دغدغه و مسئولیت برود و شانه هایش را زیر بار بدهد. اصلا برای همین شانه هایش را قوی کرده بود، که سنگین ترین بارها را بر دوش بکشد و زمانی که صدای خُرد شدن استخوان هایش بلند بود، لبخند بزند.

مفهوم زندگی برایش تلاش دائمی به سوی هدفی عالی در هر لحظه و جستجوی معنا بود. مفهومی که سخت با زندگی در بهشت «تضاد» داشت. بی هیچ تلاشی زندگی راحت را نمی خواست. تا زمانی که نامش زندگی بود، نباید متوقف می شد. سکون برایش مفهومی جز گندیدگی و مُرداب و تعفن را نداشت. هرچند در قالبی زیبا و شیک و اروپایی هم عرضه می شد. بوی تعفن سکون او را می آزرد.

او در مکتب لذت بردن از رنج خودش را ساخته بود و اینجا هیچ رنجی نبود. نمی توانست خود را قانع کند که بی رنج زندگی کند. زندگی بی رنج برایش تکرار ملال آور منظره ای بود که عکاسش یادش رفته بود دستش را از روی شاتر بردارد یا منظره دیگری بیابد و ساعت ها وسال ها خیره به آن منظره انگشت روی شاتر گذاشته بود و همه زندگی اش فقط تکرار یک عکس بود. ملال آور و دردناک. رنج تن روحش را قبلا صیقل داده بود، اما اینجا داشت کِدر می شد.

همیشه با خودش می گفت اگر قرار باشد معمولی زندگی کنم، زندگی آرام و بی دردسر و بی رنجی را تحمل کنم، اگر قرار باشد متوسط باشم، دیگر چه نیازی به بودن؟ میلیون ها نفر این چنین زندگانی را نمایندگی کرده اند. میلیون ها نفر آمده اند، رفته اند و عامه پسند و معمولی زیسته اند. دیگر چه نیازی که من هم نماینده چنین زندگی هایی باشم؟

از درون خودش که سر برآورد، هنوز چهار ماه دیگر برایش رقم زده شده بود. گرچه خودش نمی دانست چقدر برای بودن و به دست آوردن از اینجا زمان در اختیار دارد. سوغات سفرش چه بود؟ برای خودش «کشف» دنیای درونش.

برای دیگران شاید یک عمر پرسیدن این سؤال که «چرا نماندی و دکتر نشدی؟» بعدها فهمید که اگر میماند، به عوض یک عمر پرسیدن دیگران، خودش باید یک عمر می پرسید: «چرا ماندم و دکتر شدم؟» فکر کرد بهتر است خودش آن نباشد که می پرسد. زندگی، زندگی او بود و نه آن یک عمر پرسندگان.

شرایط دنیای بیرون اما بسیار متغیر بودند. یک هفته بعد از رأی دادگاه باید به دوره آموزشی NTE5 در شهر Reading می رفت. از لندن با اتوبوس و قطار فقط ۳۸ دقیقه بود. دو هفته آینده قرار بود آنجا «مدل سازی اقلیمی» بیاموزد. این بار اما کمی فرق داشت. این بار بر خلاف دفعات گذشته، از شوق دیدار دوستانش لبریز نبود. خیلی کمرنگ تر می توانست به کشف دنیای آن ها، با آن شور و شوق کودکانه ای که بار اول داشت همت بگمارد. در این میان فقط به سیفان اتیوپیایی و ماتئوی ایتالیایی هنوز دلبستگی داشت. دیگر تقریبا به طور کامل عادت کرده بود که در جمع «تنها» باشد.

عادت کرده بود که هیچ تلاشی و هرگز هیچ تلاشی برای تحت تأثیر قرار دادن هیچ کسی نکند، حتی اگر تا ته دل احساس نارضایتی و جلب توجه جمع را کند. این هم برایش نوعی «رنج» بود که دوست داشت. این ها را به قیمت های گزافی در آن شش ماهی که داشت چپ و راست برای معاشرت تلاش می کرد و در ضمن داشت با بدترین نمره ها به خاطر همین تلاش هایش ارزیابی میشد دریافته بود.

در دانشگاه و انستیتو فقط میتوانست با چندین طیف خیلی خاص راحت و صمیمی باشد: آجی پیتر هندوستانی ۴۴ ساله، کوفی نیجریه ای و لارای کامرونی که هم سنش بودند، عماد زیتون فروش فروشگاه هفتگی مواد غذایی دانشگاه که هر سه شنبه می آمد و اهل خوزستان بود، رضا کارمند کتابخانه که بیست سال پیش از سنگسر به لندن مهاجرت کرده بود، ماریوی بلژیکی که بیست و هفت سال سابقه کار داشت، آنا مدیر انستیتو که چهار نوه پسری داشت، ژولیت مدیر پژوهش انستیتو که پسر بزرگش ۱۶ ساله بود، فرانک مدیر مسئول پروژه و کارولین مدیر پروژه که بالای چهل سال سن داشتند.

فرانک در نمای دور

گویی اصلا نمیشد با هم سن وسال های «اروپایی» خودش معاشرت کند. تنها گروهی از هم سالانش که پیش آن ها راحت بود و می توانست  بی دغدغه با آن ها معاشرت کند، آفریقایی ها و آسیایی ها بودند. در این میان ماتئو تنها استثناء بود. هم سن خودش بود و البته ایتالیایی. هنوز نمی توانست بقیه همکارانش را بفهمد. در نظرش هر عملی که از او برای مصاحبت سر می زد، حتی اگر به خیال و تصور خودش مثبت بود، عمدتا منفی تلقی میشد.

این ها را بعدا دیکشا همکار نپالی اش در گرجستان برایش آشکار کرده بود. دیگر اصراری برای معاشرت البته نداشت. از آخرین NTE که در باکو برگزار شده بود، حوادث تلخ فقط نصیب وی نشده بود. همکار و دوست تُرکش «گلچین» که اهل ازمیر بود و البته سه نسل قبل از وی از خراسان ایران به ترکیه مهاجرت کرده بودند هم دانشگاه بخارست را به دلایلی ترک کرده بود.

تنها هم زبان و هم فرهنگش را که همیشه نزدیک ترین کس برای بیان احساساتش بود، همان دختر کوتاه قد و البته بسیار تند مزاج که به هر بهانه ای سراغش می آمد و با مراقبتی مادرانه و دلسوزی خواهرانه سر به سرش می گذاشت، در مواقع سکوتش از وی می خواست صحبت کند، فحشش می داد و سرزنشش میکرد، رفته بود. همیشه اما در رفتارش چیزی بود که او را هیچ گاه نمی آزرد. تکه ای از محبت خالصانه و صادقانه در وجودش برق می زد که حکایت از قلب بزرگش داشت. گلچین را که ندید، بیشتر در سکوت فرو رفت.

هر چند این سُکوت لعنتی کار خودش را می کرد و هر از گاهی شخصی از گروه به وی ملحق می شد تا در جمع بیست نفری که برای شام خوردن می رفتند، به تنهایی گام نزند. هر چند او در میان ابرها گام می زد و در رؤیایش روزهای طلایی اش را می دید و اصلا آنجا نبود که بخواهد تنهایی حس کند. قبلا وقتی هنوز در ایران بود، این بخش از وجودش  را زیر باران جا گذاشته بود، آنجایی که شُرشُر باران تمام وجودش را شسته بود و زیر باران تمام شده بود.

گلچین دوست اهل ازمیرش در منطقه گؤی چای، آذربایجان

چند متر آن طرف تر، نمونه برداری از داخل رودخانه گؤی چای

در حین قدم زدن دلش برای صحبت با هیچ کسی نبود. سیفان در ردینگ زندگی میکرد و همراه زن و فرزندش به قرارهای شام می رسید. ماتیوی خوش تیپ و خوش صحبت همیشه با عده زیادی دوره می شد و وقت نداشت به وی توجه کند. در عوض بیشتر قدم زدن هایش با اساتید مدعوی پروژه های دیگر و با مهمانانی می گذشت که آن ها هم حداقل از مرز ۳۵ سالگی گذشته بودند.

مهمانانی مانند ناتالی که از سازمان مردم نهاد حفاظت از محیط زیست اوکراین به آن ها ملحق شده بود و قرار بود پس از سخنرانی و کارگاه مفصلی درباره حفظ محیط زیست با هم شام بخورند. لهجه ناتالی مانند روس ها نبود. شیرین و خوش طعم و گیرا انگلیسی صحبت میکرد. ریتم آرامش بخشی داشت و صحبت با وی و یادگرفتن از تجربه های او برایش شیرین بود.

هر از چند گاهی که در طول این شب ها شخص دیگری از گروه نزدش می آمد، اما عذابی الیم برایش شروع می شد. هم نمی خواست و هم فکر میکرد دور از نزاکت است که اگر بپرسند و او بخواهد «سرسری» پاسخ دهد. نه میتوانست داستان زندگی اش از روز اول را به طور کامل برایشان شرح دهد و نه می توانست بعد از تعریف کردن داستان با خودش کنار بیاید. داشت عهد و پیمان سکوتش را می شکست. باید جلوی خودش را میگرفت و به هر بهانه و بی بهانه ای حرف را به جای دیگری می کشاند. روزها و هفته ها را به این شکل گذرانید و هر چه توانست دورتر و دیرتر از دیگران بر سر میز غذا حاضر شد تا زمان بازگشت به لندن فرا رسید.

بر دامنه های قفقاز

از لندن تا دو هفته دیگر باید طبق برنامه به “گرجستان” می رفت. پروژه اش «دریای سیاه و خزر» بود و حالا نوبت سواحل دریای سیاه بودند که مورد بررسی قرار گیرند.

دو هفته ای که در دانشگاه ماند، هنوز نمیدانست روزی می آید و می بیند استادش ناگهان پس از بیست و اندی سال حضور در هیئت عملی انستیتو از آن استعفاء داده است و رفته است. روزها در آزمایشگاه با تمام قوا مشغول جبران عقب افتادگی رسیدنش به لندن در جریان دیرکرد ویزایش بود.

از قضا آزمایشگاه هم در آن روزهای تابستان بی رمق اما خفه کننده لندن، خنک ترین محل بود. بیشتر این دو هفته با کوفی و لارا قرار ناهار می گذاشت و در اتاق ناهار فقط زمانی حاضر می شد که این دو آنجا باشند. تا دیروقت در آزمایشگاه می ماند و به رژیم غذایی بدون شکر و کربوهیدراتش پایبند بود.

دو سه شنبه منتظر «عماد» ماند تا با هم از ایران صحبت کنند و رضا که به شوخی های دائمی اش مهمانشان می شد. برای عماد کافه لاته می گرفت و برای خودش چای و عماد از باقلواها و شیرینی های یونانی که داشت به آن ها تعارف می زد. دست عماد را نمیشد اما پس زد. لهجه شیرین خوزستانی اش نمی گذاشت.

دن کیشوت در گردنه های قفقاز

روز حرکت که رسید، با کوله پشتی اش در فرودگاه حاضر شد و اندک زمانی بعد که چندین ساعت باید بین دو پرواز در استانبول منتظر می ماند، در تفلیس به زمین نشست. گرجی ها به سختی میتوانستند انگلیسی صحبت کنند. سالخوردگانشان که زمانی تحت فرماندهی قوای ارتش سرخ به برلین یورش برده بودند، چند کلمه ای دست و پا شکسته «آلمانی» حرف می زدند که برای رسیدن به هُتل و گرفتن تاکسی و اتاق کافی بود. برایش جالب بود که تاکسی هایشان هیچ تفاوتی در کرایه برای توریست و بومی قائل نبودند.

شبی در تفلیس

گرجستان معدن شراب دُنیاست و مشروبات الکلی و شراب های خانگی نگین همیشگی سفره های آن هاست. در هر مناسبتی و بی هیچ مناسبتی گرجی ها غریبه و خودی را میهمان سفره ای با نگین شراب می کنند. ننوشیدن برای گرجی های میزبان همانقدر نکوهیده است که نوشیدن برای مسلمانان.

تا زمان صبحانه دو  ساعتی خوابید و بعد از آن در لابی دیکشا و آلکساندر را ملاقات کرد.

غذاهای گرجی با غذاهای آذربایجانی جان او شباهت بسیار زیادی دارند. عطر و طعم قفقاز، این هزارتوی افسانه ای مرکب از سختی معیشت در سرمای استخوان شکنش با نرمی طبیعت جنوب آن و لطافت نسیم سحری دریای سیاه در صبح های پس از باران، طعم های ویژه غذاهای قفقازی اند. همانند رقص لزگی – قفقازی که نماد همه زیبایی های وحشی طبیعت قفقاز است. وحشی و پر ابهت و در عین حال زیبا و شکوه مند.

حرکات دست کشیده و منقطع با ریتمی که در میانه آن مانند بارش منقطع باران بهاری قفقازی، می شکند: لگاتوهای شوخ و شنگ، ضرب های شانزده تایی و استوکاتتوی گوشخراش وحشی. گام هایی که با هر ضرب مانند پتک بر زمین کوبیده می شوند و حرکات دست الهام گرفته از خورشید، شمشیر، عقاب، شاهین، تیر و کمان و پلنگ. همه یادآورهای آشنای میدان نبرد که گاهی در ریتم «بزمی» باید با شوخی های بی پایان اجرا شوند.

رقص قفقازی برایش یک سلوک کامل خودشناسی و مفهوم خود خود زندگی بود: ریتم را بفهم، همه حرکات استاندارد و پیشرفته را بیاموز، آن ها را دقیقا مانند استادت اجرا کن، ماهر شو. حال همه حرکت هایی که آموخته ای را فراموش کن، روش و استایل خودت را بیاب، تک به تک حرکت هایت را با عمق وجودت زندگی کن، حال ریتم را فراموش کن. به خلسه برو و چیزی فراتر از حرکت صرف را تجربه کن. همه مسیری که باید در زندگی می پیمود، در تار و پود رقص قفقازی تنیده شده بود. از قبل آن را در فرزند خلف رقص قفقازی (آذربایجانی) چشیده بود، اما این بار این عطر و مزه در پای هزارتوی با شکوه قفقاز بود.

عظمت باشکوه قفقاز

در تفلیس باید با آنجلا آشنا می شد. کسی که بیست سال از عمرش را صرف مطالعه و پژوهش در ارمنستان و حوالی دریای سیاه کرده بود و اصالتا اهل فرانکفورت بود. آنجلا هم اخلاق ایرانی ها را میدانست، هم گرجی ها و هم ارمنی ها را. باید از تفلیس با اوزورگتی می رفتند. بوی دریا که به دماغشان خورد فهمیدند رسیده اند.

آنجلا قرار بود اطلاعاتی در مورد کارشان بدهد و البته احتمالا یکی از جایگزین های استاد راهنمایش باشد که رفته بود. هنوز نمیدانست. در اوزورگتی و گوریا هم باید با فرانک هم اتاق می شد. البته فرانک میدانست که او شب ها «خُر و پف» می کند. هم اتاقی شدن با فرانک و فرصتی که بالاخره برایش دست داد باعث شد ریز و درشت داستان را با تمام جزییات و احساسی که داشت برای فرانک و با بدرقه چشمان تعجب زده وی بیان کند.

قبل از عزیمت به گرجستان برنامه عملیاتی Action plan دانشگاه تصویب شده بود. قرار بود فرانک مهارت های زمین شناسی و علمی اش را بیازماید و ژولیت عهده دار برنامه توسعه فردی اش باشدو  هم زمان برای نگارش انگلیسی در مرکز زبان دانشگاه یک دوره فشرده و کوتاه بگذارند. چشمان متعجب فرانک به آرامی به سوی نگاه های پراطمینان و آشنایی میرفت که روزهای اول از او دیده بود. مشکل و ریشه اصلی مشکل از دید فرانک این بود: فقدان ارتباط مؤثر با استاد راهنما.

سوء تفاهمی مشترک از نداشتن زبان مشترک که رابطه آکادمیک وی و استادش را تا مرز فروپاشی و انفجار پیش برده بود. صاف و ساده زبان همدیگر را نفهمیده بودند. این بار اما “او” جایی درون خودش می دانست که حتی اگر زبان مشترک هم با استادش بیابد، ماندن در لندن برایش اگر سخت نباشد، دیگر تقریبا غیر ممکن است.

فردا ۹ صبح به وقت لندن در فرودگاه هیترو به زمین نشست. این بار اما با نگاهی که گویی آخرین بار بخش ورودی بین الملل هیترو را می نگرد. پای قتل دیگری در میان بود و این بار ترجیح میداد آن بخش از خودش را همینجا در نزدیک ترین محل دفن کند.


بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد
نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ
گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه
فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ

 

یک دیدگاه

  1. به باور من هر کس باید هر کس باید کتاب زندگی خودش را بنویسد.
    چه خوب که این کار را می کنی و در یک فایل پی دی اف همه این نوشته ها را یک جا جمع آوری می کنی.
    من هم باید بنویسم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *