گزارش یک قتل – فصل دوم

گزارش یک قتل – فصل دوم

Beni herkes sevdaya asi sanır,
Oysa aşk, beni nerde görse tanır,
Hasret tanır,
Zulüm tanır,
Ölüm tanır,
Yüzüm yüzümden utanır….
Yorgunum ustam;
Ne katıksız somun isterim senden,
Ne bir tas su,
Ne taş yastıkta bir gece uykusu.
Var gücünle asıl sükunetime,
Çığlığım kopsun,
Uzat ellerini güneşe dokun,
Uyandır uykusundan,
Tut yüreğimden ustam tut,
Tut beni, sür güne…

ساعت ۵:۱۰ ترمینال تبریز

پیاده میشوم و چشمم به آسمان می افتد. سربی و گرفته و سیاه است. یعنی دلش پر است و امروز با عشقم ملاقات دارم. هنوز سپیده نزده است، اما آسمان بارانی را خیلی خوب می شناسم. از درب ترمینال از دست راننده های مُصر سوار شدن خلاص میشوم و راه میفتم. با همه ظرفیت ریه هایم، هوای قبل از باران را می بلعم. تا ابوریحان پیاده می آیم. دیگر مطمئنم که لحظه دیدار نزدیک است. دیگر مطمئنم که امروز روز وصال من است و امروز عشقی که به «باران» دارم، همه چیز را خواهد شُست.

ساعت ۶:۴۵ خانه، تبریز

به محض رسیدن، میروم سراغ لب تابم. باید بفهمم شب گذشته چه خبرهایی بوده است و من بی اطلاع. چیزی درون بینی ام احساس می کنم که به پایین می آید. دستم قرمز می شود. دماغم است. البته برایم عادی است. اهمیتی نمیدهم و فقط دست راستم را جلویش میگیرم که زمین نریزد. خون از قتلی که چند ساعت بعد در راه است. جیمیلم را می بینم. از مرکز IDP استانبول است. مدرک زبان شما بعد از اطمینان از پرداخت هزینه (با هزار بدبختی از طریق صراف) برای دانشگاه برونل ارسال شده است. این آخرین حمله و آخرین شانس من برای تلاش مجدد برای ویزای انگلیس است. اگر این بار هم به هر بهانه ای نپذیرند، دیگر سرمایه ای برایم نمی ماند. باید از دبی مستقیم به عسلویه بروم یا به هر خراب شده دیگری که احتمالا برای یک مهندس بیکار بی تجربه کار داشته باشند. البته برایم قابل تحمل و درک است. حداقل الان ده راه میدانم که به «ویزای انگلیس» منجر نمی شوند و حداقل صد راه میدانم که چگونه با اروپایی ها برخورد کنم، در این مدت در مسیر آموزش «زبان های فرانسه و آلمانی» افتادم. هر چند بیکاری اذیتم می کرد، اما «ارتباط بین المللی» را یاد گرفتم. به هر صورت میروم سر وقت فایل های موسیقی ام.

چند آهنگ از دوست داشتنی ترین و خاطره انگیزترین آهنگ هایم روی گوشی کپی می کنم و تا شارژ باتری اش انجام شود میروم زیر دوش و برای قدم زدن زیر باران آماده می شوم.

ساعت ۸:۱۰، شاهگؤلی، تبریز

گوشی را از جیبم در می آورم و هدفون هایش را توی گوشم می کنم. احمد کایاست: «ما سه نفر بودیم، من، بدریهان و نازلی جان …» چشمم به گل های کنار استخر می افتد که بر خلاف لاله ها بی نظم اند و در هم. قدم میزنم. دومین دور را که زدم، نم نم باران دارد شروع می شود، اما هنوز عبوس است و به عشقم نینجامیده است، باران های شدید و شرشر آبی که همه وجودم را بشورند.

یک آهنگ پرتحرک پلی می کنم و از میله بارفیکس آویزان میشوم. کلاه سوشرت را روی سرم می کشم و میروم در حس فیلم هایی با قهرمان بوکس. یاد دوران خدمت می افتم و شناهایی که برای رو کم کنی می رفتیم. می آیم جلوی میله پارالل و بالا پایین میشوم. درد و گرفتگی شیرینی در عضلاتم حس میکنم. انگار دارند بیدار می شوند. دوباره شنا و دوباره بارفیکس و حالا نوبت هنرنمایی در بخش «دراز و نشست» است. از هر زاویه ای با هر فشاری، سعی میکنم یک ضرب به پنجاه برسم. احساس درد به «خستگی» میرسد و به سمت بوفه می روم. چای میخورم و یک بطری آب دستم میگیرم.

ساعت ۸:۴۵

در میان جمعیت یک جفت چشم آشنا می بینم. البته قبلا ندیده بودم. ولی آشناست. چشمانش سبز کم رنگی است در صورتی بدون آرایش و موهای آشفته که ناشیانه به یک سمت شانه شده اند. معصومیت از چهره اش می بارد و لباسش یک لباس ساده با اورکت ورزشی است. چرا قلبم تند تند میزند؟ چرا کله ام داغ شده است و چرا چشمانم «دو دو» می زند؟ میخواهم بیخیالش شوم، اما نمی شود. چشمهایش جلوی چشم هایم رژه می روند. یک دور دیگر می زنم و باز میبینمش. ناخودآگاه بر میگردم و پشت سرش حرکت می کنم. با دوستانش است. سه نفرند. از پله ها پایین می روند و سوار تاکسی می شوند. من هم پشت سرشان سوار همان تاکسی میشوم. آهنگ درون گوشم روی «موغام کلاسیک، سمفونی شور» است. کم کم عشقم دارد نمایان می شود؛ شدیدتر به شیشه میزند. گویی میخواهد همه زیبایی اش را به رخم بکشد که من «عشق» توأم، نه آن موجود معصومی که در صندلی عقب نشسته است. چهارراه آبرسان پیاده می شویم. می خواهم نزدیکش شوم و بگویم «من شما را کجا دیده ام؟ برای من بسیار آشنایید» اما از احمقانه بودنش خودم هم به خنده می افتم. می رود و چشمان من هم با او می رود. میدوم دنبال چشمهایم. میگیرمشان و با تمام قوا به دیوار می کوبمشان. از دور جسدی روی زمین می بینم. نزدیک که میشوم می بینم خودم هستم. زیر باران دراز کشیده ام و فرقم از وسط شکافته شده است. یادم  می آید که ریشه من در باد است و اکنون مثل مرغ مهاجر، دارم برای پر کشیدن آماده می شوم، یادم می آید که حق ندارم عاشق چیز دیگری غیر از این «بارانی» که بر سرم  می زند باشم، یادم  می آید که من عاشقم بارانم. میکوبمش بر زمین و فرقش را میشکافم. باران شدت می گیرد و همه خون و جسدم را می شوید، ذره ذره محو میشوم و ذره ذره اثر آن چشمها میرود. ذره هایم را می شوید و اثری از آن باقی نمی ماند.

آهنگ به صدای مخملی خسرو رسیده است، آرام آرام عشقم را در آغوش میگیرم:

کنون که آمدیم تا به اوجها، مرا بشوی با شراب موجها، مرا بپیچ در حریر بوسه ات، مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن، مرا از این ستاره ها جدا مکن، نگاه کن که موم شب براه ما، چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی دیدگان من، به لای لای گرم تو، لبالب از شراب خواب می شود

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب می شود

گریه میکنم. گریه ام صدا ندارد و اشک هم ندارد یا اگر دارد در آغوش عشقم صورتم شسته می شود و نمی بینمش. از درون فریاد میزنم. فریادی که صدا ندارد، فریادی که می شکند در گلویم. میخواهم زیر باران برقصم. یادم می آید که در کجا زندگی می کنم و نمی شود. آهنگ بعدی را پلی می کنم. تنها آهنگی است که سال ها آرزوی طراحی رقصش را داشته ام. خب درون ذهنم که آزادم. استوکاتتوی تند و تیز و البته حرکت های پای کوتاه و قدم های تند باله. لگاتو و حرکت های دست. حالا نت های کشیده و بلند و البته چرخش های بلند و طولانی. به کمانچه می رسد. رقصم بغض میکند برای آواز کمانچه که به تازگی یتیم شده است. یادم می آید که این اجرای «یاشار شاد پور» است. سال ۸۷٫ آن زمان هنوز رهبر ارکستر نبود. دوست دارم وسط رقص آن قدر احساساتی شوم که به گریه بیفتم و این دقیقا همان جاست. میگریم. برای قتل خودم. به استوکاتتو بر میگردد و این جا باید آن چیزی را بازی کنم که «زندگی اش نکرده ام»

همیشه استادم می گفت رقص کوروگرافی و لیریک باید زندگی شود، باید طعمش چشیده شود، باید حس شود و باید از جسم بیرون آیی و آنچه جان است، آن بینی.

موزیک به «کاروان شهید» ناظری میرسد. از حال و هوای رقص چند لحظه ای بیرون می آیم و یاد دوران خدمتم می افتم. این آهنگی بود که با هم می خواندیم. در دویدن های طولانی مدت. در نفس زدن های سرخ از تنگی و اجباری که به ادامه داشت و بنگر چون شد، دل‌ها خون شد، زین آتش‌ها،از موج خون، شد لاله‌ گون، دشت و صحرا… آهنگ را عوض می کنم. Tut Yuregimden Ustam است. زیر باران آب میشوم، شسته می شوم و به رویاهایم فکر میکنم. وارد آینده ای زیبا می شوم که در آن با همه وجودم زیر بارانم. در دشتی وسیع و پرستاره زیر بارانم. در پهنه اقیانوس زیر بارانم و میتوانم با همه وجودم در آن غرق شوم. با دیدن چشمان وحشت زده تک و توک عابرین از رویایم بیرون  می آیم. چرا چتر بر سر دارند؟ خیابان خلوت است و تا میدان ساعت را میبینم. در خیال های خوش غرق می شوم. اصلا نمیدانم کی به میدان ساعت رسیده ام. باران آرام تر شده و دارم بوسه های آخر را از لب های عشقم می گیرم و چقدر آغوش خیسش در این لحظات آخر برایم نوستالژیک تر و دورتر می شود. چقدر دوست دارم من هم در زمین فرو بروم. چقدر دوست دارم زیر باران تمام شوم. عشقم میرود و باید گریه و احساس و همه چیز را دوباره درون خودم بریزم و باز هم آن نقاب لعنتی «مردانگی» را بر چهره بزنم.

موریکونه در صف اجراست و Cockey’s theme. باز هم تنهایم و البته هوای پاک بعد از باران را دو لپی می بلعم. دستش را می بوسم و باز برای چند ماه آینده ازش جدا می شوم. حداقل جسدم با فرق شکافته شده را با خودش برده است.

هوشنگ ابتهاج آخرین ترانه ای است که درون گوشم می خواند:

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

و زمین از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟

ارغوان، پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

و ز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟

تبریز، ۱۷ مهر ۹۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *