یک سال پیش، در چنین روزی بود که ساعت ۱:۰۰ بامداد در “تبریز” فرود آمدم. در هوای سرد و خشن و برفی اش، با تمام وجود دست هایم را باز کردم و هوا را به درون سینه ام کشاندم. یک سال پیش بود که پس از تجربه ده ماه زندگی در لندن دیگر جایی برای نفس کشیدن در آن نیافتم و تصمیم گرفتم همه چیز را بگذارم و برگردم. باید می رفتم و می دیدم که “دکترا” همه آن چیزی نیست که به دنبالش هستم. باید میرفتم و میدیدم که برای من درهای دیگری در جای دیگری از جهان گشوده شده اند و باید بازگردم.

یکسال پیش چنین چیزی را نوشتم:

آن روزها هنوز ترس از دست دادن در وجودم خشک نشده بود. هنوز باور داشتم که راه و رسم ادامه زندگی من باید از مسیر “دکتر” شدن بگذرد. از آن تاریخ تا به امروزی که این نوشته را می نویسم، خیلی چیزها تغییر کرده اند. از آن تاریخ تا کنون سه شغل عوض کرده ام.

شغل اول برایم بسیار لازم و ضروری بود. باید می آموختم که سیستم ساختن و مدیریت کردن به شیوه ای که در تصورات من وجود دارد، بسیار شکننده است. آنجا شرکتی بود که شغل اصلی اش پشت نقاب بازرگانی پنهان شده بود: دلالی. نه تنها نیاز به هیچ مهارت مدیریتی نداشت، بلکه صرفا نیازمند یک زبان چرب و نرم و مقداری الفاظ و مجیز گویی داشت و ارتباط گرفتن با مقامات ادارات دولتی و فهماندن این که میخواهیم در “دزدی” آینده که از پول نفت سازمان شما صورت می پذیرد، مشارکت کنیم. این قدر درصد هم سهم شماست و ما به نام پروژه X یک پروپوزال برایتان می نویسیم. من لازم بودم تا آن پروپوزال را بنویسم. تا با زبان تخصصی این کاور زیبا را بسازم که مقامات بالاتر از این مقام مسئول به وی شک نکنند. هر چند امروز می دانم شک نکردن آن مقامات بالاتر هم خودش «سهم و درصد» می برد. آن روزها نمی دانستم. لازم بود در فضایی قرار گیرم که در «خدمات مشتریان» شعار “تا میتوانی قطعه با چک بخر، تا میتوانی به سرویسکار چک چند ماهه برای حقوقش بده و تا میتوانی سرویسکار بالای سر دستگاه مردم نفرست” باشد. لازم بود در این فضا باشم تا “مذاکرات دشوار” را بیاموزم.

لازم بود در این فضا قرار بگیرم تا بفهمم وقتی شخصی ته حسابش چند صد میلیون دارد و پول کارکنانش را نمی پردازد، چون معقتد است “پر رو” می شوند، چه حسی از مشارکت در این دزدی آشکار به عنوان «معاون پشتیبانی و خدمات پس از فروش» به من دست خواهد داد؛ من هم باید به عنوان بخشی از سیستم مدیریتی تا میشد کارکنانم را با وعده و وعید سرکار نگه می داشتم.

لازم بود در این فضا قرار بگیرم تا تفاوت عمیق بین «مهره بودن» و «مدیر بودن» را بیاموزم. خوشحالم که مهره نبودم و استعفاء دادم و خوشحال تر هستم که زمانی استعفاء دادم که هنوز در لایه های پایین تر مشکلات حادی که من میدیدم بروز نکرده بود. خوشحالم که زمانی استعفاء دادم که یک سازمان بزرگ را ترک کردم و نه زمانی که مجبور به ترک یک میز خالی می شدم.

درست است که در این یک سال شش ماه به شش ماه حقوق گرفته ام، آن هم با چک، ولی خوشحالم که اولین چکم را گذاشتم برای تربیت اولین کارمندم و درست است که به دلایلی آن کارمندم امروز با من صحبت نمی کند، جواب تلفن هایم را نمی دهد و به مسیج هایم بی اعتنااست، اما خبر دارم که دوره آموزشی Php را به اتمام رسانیده است و هم اکنون در حال یادگیری کار با Framework های مختلف و از جمله محبوب ترینشان laravel و یادگیری MySql Database است. خوشحالم که ثمره و میوه آن شش ماه کار بی مزد که پرداخت و پاس شدن چک هایش تا همین دو ماه پیش ادامه داشت، به شکوفایی یک انسان دیگر انجامیده است.

پس از آن شش ماه در استارت آپ دیگری مشغول به کار شدم. به عنوان مدیر دیجیتال مارکتینگ و محتوا. این جا باید میبودم تا بدانم «دام محتوا» عملا یعنی چه و چرا ما در دام محتوا گیر افتاده ایم و چگونه باید از آن بگریزیم. هر چند مشکلات عدیده ای هم چون پرداخت دستمزدها هنوز با ما بود. خوشحالم که در این مجموعه روی خط برنامه نویسی افتادم و آن قدر آموختم که در طی یک هفته رنگ بندی کل سایت و فونت ها و همه موارد مربوط به Style را چگونه با استفاده از کدهای Css عوض کنم. خوشحالم که در این مدت به وردپرس مهاجرت کردم و عملا توانستم همه کدهایی که باید می آموختم را یکجا بیاموزم. خوشحالم که آن قدر در عرصه محتوا پیش رفتم که شغل بعدی پیشنهادی به من «مدیر ارشد محتوا» باشد. خوشحالم که در این مدت دعوت به کار تخفیفان و اسنپ را رد کرده ام. دوست ندارم و نمی خواهم در سازمانی که همه چیز از پیش تعریف شده است و به اصطلاح «امنیت» دارد زندگی کنم. دوست دارم سازمانی بسازم که آجر به آجرش را خودم بچینم؛ با هر آجر خاطرات اشتباهات و مشکلاتم را مرور کنم و بیشتر و بیشتر بیاموزم. دوست دارم در سازمانی باشم که خطر سقوط برایش همیشه محرز باشد و در هیجان و تب و تاب سقوط «نوسان کند اما نگذارم غرق شود.»

زندگی در چارچوب را دوست نداشتم و ندارم. حداقل در این دو سال اخیر این موضوع برایم روشن شده است که من آدم زندگی در چارچوب ها نیستم. خوشحالم که دغدغه مالی زندگی ام را با «فریلنسری» حل کرده ام و رفتن به محل کار و درگیر شدن برای ارائه راهکارهای محتوایی به مشتریان و رضایتی که پس از آن در چهره شان حاصل می شود، بزرگ ترین تفریح و دلخوشی من شده است. خوشحالم که این توانایی را دارم که از راه رفتن در خیابانی که خیلی دوستش دارم (شهناز تبریز) و تماشای مناظری که به نظر دیگران ساده و بدیهی می آیند لذت فراوان می برم. خوشحالم که در یک سال گذشته توانستم چرخه کتاب راه بیندازم. خوشحالم که رادیو کتاب دارم و البته در حال توسعه آن به رادیو محتوا و رادیو توسعه هم هستم. خوشحالم که یک دوره آموزش زبان انگلیسی برای چند نفر از دوستان راه اندازی کردم و خوشحال تر هستم از این که در طی چند کلاس آنلاینمان در اسکایپ، ضعیف ترین زبان آموزم در ابتدا، توانست در انتها آن قدر از اعتماد به نفسی که در نظر داشتم به دست بیاورد که بدون توقف و با Fluency نسبتا مناسبی صحبت کند.

خوشحالم که در این چند ماه گذشته توانسته باشم مفاهیم تبلیغات و بازاریابی محتوا را به شکلی که باید به کار ببندم. خوشحالم که امروز توانسته ام به صورت خودآموز html و css را تا حدی یاد بگیرم که برنامه نویس شرکتمان (با بیش از ۱۸ سال سابقه) را به تحسین وادارم. خوشحالم که جرئت کرده ام و اسم شغل خودم را «مدیر ارشد محتوا» گذاشته ام. خوشحالم که مسئولیت سنگین این شغل باعث می شود همواره با احساس بی سوادی و ندانی بسیار زیادی از خواب برخیزم و با تمام قوا وبلاگ های محتوا و دروس آنلاین را زیر و رو کنم، آن ها را به زبانی ترجمه کنم که همکارانم بفهمند و سپس برای اجرایشان تلاش کنم. خوشحالم که امسال تصمیم به ترجمه گروهی دام محتوا گرفته ام و خوشبختانه دوستانی هستند که کمک میکنند و البته منتظر طی مراحل دریافت اجازه نامه رسمی از ناشر برای ترجمه کتاب هستیم. خوشحالم که امروز می توانم با به اشتراک گذاشتن اکانت کتابخوان کیندلم دیگران را از منابعی که شایسته آن بودند و به دلایل شاید احمقانه سیاسی از آن محروم گشته اند بهره مند و خوشحال سازم. خوشحالم که قادرم در مورد موضوعی که دوست دارم ۱۲ هزار کلمه بنویسم. خوشحالم که ۱۲ هزار کلمه نوشتن برای آن موضوع این حرص را در من ایجاد کرده است که برای موضوع «در نقد گردهمایی» که صرفا به بررسی «سه» سخنرانی خواهد پرداخت، به کمتر از ۲۰ هزار کلمه راضی نشوم. خوشحالم که در این یک سال دوستان خوبی پیدا کرده ام. دوستانی که به هر شکل سایه لطف و محبتشان به من رسیده است. دوستانی که بودنشان یک سال گذشته مرا به آن چیزی تبدیل کرده است که به معنای کامل کلمه «رضایت مندی» از زندگی است.

 

و هم چنان به دنبال پاسخ این سؤال می گردم که

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

و زمین از خون پرستوها رنگین است.

این چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید.

 

۱۵ دیدگاه

    1. سلام ادریس جان

      متأسفم که به کامنت هایت دیر جواب میدهم و متشکرم که اخیرا سیل ترافیک را به سوی وب سایت من روانه کرده ای. مطلبت را میخوانم و همانجا هم فیدبک میدهم.

      با مهر
      یاور

  1. مرسی یاور
    حقیقتش این پستت منو هم ناراحت میکنه چون تو زندگیم همچین چیزایی رو تجربه کردم و اعصابم ناخوداگاه به هم میریزه و هر سری نمیتونم تا آخرشو بخونم
    ولی اونجاها که از ایران مینویسی و مینویسی که تو هر شغل چی یاد گرفت یو اینا ،اینا منو دلگرم میکنه
    بیشتر ازون حس مثبتت هست

    کاش سواد و منطق تو در من بود یاور.

    سواده رو تلاش میکنم به دست بیارم
    منطق رو نمیدونم
    به هر حال خوشحالم که مردی مثل تو مینویسه.

    تو خیلی وقتا کمکم کردی

    حرف زدن با تو، یا خوندن نوشته ها باعث میشه من گاهی عصبی هم بشم!
    چون از کامفورت زون، مغزمو میکشه بیرون.

  2. سلام یاورجان
    از صمیم قلب خوشحالم که برگشتی و باعث شدی که در مرداد ماه از نزدیک ببینیمت
    یکی از الگوهای زندگی من هستی .
    از وقتی باهات آشنا شدم خیلی از نظر فکری رشد کردم(اول از همه به نادانی خودم پی بردم که این خودش یکی از بزرگترین رشد هاست) تاثیر بشدت زیادی بر روی فکر من داشتی،داری و خواهی داشت.
    هر چند روز یکبار ارغوان با صدای خودت رو گوش میدم و عشششق میکنم
    دوستت دارم یاورجان و همیشه بهترینها رو برات آرزو میکنم
    دوستدار همیشگی ات

  3. یاور عزیز
    گرچه ندیدمت اما انگار حس صمیمی با تو دارم.
    امروز که این دلنوشت زیبا رو خوندم، دلم سوخت که چرا بار آخر (مرداد) که برای سفر در تبریز بودم تماسی نگرفتم تا باهم به قول تو چایی بخوریم و گپی بزنیم. البته اون روز انقدر در کوچه پس کوچه های زیبای تبریز پیاده گشته بودم و از این جا به اونجا قدم زده بودم که وقتی یادت افتادم جانی در بدنم نبود.
    از اینها بگذریم. یاور من هم مثل تو شیفته مولانا هستم (البته نه در اندازه تو). خواستم در وبلاگت و با تو دوست خوبم شعری رو مرور کنم که احتمال میدم پیش از اینها خونده باشیش:

    گندمی را زیر خاک انداختند
    پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند
    بار دیگر کوفتندش ز آسیا
    قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا

    / مولانا – مثنوی معنوی – دفتر اول

    شاید به تعبیری اون روز که در تبریز فرود اومدی، گندمی زیر این خاک انداختی که برای خوشه دادنش خون دلها لازمه. خصوصا در این خاک لم یزرع که خوشه های زیادی رو به بار نریسده خشکونده. اما تلاش و جدیت تو برای من و دیگر دوستانت مثال زدنیه. امیدوارم دلگرم و امیدوار پیش بری رفیق.

  4. همه دوستان عزیزم.

    عذرخواهی پیشاپیش مرا به علت پاسخ دیر و یکجایم بپذیرید. چندی است گرفتاری هایی برای خود ساخته ام که چون تاری تنگ رخصت همراهی تان نمی دهد.

      سارای جان
      درود تو همانند چشمه آبی است بر تن این کویر خشک در روزگاری که خشک بودن روزمرگی ما شده است. جانی تازه است در کالبد کویر خشک و نویدبخش روزهای شیرینی که قرار است بیایند. چه خوب که هستی و چه خوب که میهمان این خانه مجازی شده ای.

      استاد عزیز

      ثروت بزرگ و دستاورد مهمی که من دارم، وجود انور و مبارک و سعید دوستانی چون شماست. حلقه یارانی که تنگ تر شدنش مزید لذت است.
      خوشحالم که هستید.

      مریم جان
      خوشحال تر میشوم وقتی میبینم دست از قلم نشسته ای و هر چند به زبان خودت، ساده و بی تکلف همه دیده ها و شنیده هایت را به اشتراک میگذاری. خوشحال ترم که در میان دغدغه های روزانه و نفس گیر و وقت گیرت، هنوز به فکر نوشتن برایمان هستی.
      خوشحالم که می نویسی. خوشحالم که هستی

      وحید جان

      شادی من از آن روست که دوستانی دارم چون کوه های بلند، با طبعی استوار و قلمی گرم در دستانشان.
      بیش باد.

      شبنم جان
      برایت یک مطلب جداگانه می نویسم. هم اکنون در حال کاغذ نویسی اش هستم و امیدوارم به زودی تمام شود. راستش سؤالت از آن سؤال های Life-determining است و به همین دلیل دوست ندارم به این زودی ها و به این سادگی ها توضیحش دهم.
      خوشحالم که هستی.

      سعید جان

      خوشحالی منحصر بفرد من در دیدن گام های بلندی است که تو در حال برداشتنشان هستی؛ هر چند با روش خودت. هر چند زیاد مورد پسند هم نباشد، اما مهم است که مسیری می پیمایی و در پیمودنش عزم جزم کرده ای تا به سیمرغ دست یابی. خوشحالم که لحظات زیبایی با تو داشته ام و البته باز هم در جایی دیگر از این جغرافیای پهناور گیتی، با هم خواهیم نشست و چای تلخ خواهیم نوشید.

      خوشحالم که هستی.

      معصومه جان، شاعر ماهی ها
      آن Don’t worry ها دلگرمی به خودم بود از این که میدانستم تو به این زودی ها طعم پرواز را تجربه میکنی. می دانستم در پس هر من و من کردنت شکوهی بزرگ نشسته است. شکوهی که با تو به دنیا آمده است و جهان تنها نیازمند لمس آن است. چه خوب که من آن را قبلا در بیت های گرمت لمس کرده ام.
      خوشحالم که هستی و خوشحالم که می نویسی. سبز بمان.

      پریسای جان
      معقتدم انسان ها در لحظه درست هر چند اتفاقی سر راه یکدیگر قرار میگیرند. تلاش و ممارست تو را ستوده ام و میستایم. یادگاری زیبای من از حضور تو اما محدود به این نیست. به لذت خواندن نوشته هایت است که آن قدر از روز اولت بهتر شده است که اکنون برای خواندنشان نیازمند دقت و تمرکز بالاتری هستم.
      خوشحالم که مینویسی، خوشحال ترم که هستی.

      شهرزاد جان

      رادیو توسعه و رادیو محتوا فرزندان من خواهند بود. هنوز اما روزگار آبستن آن هاست و زاده نشده اند. امیدوارم به زودی سیر تکامل و دگردیسی را طی کنند و ونگ ونگشان میهمان خانه های دوستان باشد.

    با مهر
    یاور

  5. سلام یاورجان
    بسیار خوشحالم که در این یک سال، با تو آشنا شدم، مطالب وبلاگت رو دنبال می‌کنم. از کمک و محبت بی انتظارت در حق دیگران که من چشمه‌ای ازش رو در گروه زبان دیدم بسیاااار لذت بردم و یادگرفتم. امیدوارم هرسالی که از تصمیم بازگشتت می‌گذره یه همچین پستی به همراه رضایت و خوشحالیت اینجا ببینیم. مشتاق رادیو توسعه و رادیو محتوا هم هستم.

  6. یاور عزیز
    اعتقاد دارم آدم‌ها همیشه درست، در جای مناسب و در زمان مناسب در زندگی من قرار گرفتند. آشنا شدن با شما و تفکرات و اندیشه‌هایت هم همین‌گونه بود.
    در این میان، جرئت نوشتن و در لذت خود بودن مهمترین چیزی بود که یادگرفتم. سِیری که شاید از ماه‌ها و سال‌ها پیش آغاز شده بود و هر بار با دیدن و شناخت آدم‌های متفاوت به مرحله‌ای عمیق‌تر میرسید و در زمان آشنا شدن با شما به پخته‌ترین شکلش دست پیدا کرد.
    و البته ماکارنکو هم یادگار و گواه دیگری برای ادامه مسیر زندگیم است.
    خوشحالم از بابت این آشنایی، بسیار خوشحالم.

  7. یاور جان dont worry هایی که سر کلاس زبان می گفتی واقعا برای من dont worry بود و تمام نگرانی های من بابت هر موضوعی را از بین می برد و تا آن موقع اینقدر تاثیر یک دوست را در اعتماد به نفس خودم ندیده بودم نه بابت کلاس زبان، بابت خیلی چیزها
    خوشحالم از داشتن دوستانی مثل تو
    و اینکه اینقدر با اطمینان قلبی از زندگی و رضایت از آن می گویی مایه خوشحالی است. حس هایت را به خوبی درک میکنم چون من هم از تمام بدیهیات زندگی لذت می برم و از نظر من هیچ چیز بدیهی نیست.

  8. سلام
    بگذار من از خوشحالی هایم برایت بگویم:
    خوشحالم که دوستی را بعد از مدت ها یافتم که توانستم بدون هیچ دردسری با او حرف بزنم.
    خوشحالم که توانستم تبریز و خیابان شهناز را با کسی بگردم که زیبایی های تبریز و ارگ را طور دیگری برایم تعریف کند.
    خوشحالم که دوستی را یافتم که کتاب هایی را به من هدیه داد که در تمام طول عمرم ، آنها را از کسی دریافت نکرده بودم و همیشه با خودم می خندیدم که کسی نیست که کتاب اصلی به من کادو دهد. باعث شدی که به این خیالم هم بخندم و بگویم که نه عزیز دل هست، هست.
    خوشحالم که بعد از خواندن کتاب هایت و وبلاگ ات با مفهوم توسعه پایدار آشنا شدم و الان هم در حال مطالعه تاریخ شکل گیری خاور میانه و کتاب های دالگلاس نورث در زمینه نظم های اجتماعی هستم .
    خوشحال تر هم می شوم دیداری دوباره با هم داشته باشیم.

    موفق باشی یاور عزیز
    ارادتمند همیشگی
    سعید فعله گری

  9. سلام یاور جان
    رضایت از زندگی را چطور معنی میکنی؟ من هر چه بیشتر برای رضایت از زندگی تلاش میکنم بیشتر شکست میخورم واقعا نمیدونم چرا

  10. یاور عزیز سلام

    اول از همه خوشحالم که به رضایتمندی رسیدی
    وخوشحال تر می شوم که سازمان ، هدف و ایده هایی را که داری محقق کنی و نه تنها مانع از سقوط که باعث به اوج رسیدن خودت و دوستانت شوی ( امسال با ایده های روی وبلاگت و تصمیماتت و مطالب ارزشمندی که در اختیار دیگران گذاشتی نشان دادی که ظرفیت و نیت ارتقای دیگران را هم داری )
    شادو صبور باشی

  11. سلام یاور جان
    سخت گذشته اون یه سال اول قطعا
    ولی اولا میگذره،
    بعدم قشنگیش به این هست که تو کارای بزرگی کردی

    🙂

  12. درود بر یاور مشیرفر عزیز
    و احترام فراوان برای دغدغه های نایاب و ارزشمندت

    معتقدم “ثروت” اصلی افراد در واقع ضربات چکشی است که در مسیر زندگی دریافت می کنند نه الزاماً داراییهایی که با اعداد و ارقام و یا کاغذپاره های رایج در جامعه سنجیده می شود که به نوعی میشه اونها رو با زمان و گذشت سن هم ارتباط داد
    (همون داستان تجربه و این چیزها)
    و فکر می کنم در بین تجربیاتی که انسان به دست میاره، یکی از مهمترین و “آبدیده کننده” ترینش مهاجرته.
    چند بار تجربه رفتن از زادگاه و زندگی در جاهای جدید رو تجربه کردم (البته داخل کشور) و بر همین اساس ایمان دارم که یکی از مهمترین نقاط عطف زندگیت همین تجربه ارزشمند بوده که گرفتن یا نگرفتن دکترا درمقابلش محلی از اعراب نداره
    و خوشحالم که خودت بهتر از من این موضوع رو میدونی (صرفا یک یادآوری بود)

    در جامعه ای که به وضوح می بینیم “خداحافظی در اوج” از هنرهای ارزشمندیه که هرکسی لایقش نیست، خوشحالم که در اوج، خداحافظی کردی و خوشحالترم که ارزش این کار رو فارغ از قضاوتهای دیگران بهتر از من می دونی (بازهم یادآوری بود)

    خوشحالم که “تربیت و راهنمایی کارمندان” ولو یک نفر رو نه بر اساس شعار، که بر اساس تجربه عملی انجام دادی و خوشحال ترم که اونقدر شجاعت و توانایی و قدرت داشتی که حتی برخورد اون شخص تو رو از اعتقادت برنگردوند.

    خوشحالم از این همه تجربیات ارزشمند و درک بالایی که نیمی از اونها رو حتی مدیران (و ایضاً مهره های) به ظاهر ریشه دار ما با سن بالای ۶۰ سال هم ندارند.

    و در یک کلام:
    خوشحالم که خوشحالی
    ?

    موفق باشی
    سعید

  13. درود
    برای تو و همه انسان هایی که بی تفاوت از کنار انسان های دگر گذر نمی کنند، صبورند، پشتکار دارند، بی آلایش و صادقانه محبت می کنند اما متوقع و منتظر قدردانی نیستند، روی زندگی دیگران اثرگذارند و به دنبال ساختن هستند هر چند سخت، آرزوی آرامش و کسب موفقیت های دلخواه دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *