عقلمندی و جنون

عقل و جنون – مرز باریک انتخاب در گفتگو با هیوا

پیش نوشت: باید بر تنبلی ام غلبه می کردم و اول نقدی بر «آفات متدولوژیک تفکر ایران» را می نوشتم. آن طوری که قولش را داده ام. اما کامنت هیوا آتشی به جانم انداخت که یک نفس همه این مطلب را کاغذ نویسی کنم و بلافاصله آنلاینش کنم. آن مقاله هم بماند برای نوشته بعدی.

مقدمه

خیلی وقت است دنبال بهانه ای بودم تا در موضوعی این چنین مهم بنویسم. تا حدی شاید خودم را پشت واژه هایم پنهان کرده بودم. کامنت هیوا و گفتگویی که با سارا داشتم باعث شد این موضوع را شاید برای آغاز یک بحث جدی با “خودم” روی کاغذ بیاورم.

همواره از این که هرگز در قید و بند قطعیت نبوده ام، با افتخار سخن گفته ام. می دانم که حتی باید به دیوانگی خودم هم شک بورزم و با تیغ تیز تردید خودم را جراحی کنم. در این نوشته محوری ترین و پایه ای ترین بخش افکارم را مورد نقد قرار میدهم. امشب با سلاح تردید به خودم حمله ور می شوم. بنابراین ممکن است در سراسر نوشته من نشانه هایی از فروپاشی احساسی و عصبی مشاهده کنید. ممکن است در سراسر این نوشته بخش هایی برای خوانندگان آزار دهنده باشند. از آنجایی که انسان همواره به طبیعت ذاتی خویش از برخورد با خود و زیر ذره بین نقد گذاشتن خود اجتناب ورزیده است، قطعا شکستن و ورود به این حریم مانند بالاآوردن همه آن چیزهایی است که در طول این سال ها فرو داده ام، هضمشان کرده ام و حال به تعبیر هیدالگو اکنون باید دوباره بعد از بالا آوردن آن را دوباره ببلعم و به قول ماکارنکو در این فرو بردن، باید اشتیاق کامل هم از خودم نشان دهم.

لازم به تأکید نیست که کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و تجربه های شخصی نویسنده اش می باشند و با افتخار ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشند. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. نویسنده در زمان نوشتن این متن در حالتی شبیه معلق بودن در درون خودش است و می کوشد آنچه می نویسد مستقل از مکان و زمانی باشد که در حال نوشتنش است. این نوشته جز برای نقدهای آینده خود نویسنده، موضوعیت و قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را به هیچ عنوان ندارد.

ایده محوری: عقیده به محق تر بودن “جنون” از کجا پدیدار شد؟

دیرزمانی پس از این که خود را شناختم (۱۷ تا ۱۸ ساله بودم) عقایدی را در درون خودم شکل داده بودم. این عقاید از منظر انطباق با زندگی بیرونی، به شدت آزار دهنده بودند. حس طعم تلخ در اقلیت بودن و فهمیده نشدن از سوی دیگران و طرد شدن. درک عدم انطباق با حداقل ساختارهای «حق مندی» پذیرفته شده؛ ساختارهایی که بیشتر از تعریف صحیح واژه ها به گونه ای غیرصحیح و کج روییده بودند و دردناک تر این که در این کج روی، با دارا بودن سرمایه «اکثریت» با مغلطه آمیزترین مفاهیم خود را «برحق» تلقی می کردند.

شالوده تعاریف ایده آل من در تضاد بسیار عمیقی با هر آنچه قرار می گرفت که در حالت کرختی و سرگیجه از نفهمیدن دنیای اطرافم به آن چنگ انداخته بودم. شاید آنچه من آموخته بودم بیش از حد ایده آل بود. شاید اخلاق بشری و ایده آل های زندگی های بشری تنها مدینه فاضله و ستاره قطبی بودند که قرار نبود به آن ها برسیم و فقط قرار بود تلاش کنیم با آن ها به زندگی جهت دهیم. هر چه بود و هر چه نبود، این تضادها هر بار زخمی عمیق در پیکر و ذهن من بر جای می گذاشتند. آن روزها بیشتر و بیشتر به کتابخانه ام پناه می بردم. همواره با این امید که بفهمم چرا در همه تجربه های من «بزرگی دل» را مترادف «بزرگی حماقت» می دانند و چرا بر حق بودن و انسان بودن درون ذهن من در جهان بیرون در پرتو داشتن معنی شد و نه شایستن.

هر بار که خیز بلندتری برای فهمش برداشتم، با سرعت بیشتری به دیوار معمولی بودن خوردم. من در تمام سال های عمرم از یک واژه و مفهوم با عمق وجودم «متنفر» بوده ام. انزجاری که واژه “معمولی” بودن به من می دهد، از هیچ مفهوم دیگری حس نکرده ام. معمولی بودن به چه قیمتی؟ به قیمت شباهت به عامه تا تنها در سایه اکثریت بودن، «عقلمند» و «برحق» خوانده شوم؟ که این آتش سوزان خواستن درونم را به تف اکثریت بودن خاموش کنم؟ تنها به دلیل زندگی در سایه تفکرات دیگران و نشکستن قاب های محدود کننده اطرافم و به قول بهرنگی (اسطوره کودکی های من) شنا کردن در یک گُله جای تنگ؟

تعریف واژه عقل، دردناک تر این که به شدت به مرز تعریف واژه «معمولی» بودن و شبیه دیگران بودن خلط معنی می شود. دردناک تر این که کثرت و قلت مستقل از جنس پیام و شیوه زندگی که باید برای ما منحصر به فرد باشد، به معیار و سنجش های ما جهت داده است.

با این اوصاف، نه برای ایجاد تضاد و نه در مفهوم شکسته نفسی، بلکه برای فرار از جهانی که میانمایگی و سکون و معمولی بودن نشانه های عقلمندی و هوشمندی خوانده شده اند، من بند خود را گسستم و از قفس بیرون پریدم تا حداقل در جهان دیوانگان و رانده شدگان و اقلیت ها، شمع رو به باد واژه ای که در جهان بیرونی اش، به شدت با خلط معنی مواجه شده است را تا جای ممکن حراست کنم و پاس بدارم.

این که من در سراسر نوشته هایم به تمسخر عقلمندی می پردازم و از بایزید تا مولانا در نکوهش چنین عقلمندی مثال می آورم، جهت شکستن آن وجهی است که در تاریخ بشر هرگز به صورت صحیحش خودش نتوانسته است تعریف شود و مدافعانش اغلب قشرهایی بوده اند که با تمام وجود از آثار مهم عقلمندی بی بهره مانده اند و تنها جنبه بر حق بودنشان را در “تعداد” دریافته اند و نه “استدلال محکم تر و عمقی تر”.

دوست دارم شعر ناظیم حکمت در مورد وطن را جور دیگری بنویسم:

اگر عقل کشتزارهای شماست

اگر عقلمندی چک ها و صندوق های شماست

اگر از گرسنگی مردن در کنار خیابان و برخود پیچیدن آن عده ای است که با قوانین خودساخته عقلمندان “زرنگ” خوانده نشده اند

اگر عقلمندی به جهل کشیدن همه ندانسته هایی است که لزوما درک نمی کنیم و می پنداریم وجود ندارند

اگر عقل مندی در پرتو تمسخر بزرگی دل است

اگر عقل مندی در تفاخر به وانمود کردن است

اگر عقل مندی در «خود نبودن» است

آن گاه با حروف درشت، با درشت ترین حروفی که می شود در جهان یافت، می نویسم: الجنون فنون و من تا ابد دیوانه ام.

همان طوری که در تاریخ زرنگار و بوگندوی بشری عقل مندان زمانه سقراط را “خرمگس” نامیدند، همان طور که بیکن و کپرنیک و گالیله و تسلا را با تمسخرآمیز ترین القاب ممکن خواندند، همان طور که معمولی نبودن و به یک وجب جا اقناع نشدن را غیر عقلانی خواندند، همان طور که آزادگی و بهشت در کمال جستن را حماقت خواندند، در چنین جهانی من با افتخار تمام خود را دیوانه، احمق و ابله می خوانم. در چنین روزهایی من رستگاری را در حماقت می جویم و بلاهت را دارویی شفابخش برای رسیدن به تعالی. شکستن قفس و در هم شکستن همه آن عقایدی که دست و پا گیر بشرند برای رشد.

در باب نوشتن و حالت های ذهنی

هیوا

بگذار صادقانه اعتراف کنم.

حداقل به تو که میدانم بیشتر و بهتر از همه آن هایی که حتی سالیان سال با آن ها زندگی و رفاقت کرده ام، توانسته ای تفاوت هایم را بفهمی.

برای شماهایی که ساعت های امروزتان را در این وبلاگ می گذرانید، همان طور که ساعت های دیروز و پریروزتان اینجا گذشته است.

هیوا

من “گیر کرده ام”.

گیر کرده ام بین آن کودکی که در ۱۵ سالگی نخستین بار می خواست قلم به دست به جستجوی منطقه «ورود ممنوع حتی برای شمای» ذهنش سفر کند و اکنون در آیینه پیرمردی را می بیند که تا مرز شکستن هم پیش رفته است و در عمیق ترین درنوردیده شدن مرزهای احساسش هنوز نتوانسته است آن قلمرو را به طور کامل فتح کند.

گیر کرده ام بین کودکی که میخواهد شهرتمند باشد و پیرمردی که می خواهد و آرزومند است در «گمنامی کامل» بمیرد.

گیر کرده ام بین کودکی که موقع انتخاب موسیقی های واکمنش در تند روی های صبحگاهی و به دور از چشم همگان میخواهد آهنگ های پاپ را سهم بیشتری ببخشد و پیرمردی که فولدرهای موسیقی کلاسیک فاخر را پیش می کشد.

گیر کرده ام بین کودکی که می خواهد در ردیف اول بنشیند و دیده شود و پیرمردی که ترجیح می دهد در آخرین صندلی ردیف آخرین ردیف بنشیند، هرگز شناخته نشود و دیده نشود و در سکوت فقط گوش دهد.

گیر کرده ام بین کودکی که با شور و شوق از ضبط اولین پادکستش به خواب می رود و پیرمردی که می گرید از لیست انبوه کتاب هایی که نخوانده است و شاید فردایی هم نباشد که فرصتش را داشته باشد.

گیر کرده ام بین کودکی که قلم به دست خود را مرشد جماعتی دانسته است و از شنیدن «فهیم» و «جذاب» از دهان دیگران قند در دلش آب می شود و پیرمردی که از شنیدن این تعریف ها، قلبش از بی سوادی خودش و این که فردا باید مطلب جدیدتری داشته باشد که بگوید به درد می آید.

گیر کرده ام بین کودکی که فلسفه خواند تا سخنان حکیمانه گوید و پیرمردی که فلسفه خواند تا چگونگی مردن را بیاموزد.

گیر کرده ام هیوا جان

گیر کرده ام بین برشت و گادامر. جایی بین پایبندی به ساختار در نوشتن و شکستن ساختار و له کردن همه هنجارهای نویسندگی.

گیر کرده ام جایی که حتی خودم هم نمی دانم چرا اینجایم و چگونه به اینجا رسیده ام.

گم شده ام بین این دو حالت. نوشته های من سراسر از  این عقیده پیروی میکنند.

در تضادی برای گم شدن و پیدا شدن و پیرمرد بودن یا کودک بودن. من در نوشته هایم با دشمنی درون خود در پیکارم و قلم به دست هر کسی که افتد، ذهنیت نوشته ام به آن سمت متمایل می شود.

بارها شده است که این کودک گم شده به سمت معیارهای معمولی بودن جذب شده است.

خوب به خاطر دارم که گزارش یک قتل را نوشتم تا میانمایگی هایی را که این کودک در حال تحصیلشان بود را به دردناک ترین شکل ممکن از خودم بکَنم.

آن قدر از معمولی بودن نفرت داشتم که آن بخش از وجودم را با دست خودم باید نابود می کردم.

طبیعتا اما من با یک شخصیت زندگی میکنم و این دو حالت بیشتر در نوسان اند، ولی غرق هیچ کدام هم نمی شوم.

در این میان به آن بخش از توهم دانستن و دیده شدن باید با کُشنده ترین و خود تخریبی ترین سلاح ممکن حمله ور شوم تا بشکند تمایلش به میانمایگی و بسنده کردن به تشویق دیگران. آن سلاح یادآوری و بازآفرینی «حماقت و بلاهت» و پرستش هر آن چیزی است که در نظر عرف به شدت نامعمول باشد.

چنین خودتخریبی هایی زمانی در جمع هم پدیدار می شوند، و آن جاست که حس کنم به غلط غمزه آموز صد مدرس و شمع جمع شده ام. آن جاست که باید در برابر وسوسه مشهور بودن و خودم بودن، دومی را انتخاب کنم.

شاید بخش  «در نقد اندیشه های من» نماد بیرونی چنین تلاشی است که بیشتر افکاری که آنجا مورد نقد قرار می دهم، اتفاقا cornerstone ها و محوری ترین عقایدی هستند که داشته ام.

فهمیدن و درگیر شدن با این همه، طبیعتا “درد” دارد. شاید اما گاهی من خودم را با آن درد و تلخی شفابخش دارویش، حفاظت کرده باشم.

هر چه هست، هنوز در وادی «ورود ممنوع حتی برای شما» درون ذهنم، با کشتی تردید در سفرم. هنوز آن سفر را انجامی متصور نشده ام.


کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم به فراموشی این دخمه نینداخته است

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

 

۴ دیدگاه

  1. سلام یاور جان،
    ممنونم ازت که وقت گذاشتی و حرفهات رو نوشتی.

    پیش نوشت: ماها مخصوصا کسانی که به نوعی اعضا قبیله محمدرضا محسوب میشیم یا از طریق اون همو شناختیم بیش از حد با هم مهربونیم. همدیگه رو جان و عزیز خطاب میکنیم و مدام توی کامنتها همو ناز و نوازش میکنیم. این اشکال نداره اما اگه تمام ارتباط همین ناز کردن باشه و محتوای دیگری نداشته باشه، یه جای کار ایراد داره.
    اصلا عادت نداریم حرف تلخ و جدی بزنیم (که به نظرم خیلی مفیده) یا اگر نظر جدی و متفاوتی داریم بیان کنیم.
    از طرفی خود من گاهی حس میکنم بیش از اندازه تلخ یا سخت گیر هستم برای همین با احتیاط کمی از صحبتهام رو میگم.
    – با اینکه حس میکنم صحبتت رو میفهمم و نکات جالبی رو گفتی اما هنوز اون سوالها و بحثها مطرح هستند.
    انگار این صحبتهایی که نوشتی (و یکباره و با عجله نوشتی) فقط مقدمه بحثی هست که قرار هست تکمیل بشه و به نکاتی که در این رابطه مطرحه و من چندتاش رو اشاره کردم، جواب بده.
    – برداشت من این هست که قطعیت رو با عقل و منطق مرتبط کرده ای و جنون رو با تردید. این که با عقل من جور در نمیاد. اینطور که به نظر میاد منظور تو مخرج مشترک عقل عامه مردمه ( که اون بی عقلیه).
    از نظر من فلاسفه و دانشمندان و بزرگانی که تلاش میکنند تصویر روشن تری از واقعیت به ما بدهند عاقلتر هستند. در اون کامنت قبلی گفتم که عقل برای من بار معنایی مثبت داره و تعریفش رو هم گفتم. منcommon sense یا یک فرد که میانگین جامعه رو بی ارتباط به عقل و عاقلی میدونم.
    به قول هلاکویی ما در طول تاریخ و همین الان هم تقریبا در تمام جوامع به ویژه در اطراف خودمون آدم عاقل نداشتیم و نداریم (یکیشون من). البته این فقط یه قضاوت کلی نیست بلکه دقیق و کامل توضیح میده.

    شاید یک راه حل این باشه که زیاد در گیر و دربند دیگران و عوام ( همون غولی به نام مردم یا شاید روح گله آدمها ) نباشیم و این مفاهیم و حتی مسیر زندگی خودمون رو مستقل از اونها تعریف کنیم. در این صورت عقل مترادف قطعیت یا معمولی بودن نخواهد بود بلکه همان خواهد بود که عاقلترهایی مثل نسیم طالب و فلاسفه و دیگرانی خواهد بود که بارها در موردشون صحبت کردی..
    از طرفی به نظرم کلمات کلیدی که توی نوشته هات هست، مثل عقل و جنون و.. در ذهن من و بعضی دیگر از دوستان معنای بسیار متفاوتی داره با چیزی که توی ذهن تو هست ( مانند عقل که گفتم. من رو یاد ارسطو و اصول منطق میندازه اما تورو یاد معمولی بودن و قطعیت). یا باید کلمات متفاوتی استفاده بشه(همونطور که محسن اشاره کرد) یا حداقل باید به دقت مفهوم پردازی بشن.
    پ.ن: راستی به نظرم یا من دیر میفهمم یا تو کمی دشوار مینویسی چندبار مطلبت رو خوندم اما هنوز هم بخشی از صحبتهات رو متوجه نشدم. احتمالاً یکی از دلایلش وجود کلماتی جدید مثل حق‌مندی یا جملات طولانی ( در مواردی بیش از ۴۰ کلمه) هست. این رو فقط به عنوان فیدبک نوشتم.
    پ.ن۲: ببخش پراکنده و با عجله نوشتم.

  2. تنها قلب من گواه بود
    در تمام طول راه
    که هر قدم هراسی بود و
    هر صدایی ناله آزاری
    در آن تاریکی که دل سخت می‌تپید
    و هرگز دستانم چراغی گدایی نکرد از دست‌هاشان
    و پاهایم از پاهایشان جدا ماند که به راه خود یقین داشت
    و میرفتم به سوی آن لحظه، آن لحظه عظیم بر فراز خویشتن ایستادن
    و خنده زدن بر عبورها
    خود نور خویش بودن
    در تنهای تنهای جان
    نه هرگز آسان نبود
    اینچنین سخت بر خود تاختن
    به بهای آن لحظه عظیم بر فراز خویشتن ایستادن

    این متن را دوستم مهتاب لطفی جایی نوشته بود و من گاهی با خود مرور می‌کنم.
    دوست داشتم آن را اینجا برایت بنویسم.

  3. یاور جان منتظر چنین نوشته ای بودم. باید به تو بگویم که آن را کاملا درک میکنم ولی نمیخواهم حتی یک کلمه از آن کم کنم یا به آن اضافه کنم . این وضعیت یک حال و هوای آشفته و البته زیباست که هر کسی جرات هویدا کردنش را ندارد.
    فکر میکنم انتخاب کودکی یا کهنسالی به تنهایی خود به معنی ضایل کردن و تباه کردن زندگی است و همین حرکت آونگی و یا به قول تو نوسان کردن بدون غرق شدن بهترین شیوه ی زیستن است.
    و درست در جایی که دیگران انتظار دارند که یک آدم تک بعدی ببینند نباید به خواست آنها تک بعدی شد. چرا که ذهن تنبل انسان به دنبال نتیجه گیری از انسانهای اطراف و به نوعی حل کردن است و عادت کرده ایم که به جای جستجو برای سوال برای یک جواب قطعی جستجو کنیم و چه کاری از این آسان تر؟ و چه از این مبتذل تر؟.
    عالی بود رفیق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *