گزارش یک قتل – مدخل (قسمت اول)

داستان زندگی یک احمق یا گزارش یک قتل

دو داستان اول و ورودی به «داستان زندگی یک احمق» در واقع از سال ۹۴ آغاز شده است. جایی میان رؤیا و تردید و رفتن و نرفتن و با همه استرس ها و مشکلاتی که داشت. روزهایی که هنوز یگانه تأثیر عمیقشان بر من را داشته اند: “نیاموختن از گذشته”. این دو نوشته در سال ۹۴ نوشته شده اند و خوشبختانه بسیار ضعیف تر از نوشته های امروزی ام هستند. حس خوبی که از مطالعه آن ها و مشاهده ضعف هایشان برایم آشکار شد، باعث شد (حداقل) بتوانم تصور کنم که در این دو سال در نویسندگی «بهتر» شده ام و نوشته های قبلی ام برایم ضعیف می نمایند. قبلا این دو نوشته را روی فیس بوکم منتشر کرده بودم و از آنجایی که هم اکنون دسترسی خود به تمام شبکه های ضداجتماعی را به طور کامل قطع کرده ام، احتمالا برای بسیاری از خوانندگان این وبلاگ دسترسی به آن ها میسر نباشد.

امروز که در حال نوشتن برای بخش چهارم داستان بودم، در آرشیو نوشته هایم به این دو نوشته برخوردم. آن ها را عینا برایتان همینجا نقل میکنم. بخش سوم داستان از منوی سمت چپ و «گزارش یک قتل» قابل دسترسی است و بخش چهارم در حال نگارش است. تصمیم دارم روند مشخص و روز ثابتی به داستان نویسی ام اختصاص بدهم و به صورت منظم و مرتب آن ها را منتشر کنم، هر چند مدت هاست متن انگلیسی اش هنوز یک واژه نو هم پس از مدت ها به خودش ندیده است. (شاید نزدیک ۱۰ ماهی باشد). به هر صورت متن انگلیسی اش «بیوگرافی من به عنوان یک آدم معمولی» است و در ابتدای آن همواره از این موضوع که باید همیشه زندگی آدم های موفق را مرور کنیم انتقاد کرده ام. معتقدم مرور زندگی آدم های معمولی یا شکست خورده اتفاقا بهتر و کاربردی تر و عمیق تر است؛ چرا که نمونه ها و مصداق های فراوانی از شکست خوردگان و به قول نسیم طالب Silent Evident وجود دارد که هرگز برای تصمیم گیری و تفکر سراغشان نمی رویم.

آن نوشته شاید بتواند حتی یک گام هم چنین دیدگاهی را پیش ببرد و شاید روزی برسد که آدم های ناموفق هم بتوانند بیوگرافی «عدم موفقیت» را منتشر کنند. (هم چنان که من «آنتی روزمه» خودم را منتشر کرده ام.)

این دو بخش (که با فاصله یک روزه روی وبلاگ می آیند) تقدیم به شما:

گزارش یک قتل – قسمت اول

ساعت ۲۰:۳۵ دقیقه، چهارشنبه شب، ترمینال تبریز (مهر ۱۳۹۴)

دیروز تماس گرفتم، با انگلیسی شکسته بسته ای مأمور سفارت رومانی حالیم کرد که ویزایت رد شده است؛ تعجب البته نکردم. یعنی دیگر کم کم دارم عادت میکنم. شب کیفم را برمیدارم و میروم سمت ترمینال. برای ساعت ۱۰ بلیط می گیرم و در این فاصله از بوفه ترمینال یک نسکافه سفارش میدهم. داخل یکی از آلاچیق ها می نشینم و نسکافه ام را سر میکشم. فایل صوتی «مسیر راه» یا هر اسم دیگری که دارد را پلی میکنم. یادم می آید که اینجا محیط عمومی است و دیگران مجبور نیستند آنچه من گوش میکنم را تحمل کنند. هدفون را که قبلا مثل پوتین سربازی آنکارد شده به هم پیچیده ام در می آورم. پیچ اولش را که باز میکنم یادم می افتد که دیروز موقع پیچیدنش آهنگ «The Second Waltz» آندره ریو را گوش میکردم و لابد این چرخ هایی که انگشتانم به این هدفون داده اند، چرخ های «والس» بوده است. صدای مخملی شعبانعلی از موفقیت و شکست و هدف می گوید؛ البته نه از صحبت های کلیشه ای همیشگی، بلکه با تمی واقع بینانه و البته تلخ. دفتر یادداشتم را در می آورم و شروع به نوشتن می کنم. یادم است که باید امشب حداقل یک صفحه انگلیسی بنویسم. «مانیفست جنون» را که قبلا به فارسی نوشته بودم، با تغییرات کلی و جزیی انگلیسی اش می کنم و می نویسم. ساعتم را نگاه میکنم. ۲۱:۵۰ است. باید بروم و سوار شوم.

سوار اتوبوس می شوم و طبق معمول صندلی ام «۱۳» است. یعنی همیشه این صندلی را می خرم. ظاهرا اتوبوس خیلی وقت بود که اینجا نگه داشته است. معمولا فیلم دیدن در اتوبوس را دوست ندارم. باعث شکستن سکوت شب و خلوتی جاده می شود. اما یک لحظه نگاهم با مانیتور تلاقی  می کند. «مریلا زارعی» است. تقریبا مطمئنم که کارهای وی سطحی نیستند و فیلم های خوبی اند. با اشتیاق میبینمش. موضوع تلخی است. تجاوز به دختری هشت ساله و دردهای ناگفته. متوجه میشوم که فیلم تقریبا موضوعش «ریحانه جباری» است و سکانسی میرسد که مریلا در دادگاه می گوید: همیشه به دخترهایمان گفته ایم «هیس، دخترها فریاد نمی زنند». پس این همان فیلم است. کم کم پلک هایم سنگین می شوند. راننده گاه و بیگاه در جاده به منظورهای مختلف توقف می کند که حسابی خواب پران است. عصبانی می شوم، ولی چاره ای نیست. دوباره با حرکت کردن اتوبوس میخوابم.

ساعت ۶:۵۰ میدان آرژانتین، تهران

به سمت بوفه حرکت می کنم. چای نبات و املت. روبرویم روی صندلی مردی نشسته، چنان به خواب رفته است که به آسودگی اش غبطه می خورم. چایم را میخورم و سوار اتوبوس میشوم. نفر پشت سریم کارت ندارد. برایش میزنم و هر چقدر اصرار می کند با لبخند میگویم «پول نمی گیرم» قانع نمی شود. اصفهانی است و با همان لهجه یک پانصدی تا نشده از جیبش در می آورد و اصرار می کند که بگیرم. میگوید عیدی است. دستش را پس نمیزنم. به مترو میرسیم و میرویم داخل.

هنوز دستفروش های مترو از خواب بیدار نشده اند. تقریبا خلوت است. البته پنج شنبه است و بیشتر حجم ترافیک تعطیل. «دروازه شمیران» پیاده میشوم. هنوز ساعت ۷:۳۰ نشده است. سفارت هم که قبل از ۹ باز نمی کند. به سمت بهارستان قدم میزنم و در پارک روبروی مجلس می نشینم. «شعبانعلی» را پلی می کنم. میگوید: فاصله زمانی که برای من یک اتفاق به عنوان «شکست» رخ میدهد تا آن که علایم ظاهری اش برای دیگران نمایان شود، اصلطاحا «باخت عاطفی» صورت گرفته است. دفترچه یادداشتم را در می آورم و بخشی از گفته هایش را می نویسم. هر چه باشد آدم پخته و عمیقی است. روبرویم زنی نشسته است که حالش «زیاد خوش» نیست. این را از حرکات ابرو و دهانش میفهمم. بی حوصله است و هی روی نیمکت ها جابجا می شود. گاهی میخوابد و گاهی نگاهش را به افق های دور می دوزد. مردی کنارش می آید و اینجاست که «طلاق عاطفی» چند ماه قبلشان نمود فریاد و گریه می یابد. فریادهایی با حنجره مردانه و گریه هایی ظریف و نازک به صدای زنانه. ساعتم را نگاه می کنم ۸:۳۰ است. برای فرار از آن فضا هم که شده بلند می شوم و به سمت «چهارراه فخر آباد» قدم میزنم. جلوی سفارت رومانی ام. با سرباز پلیس دیپلماتیک خوش و بشی میکنم و پشت در می ایستم.

در هر نیم ساعت یک بار باز می شود و مأمور سفارت اشخاص را به داخل می فرستد. جز من هیچ کسی آنجا نیست. در که باز می شود، همزمان جرثقیل مخصوص حمل خودرو،  پشت سرم در حال بستن و بردن یک ماشین است که ظاهرا صاحبش از دور می آید. صدای گاز دادن و صدای اره برقی می آید. مأمور سفارت یک مرد بلند بالای چشم سبز است که انگلیسی را با لهجه غلیظ رومانیایی صحبت می کند. به زحمت در آن سر و صدا رسیدم را تحویلش میدهم و حالیش می کنم که هفته پیش آمده بودم. میگوید منتظر باشم و خودش داخل می شود. ده دقیقه بعد من هم میروم داخل. کارمند سفارت اظهار تأسف می کند و یک تکه کاغذ بسیار ریز به عنوان دلیل «رد ویزا» کف دستم می گذارد. به چشمانش نگاه می کنم و دوست دارم به غلظت تلخی پاسپورتی با مهر «خاورمیانه» ، منطقه ای اسیر و دربند و جنگ زده و نکبت زده، توی چشمهایش تف کنم. حفظ ظاهر می کنم و سرم را تکان میدهم: There is no need for sorry, well we hope for the Best, We prepare for the Worse سرش را تکان میدهد و امضا میگیرد و پاسپورتم را میدهد. لبخندی تحویل دربان میدهم و به عنوان آخرین نشانه تسلیم و بیچارگی در برابر قوانین، دستم را برای خداحافظی دراز می کنم. بیرون سفارتم و به سمت مترو کاغذ را از جیبم در می آورم: … قانون موارد اضطراری حکومت رومانی ماده ۲۷، سطر چهارم، بند پنجم ….» خوب؟ این شد دلیل؟

به سمت کرج راه می افتم. یک ساعت دیگر منزل خاله هستم. از کامپیوترشان وارد اینترنت می شوم و ماده را جستجو میکنم. کله ام داغ میشود از لغاتی که مثل پتک بر سرم کوفته می شوند: «دولت رومانی نمیتواند از عدم اجرای جنایت و مخاطره توسط شما در زمان پیشین اقامتتان در اروپا اطمینان حاصل کند» یعنی چه؟ یعنی همین طوری دستی دستی اسمم را «تروریست» گذاشته اند؟ یعنی خاورمیانه ای بودن این قدر «بد» است؟ یعنی فقط به خاطر «ایرانی بودن» مجرم شناخته شده ام؟

جیمیل را باز میکنم و عین خبر را به دوستان و اسپانسرهایم در اتحادیه اروپا میدهم. قبل از همه ایمیل فرانک است که از «احمقانه» بودن تصمیم می گوید و عصبانی است؛ اما در عین حال روحیه خوب مرا می ستاید و همچنان مشتاق دیدار من است. ساعتی بعد ایمیلی از رومانی میرسد، از همان کسی که دعوتم کرده است؛ شیرفهمم می کند که قانون مهاجرت رومانی در بند رد صلاحیت ویزا، به دلیل ارتکاب جرم توسط شما نیست؛ بلکه آن قانون در متن «رومانیایی» شش بند دارد و ترجمه انگلیسی که شما دارید، ۴ بند است. بندهای ۵ و ۶ شما را رد صلاحیت کرده اند و آن به دلیل عدم اطمینان رومانی از خروج شما بعد از مهلت تمام شده است. اظهار تأسفی کلاسیک و شیک دارد. از بحران پناهجویان و رومانی به عنوان مسیر نوشته است که این موضوع حساسیت مقامات مهاجرتی را برانگیخته و آن ها هیچ ویزای کوتاه مدتی به کشورهای خاورمیانه نمی دهند. تا حدودی خیالم راحت میشوم. میخندم، به خودم و به این که اگر از لندن به بخارست می رفتم، نه تنها هیچ کدام از این دردسرها را نداشتم که کلی هم از ورودم در فرودگاه، افسر مهاجرت استقبال میکرد. تلخی خنده ام از جبر جغرافیایی نیست، از انتخاب اشتباهی است که قبلا کرده ام و قبل از اقدام برای ویزای انگلیس مدرک آیلتس مورد تأیید می بردم.

پنج شنبه، ساعت ۱۹:۳۰ میدان آزادی، تهران

بلیطم را برای ۱۰ شب گرفته ام. چرخی در داخل ترمینال میزنم. چشمم به «شهر کتاب» می افتد و واردش میشوم. نه آن آرامشی را دارد که از «شهر کتاب تبریز» به یاد دارم ونه اصلا «کتاب» دارد. بیشتر لوازم التحریر و اسباب بازی و سی دی و … به زحمت در میان قفسه هایش «جنس ضعیف» فالاچی را میبینم. ده هزار تومان بیشتر نیست و تا زمان حرکت سرگرمم می کند. تا صفحه ۷۰ پیش می روم. ساعتم ۹:۳۰ دقیقه است. اتوبوسم را مییابم و باز هم صندلی «۱۳» هستم. خسته ام و قبل از حرکت خوابم می گیرد. پل فردیس است. از سر و صدا بیدار میشوم. دختری فال فروش بالا می آید و روی هر صندلی و هر مسافری یک فال می گذارد. می ایستد وسط اتوبوس و التماس میکند که بخریم. به من که می رسد می گوید : «عمو یه دونه بخر، دستم خوبه ها» سعی میکنم چهره ای سنگی و بی احساس به خودم بگیرم، اما صمیمیتی که در صدایش موج می زند، تن کودکانه صدایش و ظرافت نفس هایش مانعم می شود. صورتش را نمی بینم، اما چیزی درونم می گوید که «صداقت» دارد. میگوید : «عمو دلم را نشکن» میگویم «هزار نفر دل مرا شکسته اند، طوری نشده است» اصرار می کند و نمیدانم چرا دلم نمی آید «دلش را بشکنم» دانه ای هزار تومان است. دو هزار تومان به او میدهم. میگویم یک فال هم بده به کس دیگری و ازش پول نگیر. به ظاهر خندان می شود و از اتوبوس پیاده میشود. طبق معمول در فال روزهای خوشی در پیش است و آینده روشن. خوب این ها را که خودم هم میدانستم و نیازی به خواجه شیراز نبود که بدانم «روزهای بد گذشته اند و روزهای خوب در پیش اند» به هر حال، خوابم می گیرد و با صدای راننده که میگوید: «تبریز» بیدار می شوم و از اتوبوس پیاده می شوم.

ادامه دارد…..

………………………………………….

به راه پرستاره می کشانی ام؟

فراتر از ستاره می نشانی ام؟

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

 

یک دیدگاه

  1. یاور جان. سلام.
    لذت بردم از خواندن متن‌ت.
    راستش را بخواهی صدای اجباری قرآنی که از پارک نزدیک خانه‌مان می‌آید مرا به خواندن نوشته‌ات ترغیب کرد – که وبلاگ‌خوانی نسبت به مطالعاتِ عمیق‌تر انرژی ذهنی کمتری می‌طلبد…
    با خودم کلنجار می‌روم که جمله تو را به آنها بگویم یا همچنان این صدا را که بدون اجازه و در محیطی عمومی تولید می‌شود، تحمل کنم؟
    ممنون و منتظر قسمت‌های بعدی هم هستم..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *