من معمولا سعی میکنم خشمگین نشوم. عمدتا سعی میکنم صبور باشم و منتظر بمانم برای دیدن چیزهایی که شاید در نگاه اول به چشم نمیآیند.
اما معمولا به علتی که هنوز فرصت کار روی آن را نیافتهام، این حجم از نگفتن و صبر کردن انباشته میشود و جایی فوارن میکند. که جایی هم که نباید اصولا فوارن میکند.
همانند تکههای خرد شدهای از یک آیینه بزرگ که وقتی روی هم انباشته میشوند، تصویرشان هم هزاران تکه از تصویری مبهم و غیر قابل فهم است.
به هر صورت مدتها درون ذهنم از نداشتن یک مسیر مشخص و شاخصهای مدیریتی سنجش کارم نالان و ناراحت بودهام. ناراحتی من البته من باب «غر زدن» نبودهاست و خوشبختانه به صورت Assertive در این مورد سخن گفته و شنیدهام.
اما بیشتر از این که صحبتهایم مؤثر واقع شوند، تأیید ضمنی و زبانی را گرفتهبودم. باز هم در مواقع حساسی که صحبت کردن در جمع مدیران آلوده به احساس میشد، این مسئله از سوی آنان بروز میکرد.
از دیدگاه من، هر زمان که «چیزی» برای انتقاد نداشتند، به سمت این جمله میرفتند: «ما از شما خروجی ندیدیم.»
در واقع نمیتوان از کارمندی که بیشتر از خود ما به امورات شرکتی حساس و وظیفهشناس است انتقاد جدی وارد کرد. آنهم در روزگاری که دلسوزی جزو نایابترین ویژگیهای کارمندان شدهباشد.
و جالبتر که در دو سال و اندی گذشته از همکاری من، وعده و وعیدهای مختلفی من باب آینده داشتهام و از سویی حساسیت خود من به این که باید «جایی» که هستم را به محل مناسبی برسانم و پس از آن تحویلش دهم به این موضوع، تصویر واضح و شفاف آیینه را هر بار به تکهای کوچکتر و مبهمتر خرد میکرد.
باری در یک نیمروز تابستانی داغ، اثرات این عصبانیت شاید دو ساله و شاید چند ماهه بروز کرد. متوجه شدم که بیشتر مواقع، به جای گفتگو، با بالاتر رفتن دمای بدن و لرزش صدا و دست و رفتارهای غیرقابل کنترلتر سوق داده میشوم.
این موضوع باعث شد در آخرین جلسه «خشم» را درون خودم ببرم و دم نزنم. حتی دیگر با جمله کلیشهای «ما از شما خروجی ندیدیم» هم تحریک نشدم.
در آن نیمروز داغ تابستانی اما اتفاق دیگری هم افتاد.
با خودم تصور افقی روشنتر را داشتم. افقی که در آن دستاوردهای آنچنان بزرگی داشتهباشم که کسی انکارشان نکند.
تا اینکه بر حسب اتفاق جملهای از Epictetus خواندم و دوباره آرامش را باز یافتم.
آن جمله این بود:
Don’t explain your philosophy. Embody it.
Epictetus
چرا باید زمان بگذارم برای توضیح تکتک کارهایم اگر شخص روبرویم حتی «تلاش» هم نمیکند برای فهمیدنش؟
چرا اصلا باید برای توضیح کارهایمان زمان بگذاریم؟ چرا برای بهتر کردن و دقیقتر کردنشان زمان نگذاریم؟
با خودم حساب کردم که هر ساعتی که برای توضیح دادن کارها و هماهنگ کردن آنها با متر فهم دیگران میگذارم را تلف کردهام.
از سوی دیگر یادم افتاد که در چله نشینی رواقیگری آموختهبودم که بزرگترین هنر آدمی استغناء از دیگران و عدم تلاش برای نشان دادن فضیلتهایش است.
و با علم به این که در زمان قانع کردن دیگران تلویحا این نکته را پیشنهاد میکنیم که کارمان آنقدرها هم که باید خوب نبوده است. به هر صورت هر کار و نتیجهای باید توجیه کننده خودش باشد. اگر نیاز به توضیح کاری باشد، همان بهتر که فرض کنیم اصلا انجامش ندادهایم.
این افکار باعث شدند آن خشم چند روزه و چند ساله همینجا به پایان برسد. هر چند مطالعه کتابهای کنترل خشم و نحوه تعامل با انسانها را در اولویت مطالعاتی قرار میدهم و برای آموختنشان تلاش میکنم.
این نکته را هم به دفترچه تجربههای کاری اضافه میکنم.
استاد استاد استاد استاد
بله درست میفرمائید رفع دلتنگی با یک کامنت در فضای مجازی هم مقدور است
اما لطفا به گذر زمان توجه فرمائید
گاهی فرصت دیدار دست نخواهد داد که نخواهد داد
پس اگر امروز دست داده ترتیبی بدهیم برای دیدار حضوری
و اما خروجی ندیدیم و یا حتی اگر خروجی هم ببیند کارفرمایان محترم که صرفا منفعت طلبی شان در حد نوک بینی شان و به جا گذاشتن ثروت برای ورثه شان میباشد تا ارزش افرینی و بهتر نمودن محیطی که در ان نفس میکشند برای اطرافیانشان
بهتره ادم ازشون عبور کنه و سوال اینکه ایا ما در مقام دوست و اشنا نه در مقام کارفرما و کارمند در کنار همدیگه به هم توجه داریم؟
باتشکر
بعد از مدت ها اومدم بلاگ ت و این مطلب رو خوندم. تقریبا میدونم در چه وضعی به سر میبری. من دقیقا این ویژگی رو دارم که حس میکنم در لحظه اول نباید تصمیم گرفت، چون ممکنه چیزی رو که باید ندیده باشی _حتی به نشون ندادن عکس العمل هم متهم میشم، با دیالوگی شبیه اینکه: چیزی نمی خوای بگی_.
همین چند روز پیش همین جمله رو شنیدم که خروجی نمیبینیم. ضمن اینکه گزارشی از عملکرد هم ارسال کرده بود. یه گزارش خیلی ساده. وقتی پرسیدم گزارش رو دیدید، یکی شون گفت نه، یکی دیگشون گفت دیدم متوجه نشدم (که احساسم می گه که با من صادق نبود، چون جلوی هر آدم احمقی بزارم، متوجه میشد).
اما تصمیم من با تو کمی متفاوت تر بود. من تصمیم گرفتم، دو ماه دیگه تحملشون کنم. امیدوارم که اشتباه نکرده باشم.
سلام یاور جان
خوندن این مطلب تو، برای من هم آموزنده و دلپذیر بود.
میدونی یاور.
من هم – به خصوص توی این هفتههای اخیر – به این نتیجه رسیدم که یکی از ارزشمندترین داراییهای نامشهودی که ما میتونیم توی زندگیمون ازش برخوردار باشیم اینه که بتونیم آرامش بیشتری رو تجربه کنیم (و البته بکوشیم تا دیگران هم در کنار ما، این آرامش رو بیشتر تجربه کنن)
و بعد با این دغدغه، بکوشیم تا رفتارها و واکنشهامون رو با این ارزشِ ارزشمند، بیش از پیش تنظیم کنیم و مطابقت بدیم.
امیدوارم تو دوست خوبِ من هم، همیشه شاد و آروم باشی.
حتما شهرزاد عزیز
ممنونم ازت.
یاور عزیز
سلام
تجربۀ چندصباح عمر بیحاصلم در این وادی، بهم نشون داده زمانی که «از ما خروجی دیدند» هم تفاوت معناداری با زمانی که «از ما خروجی ندیدند» نداشته! شاید به این دلیل که دوستان، اصل واژۀ «خروجی» رو هنوز بخوبی درک نکردند 🙂
مشابه درددل بسیاری از خانمهای ایرانی که از «خیانت» همسرشون گلهمندند. اما بعد از کمی صحبت میبینیم که اصل واژۀ «خیانت» رو از پایه و اساس اشتباه برداشت کردند.
خلاصه اینکه به نظر میرسه باید در «فهم درست واژهها» اهتمام بیشتری به خرج داد.
آموختهات در چلّهنشینی رواقیگری، بدون اغراق یکی از بزرگترین عوامل آرامش فکری من در زندگی امروزه.
البته همراه با این جمله معروف و نجاتبخش از مرحوم سیلویا پلات که گفت:
«آرامش امروزم مدیون انتظاریست که دیگر از کسی ندارم»
هرچند خودکشی نویسنده در عنفوان جوانی، جای اما و اگرهای زیادی گذاشت در راستای مثال معروف عالِم بیعمل و زنبور بیعسل 🙂
پ.ن:
احتمالاً خودتم میدونی که این کامنت، بهانهای بود برای عرض ادب و رفع دلتنگی 🙂
مراقب خودت باش
سعید
مثل همیشه آموزندهترین کامنتی که میشد دریافت کرد بیشک این بود سعید عزیز.
ممنونم از تو.
دلتنگی و رفعش هم به همین سادگی با یه کامنت امکانپذیره.