در عصر پرواز داده ها، حفظ چاه نفت خیلی مشکل است.

این جمله از ژورنال Market Research 2016 که به لطف «علی کریمی» به دستم رسید، نقل می شود. میدانم که احتمالا و شاید هم با احتمال بسیار بیشتری آن که این جمله را نقل می کرده است، منظور بسیار متفاوت تری از آنچه در ذهن من گذشته است، در ذهنش داشته است. برای من اما این یک جمله خوراک اصلی فکری برای تبیین نقشه بزرگ مقیاس روزهای آینده ام بوده است:

At the age of Data tracking, it is hard to protect your oil field

مقدمه

پرواز داده ها برای من «محیط سرسخت» بیرونی است. چنانچه با ادبیات نسیم طالب بگویم «چاه نفت» مصداق mediocristan و پرواز داده ها Incerto یا اصلا Extremistan و مملو از «اتفاقات ناشناخته» یا قوهای سیاه است که کمترین پیش بینی و شناختی هم از آن ها نداریم. اصولا این اتفاقات در «زون راحتی» ذهن ما جای نمی گیرند.

برای ورود به بحث و اینکه چه میخواهم بنویسم، باید کمی از گذشته خود حاشیه بروم. اسمش را میخواهید خودافشایی بگذارید یا بیان خاطرات یا هر اسم دیگری، مهم نیست. مهم این است که برای ورود به بحث اصلی باید این حاشیه را که احتمالا در پایان نوشته از اصل بیشتر هم بشود، بدانیم.

بحث اصلی

از همان چهارده پانزده سالگی که به صورت جدی کتاب می خواندم، همیشه تصورم از دنیا و شغلی که باید آن را تصدی کنم «دانشمند» بوده است. همزمان که در مغازه پدرم و زیر دست وی داشتم تعمیر لوازم گازسوز و آبگرمکن دیواری می آموختم تا زمانی که مونتاژ کمپرسور و تعمیر دژبر و جوشکاری را تمرین می کردم و تا ورودم به دانشگاه و تغییر نوع کار به صرفا «ترجمه» تا مدت های محدودی که کارهایی نظیر «نویسندگی» روزنامه و مجله (در سال های دوری که حتی جزییاتشان را هم نمی توانم به خاطر بیاورم) را تجربه کرده ام و سال هایی که در دوره کارشناسی ارشد اصلا غیر از درگیری با دروس ارشد هیچ کار دیگری نتوانستم انجام دهم، این علاقه و توجه همیشه با من بوده است. در زندگی آکادمیک، «دانشمند» بودن به مدارج بالا و تحصیلات تکمیلی ترجمه شده بود. ترجمه ای که به سادگی و تا دفاع از پایان نامه و ذهن مقایسه گرم از تفاوت آکادمی در هلند و ایران در رشته مشابه اولین پایه هایش فرو ریخت: ما در حال نشخوار دانش و متدهای سی سال پیش بودیم و کار علمی و پژوهشی مان نوعا «حمالی کاغذی» بیش نبود. تلخ کامی عظیمی که در آن لحظه گریبانم را گرفت، باعث شد به صورت جدی قید ادامه تحصیل در ایران را بزنم و برای تحقق آن رویای کودکی حتما به آن سوی جهان چشم بدوزم.

هرگز برای من «آینده شغلی» مفهوم اصلی تحصیلاتم نبوده است و از همان ابتدا هم می دانستم که غیر از علاقه به سنگ و فسیل و طبیعت هیچ چیز دیگری مرا به کلاس های درس «زمین شناسی» نمی کشاند. حتی تصور کارگری روزمزدی بعد از تحصیل را هم در سر داشته ام. چه تحقق رویای دانشمند شدن برایم خیلی بزرگ تر از آن بود که از این مسائل رنج بکشد یا آسیبی ببیند.

در بریتانیا، با نوعی از پژوهش مواجه شدم که نوعا تکرار همان روند موجود در ایران بوده است؛ گیریم با رنگ و لعاب متفاوت و به یک زبان دیگر. شاید این از ملزومات رشته زمین شناسی باشد که دیگر نمیتوان با سرعت پرواز داده ها هماهنگش کرد یا انتخاب اشتباه من در درخواست موقعیت پژوهشی از دانشگاه برونل لندن. به نظر می آید دوره اوج شکوفایی زمین شناسی در حالت محضش، قرن نوزدهم و بیستم بوده باشد و تقریبا هیچ موضوعی نیست که در این زمینه کشف نشده و توسعه نیافته باشد. آنچه به شدت مرا وادار به مقاومت در برابر رویای کودکانه ام می کند گرایش پژوهش های زمین شناختی به سوی Ars Gratia Artis (علم برای علم) در این حوزه بوده است.

دو راهی بزرگ تری اما برای انتخاب بین Mediocristan و Extremistan امروزه برایم در دو انتخاب اصلی و چندین انتخاب فرعی تر خلاصه می شود:

– ادامه تحصیل

– عدم ادامه تحصیل

– مسیر اصلی

ادامه تحصیل

اولین وجه Mediocristan تحصیل در دانشگاه تورنتوی کاناداست که شتابزده و بلافاصله پس از ناامیدی ام از برونل، همچون غریقی که به هر جسم شناور ناپایداری دست می اندازد، برایش اقدام کردم. نهایت این انتخاب پژوهش در حوزه ای کاملا شناخته شده برایم، و البته به سمت «مدرس دانشگاه» شدن یا در بهترین حالت بازگشت به دنیای کاری امروزم است؛ البته با سه تا چهار سال وقفه و از دست دادن همه ارتباطاتی که می توانند منجر به تثبیت کسب و کارم شوند.

وجه دومی هم در این میان میتواند تعریف شود که تا حدی Extremistan است: یعنی این که صبر کنم و در طی مدتی که تحصیل نمیکنم، مطالعه ام را در بخش کم عمق تر مدل T ذهنی ام بیشتر کنم. روابط کاری ام را با نهادهای مختلف تحکیم کنم تا آن جایی که مطمئن شدم سیستمی ساخته ام که بدون حضور مدیر هم میتواند هم چنان به کار خودش ادامه دهد و کمترین نیاز به نظارت مستقیم از جانب من را دارد، آن گاه میتوانم برای تحصیل دوباره اقدام کنم. اما این بار به پست دام آلمان و پژوهش در رشته ای با عنوان ژئوسایبرنتیک، گرمایش جهانی، توسعه پایدار و مدیریت اقلیم فکر میکنم. در این صورت هم میتوانم از داده ها و دانش اقلیم شناختی ام بهره ببرم، هم در مورد توسعه پایدار بیشتر بیاموزم و هم عطش دانش مدیریت ام را فرو بنشانم.این حوزه می تواند به مشاغلی نظیر عضو کمیته بین المللی تغییرات اقلیمی و گرمایش جهانی سازمان ملل تا پژوهشگر روی کشتی یخ نورد در اقیانوس منجمد شمالی تا مدرس دانشگاه و یا هیچ کدام از این ها منجر شود.

عدم ادامه تحصیل و مسیر اصلی

در این حالت هم یک مسیر اصلی همیشه برایم وجود داشته است: مدل کردن بهترین و مؤثرترین روش برای «توسعه پایدار» کشور. به هر صورت در آکادمی هم کار من خواندن مقالات و پژوهش ها و نتایج بحث و گفتگوها و به بحث گذاشتن آن ها با اساتید و صاحب نظران و ارائه بهترین مدل (البته با پارامترهای آکادمیک) خواهد بود. کاری که هم اکنون هم به لطف اینترنت و عصر پرواز داده ها در حال انجامش هستم.

در هر دو حالت اصلا دوست ندارم حاصل چندین دهه اتلاف عمر، فقط ارائه «تئوری» باشد. در حال تلاش برای یافتن روش هایی برای استخراج تئوری از عملگرایی هستم و همین هم بهانه ای می شود برای کار در پست مدیریتی.

برای بحث توسعه پایدار و ارائه مدلی همه جانبه یا حداقل چند جانبه از پارامترهای توسعه کشور، در حال مطالعه کتاب های کلاسیک اقتصاد از «ثروت ملل» آدام اسمیت تا «داس کاپیتال» مارکس شده ام. فکر میکنم برای درک دقیق اِلمان های توسعه در مدل های پایدار غربی، همان قدر که روی تاریخ و تمدن و مسیر فلسفی – فکری اروپا مطالعه می کنم، باید روی اصول مهمی که اقتصادشان را بنا کرده اند هم متمرکز شده باشم. به عنوان ساده ترین اصل می توانم بنویسم که مدل توسعه ای غرب به شدت وابسته به اِلمان های پایداری و محصول فرهنگ Mediocristan بوده است و به همین دلیل به ندرت میتوان در خاورمیانه آن را اجرایی کرد. نه خودش و نه دستاوردهایش نمیتوانند در خاورمیانه جای بگیرند. اما اگر قرار است طرح بهتری برای توسعه داشته باشم که با محیط به شدت ناپایدار و Extremistan خاورمیانه منطبق باشد، باید تا ریزترین جزییات مدل توسعه غربی را فهمیده باشم. در آینده نیازمند مدلی از توسعه هستم که بتواند در خاورمیانه «نشکند» و به تحولات آن رنگ بدهد و رنگ نبازد.

این مدل توسعه برای من آخرین منظره بزرگ مسیری است که در زندگی می خواهم بپیمایم: مدل توسعه پایدار سازگار خاورمیانه. همواره فکر میکنم به اندازه ای که از منابع این سرزمین در طی این سی سال «خوب یا بد» بهره برده ام و به اینجا رسیده ام که هستم، حداقل موظف باشم برای چهل سال آینده که نفت مان دیگر تمام شده باشد، در گذار از بزرگ ترین پیچ تاریخی و از آخرین سنگرهای سنت به سمت مدرنیته، حتی شده یک درصد (یا کمتر از آن) به تسهیل شرایط کمک کنم.

خوشبختی بزرگ من اما در اینجاست که حتی اگر مدل توسعه تجربی سازگار من «نادرست» هم بوده باشد، باز هم میتوانم با جرأت تمام اعلام کنم تا نسل های آینده حداقل اگرچه راه درست را نتوانستند از من بدانند، حداقل «راه غلط» را نشانشان داده باشم و شاید مشخص کردن راه های غلط بیش از نشان دادن راه صحیح بتواند به مدل توسعه پایدار سازگار کمک بیشتری کند. به هر صورت در هر دو حالت، «خوشبختی ابدی» از آن من است.

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟

۲ دیدگاه

  1. یاورِ عزیزم، این چیزها به ذهنم میرسد: (طبق فرمایشت سعی کردم هرچه به عقلِ ناقصم میرسد بنویسم، خوردم را اصلا سانسور نکردم. امیدوارم به وقتی که میگذاری بیارزد)
    – مدرس دانشگاه شدن در ایران به دلایلی که احتمالا خودت هم بهتر از میدانی و چیزکی هم در موردش نوشته‌ام، گمان نکنم در توان من و شما باشد. میتوانی تصور کنی که با عده‌ای “مدرک‌جو” سروکله بزنی؟ میتوانی تصور کنی آن فضایِ مسخره “تولیدِ مقاله برای مقاله” و برداشتن سهم بیشتری از نفت را تحمل کنی؟ بنظرم حتی اگر بگوییم ما درگیر آن فضا نخواهیم شد، چندان امکان‌پذیر نیست. به گمانم واقعیت این است که جزء بعضی استثناها (شاید!) هیئت علمی شدن در ایران در توانِ روحیِ ما نباشد.
    – فکر میکنم همینکه این دانشمند شدن از سنین نوجوانی در سرت بوده، دلیلِ خوبی است برای بیشتر به فکر کردن به درست بودن این مسیر.
    – همانطور که خودت گفتی، بنظرِ من هم تصمیم به کانادا رفتن، شتاب‌زدگی آشکاری در خود دارد.
    – من با کارگری بعد از تحصیلات دانشگاهی به شدت مشکل دارم. من اصلا مفهوم “علم برای علم” را نمیفهمم. راستش شاید اشکال از من باشد، اما به نظرم وقتی چیزی “تحصیل” میکنیم باید به یک “دردی” بخورد. درد زیاد داریم در این آب و خاک.
    – قطعا قابل پیش‌بینی است که من مدلِ توسعه سازگار خاورمیانه را دوست دارم. یاور، تو چرا “رنانی” نباشی؟ چرا “سریع القلم” نه؟
    – یاور جان، درنهایت برایت از سه کلیدواژه‌ای میگویم که مرا برای گرفتن تصمیماتِ کلان این چنینی کمک میکنند، آن سه کلیدواژه اینها هستند:
    ۱- مرگ
    ۲- مرگ
    ۳- مرگ
    یاورِ مشیرفر اگر فردا را نبیند، دوست دارد در چه “مسیری” بوده باشد؟ از تعابیری مثل “خدای نکرده” و این حرفها بدم می‌آید. بنظرم هم در معنی، پوچ است و هم در عمل ما را به تغافل از این “واقعیت محتوم” میکشاند. یاور جان یکی از موضوعاتِ نوشته‌هایم در وبلاگ “مرگ” است، شاید دوست باشی بخوانیشان (احتمالا قبلا هم خوانده‌ای):
    https://goo.gl/IEfqCb
    برای من کنارگذاشتن خیلی چیزها با این شیوه تفکر، “مثل آب خوردن” شده.
    ببخشید از زیاده‌گویی‌ها، امر خودت بودت یاورجان.

  2. یاور جان پست عالی نوشتی و تلاشت قابل تقدیره . من تو سال جدید شغلم رو عوض کردم و الان به عنوان کارشناس بازاریابی و فروش در یک شرکت بزرگتر مشغول کار هستم . کارهای جانبیم را تعطیل کرده ام و میخواهم چند سالی حسابی بچسپم به کارم و به فکر تغییرشغل و سوییچ کردن و رفتن به جای دیگه و …. نباشم .
    این ۲ سال رو سال ثبات و عمیق کردن دانسته ها نامگذاری کردم 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *