درباره نوشتن برای مخاطب، در گفتگو با پریسا حسینی

پبش نوشت

پریسا حسینی، نویسنده خوش ذوق و عکاس خوش ذوق تری است. از آن دسته متممی های جوانی است که به راحتی می توان به آینده اش امیدوار بود. گفتگوی زیر حاصل تلاش من برای پاسخ به سؤال وی در مورد «اهمیت نوشتن برای مخاطب» است. لازم به ذکر نیست که کلیه مطالب این نوشته، همانند همه مطالب “دست نوشته های یک دیوانه” اساسا محصول اندیشه ها، نظرات و تفکرات شخصی نویسنده اش است و با افتخار تمام ممکن است مملو از کژتابی، کج فهمی و پر از اشتباه بوده باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت محتوای نگارش شده در آینده را نمی پذیرد. نویسنده به مرگ مؤلف معتقد است و این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان “رفرنس” را ندارد.

به جای مقدمه

پریسا جان. دنیایی که در آن زندگی می کنی، شاید خیلی بزرگ به نظرت بیاید، اما در بطن خودش خیلی کوچک است. تجربه زندگی در این دنیا منحصر بفرد و متأسفانه تر این که به قول محمد رضا بازی شطرنج پیچیده ای است که تا بخواهی بدانی در کدام سمتش قرار داری، در میانه اش “پرتاب” شده ای. این تجربه منحصر به فرد زندگی، حداقل برای من همواره از یک مسیر اصلی گذشته است: «پیدا کردن خود» و «خود بودن». درست است که تا کنون چندین بار در این مورد نوشته ام، اما دوست دارم برای تو از ارتباط این موضوع با «نوشتن وبلاگ» چند کلمه ای بنویسم. وبلاگ نوشتن فعالیتی اصیل است. به قول خودت، یکی از مرتبط ترین فعالیت ها برای توسعه تفکر سیستمی است و البته یکی از بهترین فعالیت ها برای توسعه نگاه بلند مدت و توسعه فردی هم هست. به هر صورت کلید توسعه در «خودشناسی» است. دوست ندارم برایت از «استراتژی محتوا» صحبت کنم و مثلا نقش Target Audience و مدل های مختلف استراتژی را برای جذب مخاطب اشاره کنم. ( + +) (راستش را بخواهی هنوز از این حوزه به دلایلی که در ادامه می آید، تقریبا گریزانم.)

متن اصلی

پریسای عزیز. نوشتن برای مخاطب و مخاطب هدف و استراتژی محتوا برای آن هایی است که حداقل «برند» شده اند؛ شناخته شده هستند و می توانند بر مبنای ارزش هایی که دارند، چیزهایی برای عرضه کردن داشته باشند.

شاید چنین استراتژی هایی را بتوان دسته بندی کرد و مثلا در سایت رسمی و یا شبکه های اجتماعی که «reach» بالاتری به مخاطب دارند استفاده کرد، اما وبلاگ فضای بسیار شخصی خود ماست. وبلاگ جایی است که قرار است آیینه تمام نمای خود ما باشد. قرار است هر کسی وبلاگ مرا بخواند، بتواند با عمیق ترین اندیشه های «من» آشنا شود. قرار است وبلاگ محلی باشد که من خودم را در آن بیان می کنم. همه احساساتم، افکارم، اندیشه هایم، اعتقاداتم، حالت های درونی ام و خلاصه مجموعه تمام چیزهایی که «من» را ساخته اند.

نمی دانم هیچ دقت کرده ای که در دورهمی متممی ها، به واسطه خواندن وبلاگ های همدیگر، خیلی مشتاق دیدن و شنیدن رو در رو با همدیگر بوده ایم؟ همه این شناخت از «خواندن» نوشته ها حاصل می شود. من اگر هزار سال هم با تو هم کلام شوم، احتمالا همه آن چیزی که پریسا حسینی را می سازد را نتوانم بفهمم، اما با خواندن مطالب وبلاگت، از آغازی ترین روزهایش تا امروز میتوانم شناخت جامعی از تو به دست بیاورم. همان گونه که همه ما همدیگر را با خواندن نوشته های هم دیگر می شناسیم. نمی دانم این اصیل ترین یادگار کهن سال بشر چه قدرتی دارد که میتواند از پس زمین و زمان و مرگ و نیستی و زندگی و همه مفاهیم یکجا برآید: «نوشتن».

اما این نوشتن نباید آلوده به دیدگاه «دیگران چه می گویند» و «طبق سلیقه خوانندگان» پیش برود. من نوشته های تو را میخوانم چون نوشته های تو باید بوی «پریسا حسینی» را بدهند و نه کس دیگری. استقلال نوشته هایت، هر چند ناچیز و کم هم باشد، «خود تو» را می نمایاند. دردناک تر این که در راه رسیدن به تعالی، مسیری که همه ما باید بپیماییم «در تنهایی مطلق» می پیماییم. در سراسر این مسیر «خودمان» بودن است که مهم است. ممکن است مخاطبی اندک زمانی با تو همراه باشد و بعدا تو را ترک گوید.

من می گویم اصلا مهم نیست. بگذار آن که به سمت تو می آید و جذب نوشته هایت می شود، جذب خود خود خود نوشته هایت شده باشد. بگذار آن که به سمت نوشته هایت می آید، مخاطب اصیلت باشد. تو که قرار نیست در پلتفرم های اجتماعی بنویسی، فقط قرار است «وبلاگ» بنویسی. همیشه یادت باشد که نوشته تو قرار است مخاطب خاصی را بیابد که در مسیر همراه تو باشد و البته این روند برعکس نیست. تو قرار نیست با مخاطب تنظیم شوی.

در این دنیا، مرز بین خود بودن و طبق نظر مردم زندگی کردن، مرز باریکی است. مرزی است که گهگاه در تنظیم آن دچار شک و تردید می شویم. معدود آدم هایی که توانسته اند در این مرز تفاوت های خاص خودشان را قائل شوند و زندگی را بر مرز خواسته های خود تنظیم کنند، از دیدگاه عامه مردم  احتمالا «دیوانه» خوانده می شوند. در این راه البته گاهی لازم است همیشه بعد از خواندن نظرات مخاطبانت، یادت بیاوری که «سربلند بودن، در سر به زیر بودن و سکوت و راه خود را رفتن» است.

پا نوشت: شاید خواندن این چند بیت بتواند اهمیت و لذت بی اهمیتی به مردم را به تو بچشاند:

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

۹ دیدگاه

  1. یاور جان چند بار آمدم این متن رو خوندم و خواستم نظر بدم با خودم گفتم بزا یه دفه دیگه بخونم. بالاخره امروز یکی از کارهای روزانه ام این شد کامنت برای یاور:)
    خیلی وقت بود دنبال این جمله بودم کلید توسعه در «خودشناسی» است. من هم به این رسیده ام نمی دانم دیر یا زود ولی فکر می کنم آدم در سی سالگی بیشتر به این جمله می رسد و هر چه هم می گذرد عطشش بیشتر می شود و هر لحظه ای که با کشف تکه ای از خود روبرو می شود زندگی برایش بسیار دلپذیر می شود. باید اعتراف کنم خود بودن به ندرت برایم رخ داده و بهترین لحظات زندگی ام همان لحظه هایی بوده که حس کرده ام خودم هستم این متن مرا وارد آن لحظات کرد لحظاتی که شیرینی خود بودن را چشیده ام به این خاطر این متن را دوست داشتم و دوباره خواندنش را ترجیح می دادم و برای من هم وبلاگ نویسی همین است به این خاطر آن را مکانی برای خودکاوی انتخاب کرده ام هر چند دوستانم می گفتند خیلی کلی است یا چیزهایی از این قبیل، برایم جالب بود تو خیلی از حرفهایی که توی ذهن من بود رو زدی به این خاطر بی صبرانه منتظر آن گفتگویی که گفتی هستم.

    1. سکانسی از «بهترین فیلم دنیا» برای من آن جایی است که حاج صادق قصه ما پشت سر هم تکرار میکند: «فاطمه، فاطمه، فاطمه». اینجا همان جاست که من هم باید تکرار کنم: «معصومه، معصومه، معصومه».

      چقدر دلم برای گفتگوی طولانی و آرامش نوشیدن یک پیاله چای کنار شاعر ماهی ها تنگ است. چقدر دلم میخواهد بنشینم و ساعت های طولانی این «خود» بودن لعنتی را برایت بگویم یا هیچ نگویم و در سکوت بنشینیم و فقط «بنویسیم».

      چنین روزهایی در راه است معصومه جان. به زودی برای دیدنت می آیم.

      پانوشت: راستش را بخواهی Justify کردن را بلد نبودم. ممنون که گفتی و از این به بعد تا جایی که در امکان و توانم باشد، این کار را می کنم.

  2. دقیقا این جمله را چند روز پیش به خودم گفتم، شاید چون همان زمان که این سوال را ازت پرسیده بودم ذهنم با آن درگیر شد و تا امروز به آن فکر میکردم.
    مفهوم دیوانگی را هم برایم بهتر جاانداختی، حالا یاور مشیرفر را بهتر میشناسم. ممنونم.
    واقعا چه خوب است در کنار دوستانی چون شما بودن و بی پروا حرف زدن و از دغدغه ها صحبت کردن.

    راستی این گوشی من خیلی هنگ می کند. احتمالا فواد هم در جریان است:) چون در وبلاگ او هم صدبار یک کامنت را تکراری گذاشتم:))

  3. یاور جان عالی بود. مخصوصاً این جلمه “مسیری که همه ما باید بپیماییم «در تنهایی مطلق» می پیماییم. ” باید این مطلب را قاب کنم و بزنم بالای سرم تا همیشه نکاتش یادم بماند.
    البته من خیلی در این زمینه حرفی برای گفتن ندارم چون خودم فعلاً با این مسئله و خودسانسوری درگیرم. ولی یک نکته خواستم بگم. به نظرم دنیای دیجیتال با دنیای فیزیکی یک فرقی داره. ما تو دنیای فیزیکی بین دوستامون، بین فامیلانون یا محل کار اتفاق می‌افته که سعی می‌کنیم بعضی جاها خودمون را با جمع تطبیق بدیم چون شاید کسی این حس را داشته باشه که نکنه این دوست یا فامیل یا مشتری یا مدیر یا همکار را از دست بدم. چرا؟ چون محدود بودیم. به افراد بیشتری دسترسی نداشتیم. ولی دنیای دیجیتال این محدودیت را نداره. اگر امروز من حرف دلم را نوشتم و ۱۰۰ هم خوششان نیامد هم نیامد. بالاخره کسانی خواهند بود که از من واقعی خوششان بیاید و احساس کنند که من و آنها هم فکر و هم نظر هستیم. به نظرم، البته به صورت تئوری و روی کاغذ، ما “خود”مان را اینجا نقش می‌بندیم و مسافرخانه می‌سازیم کنار این جاده که روزی روزگاری غریبه‌ی آشنا زیر این سقف با ما بنشیند و گپ و گفتی کند. امیدوارم همه ما میزبان اینچنین دوستانی باشیم.

    1. علی جان.

      به نظرم می آید که در دنیای فیزیکی هم نباید «محدودیت» داشته باشیم. ما فقط یک بار قرار است زندگی کنیم و چه ارزشی دارد که به خاطر «طرد شدن» آن را به نوعی از زندگی بیالاییم که خودمان دوستش نداریم؟ دوستانی را از دست می دهیم؟ خب بهتر. اگر دوستمان باشند، با ما می مانند. چنانچه من از میان هزاران آشنا، فقط «دو نفر» دوست واقعی دارم که با من سال هاست که مانده اند. آن دو نفرند که برایم اهمیت دارند و برایشان اهمیت دارم. تنها رمز آن دو نفر این است که «خود» من را این طوری که هستم قبول کرده اند. همین.

      متشکرم.

  4. ممنونم یاورجانم به خاطر وقتی که گذاشتی.
    حرف هایت آن آشفتگی ذهنی آن روزها را تا حدی از ذهنم زدوده است.
    جدای از اینکه مخاطب این نوشته من بودم با این حال این نوشته ات را خیلی درک کردم، از آنجا که از خودشناسی می گفتی و پیدا کردن خود تا همان یاداوری آخر که سربلند بودن یعنی سر به زیر بودن و در سکوت اخود را رفتن. دقیقا این جمله را چند روز

  5. سلام یاور جان
    روزی که سامان عزیزی را در سنندج دیدم بدون اینکه قبلا همدیگر را دیده باشیم شناخت کاملی از هم داشتیم – من میدانستم که او میخواهد زبان یاد بگیرد به همین خاطر یک مجموعه آموزشی بهش هدیه دادم و همینطور چند کتاب که میدانم دوست دارد و او هم از مسیر زندگی من خبر دار بود و مثلا میدانست که من به ورزش و کوه اهمیت میدهم. خلاصه به واسطه نوشتن والبته صادقانه و شخصی نوشتن شناخت دقیقی از همدیگر داشتیم.
    البته سامان بلاگ ندارد و نوشته ها او را در متمم و روزنوشته ها تعقیب میکردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *