لابد از عوارض نزدیک شدن به نیمه عمر و شاید چهل سالگی باشد؛ اما این روزها بیشتر از هر چیزی به پدربزرگم و زندگی که نسل او گذراند فکر میکنم.
آنها جنگ جهانی، تغییرات وسیع در حاکمیت و به تبع آن تغییرات بسیار گسترده اجتماعی را دیدند و لمس کردند.
آنها یک قحطی بزرگ را با پوست و گوشت و استخوان لمس کردند. صحبت که میکرد ترجیع بند سخنانش همیشه این بود: «هیچ چیزی نداشتیم».
همیشه وقتی این جمله را میشنیدم، با تجربه نوجوانی که همه سؤالاتش را باید در کتابخانه خانهشان میجست، هیچ چیزی نداشتن مرا به دوران زندگی انسان اولیه میبرد.
گویی در غاری، عدهای انسان کرومانیون و نئاندرتال گرد هم نشسته و دستاورد روزشان که با سختی فراوان، گوشت شکار ماموت یا ماستودونی بود را به نیش میکشیدند، با هم از تجربههای روز، کنار آتش قصه میگفتند و فردا صبح که میشد و آتش غار خاموش میشد، باز دوباره با همان تبر سنگی اولیه و سلاحهای سادهشان به دل طبیعت باز میگشتند تا شب اگر شانس بیاورند و زیر پای همان ماموت له نشدهباشند، تکه گوشتی برای ضیافت شبانه اطراف آتش به دست بیاورند.
آن روزهای سخت که پیرمرد نقلشان میکرد، روزهای تغییرات بنیانکنی بود که در تاریخ همیشه مصیبت این ملک، یک سلسله پادشاهی عوض شدهبود، جنگ جهانی اول و دوم و به دنبالش سودای تصاحب نفت و سرزمین، قحطی و گرسنگی به دنبال آوردهبود و بیثباتی اقتصادی و بعدها فروش گسترده نفت و درآمدزایی بیرویه و تورم چند هزار درصدی که دنبالش آمد همیشه در زندگی آن نسل به یادگار ماند.
اکثریت خاموش جامعه ایرانی که شاید همین الان هم بیش از ۶۰ میلیون نفر باشند، آن روزها هم بودند. شاید تاریخ ما تاریخ خاموشی اکثریت و جولان اقلیت و اناالحق گویی آنان باشد.
تنها یک تفاوت عمده میان زندگی من و پدربزرگم بود.
در دوران پدربزرگ، حاکم میدانست که ظالم است و ظلمش طلیعه و بخشش الهی است و حاکمیت حق او. نه پاسخگوی کسی است و نه اصلا باید پاسخگو باشد. اصلا رعیت را چه به پاسخ گویی. رعیت همین که سایه و ظلالله بالای سرش است باید دعاگو و شکرگذار باشد و انتظار اصلاح داشتن و خواست و رأی و چنین چیزهایی هم که شرک و کفر است.
پدربزرگم از نسلی بود که تمام فهمش از دنیا «قسمت» بود. قسمتمان نبود که بهتر شود. قسمتمان نبود که ثروتمند باشیم، قسمتمان نبود که زندگی خوبی داشته باشیم.
قسمتمان بود که کارگر باشیم و صبح تا شب و شب تا صبح در تنور نانوایی جان بکنیم و به قول همشهریان من «دستمان خمیر باشد و شکممان گرسنه»
نسل پدربزرگ من نسلی «پذیرش و تسلیم» بود. نسلی که نیاز نمیدید بیش از قسمتش تلاش کند.
نسلی که تجربه بزرگ تاریخیاش، از ابتدای تاریخ تا زمان حیات پدربزرگم، همواره روی یک باور مهم چرخیده بود:
«هر چه میشود، هر اتفاقی میافتد، در این مملکت، هر چهل سال یک بار، ظالمی بر تخت مینشیند و ظالم دیگری از دنیا میرود. در بلوای تعویض جایگاه از تخت به سنگ مردهشور خانه، آنکه بر سر دار میرود و زیر سیلی و چکمه و قنداق و شمشیر و دشنه جانش تلف میشود، همواره رعیت است.
در آن بلبشویی که سنگ روی سنگ بند نمیشود، امیرزاده و آقازاده و بزرگزاده قرار نیست طوریشان بشود؛ این تن نحیف رعیت است که دم چک و سیلیخور است. ای بسا که قبلا هم حرف حقی زده باشد و کینهاش در دل فردی باشد؛ در دم به انواع خیانتها متهم و جان و مال و هر چه دارد آماج غارت و تهاجم است؛ پس در بازی روزگار، باید به رنگ بیرنگترین بیرنگها درآمد تا در زمان طوفان، و بعد از آن، اگر قرار نیست زندگی حداکثری داشتهباشیم، از زندهمانی حداقلی هم محروم نباشیم.»
نسلی که پدربزرگم متعلق به آن بود چنین میاندیشید. شاید راهکار درستی هم داشتند. شاید زندگی هم همین بود. تحمل جبری تا پای جان و بازگشت به وظیفه حداقلی «فرزندآوری و نسل آوری و پیر شدن و مرگ.» بیانکه بخواهند یا بدانند که اصلا قرار است آن طور زندگی نکنند.
برای نسل پدربزرگ من «مفاهیم ارزشمند» هنوز از معنا تهی نشده بودند. آزادی اصلا معنا نشده بود که در پرتو لطف اهل قلم و آنانکه تریبونهای اقلیت حاکماند نه از معنا که از هستی تهی و ساقط شود.
پدربزرگ من اگر باور به زندگی در جای بهتری نداشت، اگر میدانست که زندگی همین جبر گندی است که باید تحمل شود، حداقل با تناقض دوگانه وعده بهشت برای اقشار پایین و زندگی در بهشت موعود اقشار بالاتر دست به گریبان نمیشد.
پدربزرگ من از نسلی نبود که چهل سال تمام تریبونهای زمانه را به تمام و کمال در اختیار داشته باشند، با تمام قوا اقتصاد و سیاست و فرهنگ و جامعه را در کام خود بکشند و تازه بعد از آن هنوز هم بگویند «ما اگر نتوانستیم تقصیر دیگران است»
حداقل برای نسل پدربزرگ من «ظلم» یک مفهوم پذیرفته شده بود. حاکم با لذت تمام میدانست که ظالم است و اصلا نیاز نبود بودجه چند هزار میلیاردی کنار بگذارد تا فرد و افراد و دستگاهی بسازد که شبانه روز از «عدل» سخن بگویند.
نسل پدربزرگ من حداقل از این نظر خوشبخت بود که دین و دنیایش یکی بود. ظلم اگر بود گریبانگیر همه بود و عدالت اگر نبود، حداقل مفهومش نیز به سخره گرفته نمیشد.
به نظرم البته چنین مفاهیمی در پیچهای تاریخی بزرگ انسانی این کشور به قهقرا میروند. همان طور که مفهوم «مشروطه» زمانی از عدالتخواهی به تأیید بیچون و چرای دستگاه حاکم کشیده شد و به قول قدیمیها از «هضم رابع» هم گذشت و آنچه امروزه داریم، شاید از همین دست مفاهیمی باشد که ما شاهد «هضم رابع» آن هستیم.
به هر صورت تفاوت زندگی نسل من و پدربزرگم شاید در این باشد که نسل من بیشتر درگیر مفاهیمی شد که قرار نبود به این زودیها حتی بتواند لمسشان کند.
آینده را نمیدانم. اگر بر مبنای امروزمان ساخته شود که قرار است سالهای دور همچنان با مفاهیمی سرگرم شویم که نداریمشان. مفاهیمی که هنوز برای این ملک شاید دور از دسترس اند. مفاهیمی که اصلا شاید نباید وجود داشته باشند. شاید در دایره درک ما نگنجند.
اما میدانم که تماشای زندگی و توقف و خارج شدن از جریان آن هم شاید بتواند تحملش را کمی آسانتر کند. همانند پدربزرگم که اعتقادش به جبر و این نکته که «کاری از ما بر نخواهد آمد» تمام توجه و حواسش را در روزگار پیری متوجه نوههایش کرد.
از نسل پدربزرگم چیز زیادی نمانده است. معاصرانی از آن قبیله بیشتر معطوف نوشتن داستان شدند و داستانشان را با چاشنی زندگی اجتماعی آمیختند. از بزرگ علوی تا هدایت و آثاری که فهمیدنشان مستلزم توقف زمان و بازگشت به آن دوران است.
از خود پدربزرگم چیزی جز چند خاطره و نوار ویدئویی در دست نیست. با آرام گرفتن نسل من در خاک، آن هم ناپدید میشود.
آن چه میماند و در این خاک هرگز ناپدید نخواهد شد، همان مفاهیمی هستند که علیرغم تلاش دائمی حکام این خاک، زیر خاک دفن نمیشوند و شاید تا هزاران سال آینده هم این گردش روزگار نتواند آنها را خاک کند. مفاهیمی که هنوز جوانه نزدهاند، مفاهیمی که جو مسموم و سربی سنگین روزگار، اجازه نفس کشیدن به آنها را نداده است.
شاید ما هم چنان نسلی باشیم که قرار است با به ریه کشیدن هوای مسموم، جو بالای سر این جوانهها را از آلودگی بزداییم تا شاید صد سال آینده، نسلهای بعدی بتوانند به ثمر نشستن و میوه آنها را چیده باشند.
شاید هم نسل من به این نتیجه برسد که این جوانهها در خاک بهتری قرار است جوانه زنند و این درخت کهن و خاطرات چند هزار ساله را وا گذارند و در جغرافیایی دیگر به دنبال سرنوشت خود بروند. که البته بسیاری تا کنون رفتهاند.
به هر صورت تماشاچی زندگی بودن لذتی است که از رنج زندگی در هوای مسموم میتوان برد. شاید خیلی کوتاه، شاید خیلی مختصر.
ارغوان
خوشه خون
دامن صبح بگیر
و از سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این دره غم میگذرند؟