دستاوردهای یک سفر ۴۲ کیلومتری

مدت ها پیش، زمانی که دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه فردوسی بودم، قصد داشتم فاصله بین مشهد تا تبریز را پیاده طی کنم. از بجنورد به سمت شمال و دریا بروم و از آن سمت خزر، از اردبیل به تبریز پیاده طی طریق کنم. احتمالا مدت زمانی حدود یک ماه و نیم باید پیاده می رفتم. آن روزها هیچ رفیقی قبول نکرد در این سفر همراه من بیاید و آن سال ها توان ذهنی ضعیف تری نسبت به امروز در برداشتن چنین گام هایی داشته ام.

از یک هفته پیش قرار بود مسافتی حدود ۶۸ کیلومتر در یک روز از میدان راه آهن تبریز به سمت شهر «مرند» در شمال غرب تبریز بپیماییم. یک هفته تمام در راه این تصمیم و فراهم کردن لوازم سفر گذشت.

دیروز اما روزی بود که بخش هایی از این آرزو عملی شد. دیروز با همراهی رفیق نازنینم، “سعید احمد زاده” ساعت ۷ صبح از میدان راه آهن تبریز پیاده به سمت غرب راه پیمودیم و پس از طی ۴۱ کیلومتر در ۱۲ ساعت سفر، به دلیل تاریک شدن هوا و آغاز بارش باران، بقیه راه به مرند را هیچهایک کردیم و از مرند تا تبریز با تاکسی های خطی بازگشتیم. مسافتی که تاکسی خطی در طی یکساعت توانست بپیماید، کمی بیشتر از آن چیزی بود که ما در طی ۱۲ ساعت و با پای پیاده پیموده بودیم.

به گواهی اپ سلامتی سامسونگ ما دیروز، با احتساب وقفه هایی که برای ناهار و استراحت ها داشته ایم، ۸ ساعت و ۵۹ دقیقه پیاده روی کرده ایم که مسافت ۴۱٫۹۴ کیلومتر شده است. زمان کل سفر ۱۱ ساعت و ۳۳ دقیقه بوده است و میزان کالری سوزانده شده ۱۳۱۸۸ کیلوکالری بوده است. میانگین سرعت حرکت ما ۴٫۶ کیلومتر بر ساعت و ماکزیمم سرعت مان هم ۸٫۴ کیلومتر بر ساعت بوده است. ارتفاع مناطقی که در آن در حال سفر بوده ایم بین ۱۳۵۲ متر و ۱۵۰۰ متر در نوسان بوده است و در نهایت بالغ بر ۲۸۰ هزار گام پیاده روی کرده ایم.

 

 

 

 

 

اما دستاوردهای سفر برای من چه بوده اند؟

۱) بازگشت به اصل خویشتن

پدربزرگ پدری و پدربزرگ مادری من هر دو اهل روستای «بناب» شهر مرند بوده اند. (هم اکنون «شهر جدید بناب» خوانده می شود) من در خانواده ای چشم گشوده ام که پدر و مادرم فرزندان دو خواهر بوده اند و پدربزرگ هایم باجناق همدیگر. هر دو پدربزرگ من «نانوا» بودند. مادربزرگ های من هر دو اهل تبریز بودند که در دوران مشروطه و جنگ و قحطی به تصمیم پدرشان به «بناب» مهاجرت می کنند و همان جا تشکیل خانواده می دهند. پس از آن هر دو پدربزرگم (احتمالا در اواخر قاجاریه) به تبریز می آیند و رحل اقامت می افکنند. دوران کودکی ام، هر وقت با پدربزرگم به سمت بازار تبریز می رفتیم، «سلام شاطر» ورد زبان اهل بازار در خطاب به پدربزرگم بود. پدر و مادر من هر دو در تبریز متولد شده اند.

این سفر برای من تکرار تجربه پدربزرگ هایم در طی طریق مسافت احتمالا ۵۰ کیلومتری (با راه های مالروی قدیمی و منزل به منزل های آن دوران) بوده است. در مسیر دو کاروانسرای بزرگ وجود دارند که احتمالا دیرزمانی میزبان پدربزرگ های من هم بوده اند. تکرار حس آن ها در طی طریق این مسافت و فهمیدن و نزدیک شدن به حس آن ها اولین دستاورد من از این سفر است: نوعی بازگشت به اصل، نوعی سفر به اعماق تاریخ درون خویشتن.

از سوی دیگر همیشه فرض بر این بوده است که بدن انسان از منظر فیزیولوژیکی در طول تاریخ تکاملی خویش، به پیاده روی های طولانی و شکارگری متمایل بوده است و اصلا برای همین منظور هم طراحی شده است. قامت راست برای بیشتر شدن اثر ضربه های سلاحش بر پیکر شکار، دیدن بهتر دوردست ها، دستانی در کنار بدن، آزاد از مسئولیت راه رفتن (بر خلاف نیاکان چارپایش) و با مسئولیت ساخت و استفاده از ابزار، اختصاص بالاترین و بهترین جایگاه بدن برای مغزی که قرار است مرکز فرماندهی و کنترل باشد و تماما ماشینی برای صعود سریع به قله زنجیره های غذایی طبیعت در کمترین زمان ممکن حکمرانی بی قید و شرط بر طبیعت اطراف. دیروز باید این فرض آزمایش می شد که چقدر از توانایی های انسان اولیه در سلف امروزی اش یافت می شود.

پیاده روی در مسیر اروپا

 

۲) بین ظرفیت و توان عملیاتی و ظرفیت و توان عملکردی ذهنی و بدنی تفاوت هایی وجود دارد.

در دوره خدمت سربازی و دوره دانشجویی فکر میکردم می توانم در طی یک روز مسافتی بیش از ۱۰۰ کیلومتر را پیاده طی طریق کنم. هر چند امروز نسبت به آن روزها حدود ۱۲ کیلو اضافه وزن پیدا کرده ام (و اضافه وزن توجیهی برای پیر شدن و ناتوان تر شدن نسبت به گذشته مان است) دیروز متوجه شدم که محاسبات ذهنی توان عملیاتی ام نادرست بوده است.

دیروز حتی متوجه یک نکته ظریف تر هم شدم و آن این است که توان اجرایی عملکردی بدن، در شرایط متفاوت بسیار متغیر می شود. اگر من قادرم در باشگاه ساعت ها روی تردمیل راه بروم، چند باری خودم را از میله بارفیکس بالا بکشم و آمادگی جسمانی تقریبا خوبی از خودم در تمرینات به نمایش بگذارم، حتما به این معنا نیست که در شرایط صحرانوردی و غیرایده آل و زیرنور آفتاب و در معرض بادهای صحرایی هم قادرم همان قابلیت ها را به نمایش بگذارم. بدن ما تنها میتواند در شرایط  ایده آل و از پیش تعریف شده، به آن «عادت» کند وگرنه بهتر شدن عملکرد باید در شرایط غیرایده آل محک بخورد و سنجیده شود.

واکنش های بدنی من دیروز برایم بی سابقه و ناشناخته بودند. شاید به همین دلیل که تا دیروز از منطقه امنیت توان بدنی خارج نشده بودند. دیروز متوجه شدم توان عملکردی بیشینه بدن من در پیاده روی در شرایط غیرایده آل، ۱۶ کیلومتر است. تا کیلومتر ۱۶ هم بسیار سرحال بودم، هم میل به غذا و آب داشتم و هم حوصله شوخی و خنده و صحبت. هر چند ۲۴ کیلومتر دیگر بدنم را مجبور به تحمل شرایط کردم تا به طور کامل واکنش هایش را درک کنم.

از کیلومتر ۱۷ سردرد و چشم درد شروع شد. در کیلومتر ۲۰ میل به غذا را از دست دادم و حوصله حرف زدن را. در کیلومتر ۳۱ که مشغول خوردن ناهار شدیم، بیشتر از خوردن ناهار، صرفا تمایل به درازکشیدن و خوابیدن داشتم تا غذا خوردن. در کیلومتر ۳۵ پای غالبم (من چپ دست و چپ پا هستم) آثار کوفتگی و درد از خودش نشان داد. در کیلومتر ۴۰ بدنم شروع به نشان دادن حالت لرز و سرمازدگی کرد. این حالت لرز و سرمازدگی و البته کوفتگی تا همین امروز که در حال نوشتن این سطور هستم، حضور دارد و البته به دلیل قرار گیری دوباره در شرایط ایده آل و عادت کرده، به میزان قابل توجهی فروکش کرده است.

در پیاده روی های شهری، اما چنین توانایی مطلقا سنجیده نمی شود. ذهن ما در شهر همواره به این نکته می تواند تکیه کند که از دیگران «کمک» بخواهد. در شرایط صحرانوردی ذهن مطلقا تنها و متکی به خود است.

آنچه ما را پس از آشکار شدن ضعف بدنی میتواند به پیش براند، قدرت «اراده» است و دیروز قدرت اراده من توانی برابر ۲۴ کیلومتر و ۶ ساعت پیاده روی «فراتر از توان بدنی» را به نمایش گذاشت.

نکته ای که در این میان حائز اهمیت بسیار زیاد است، سنجش و محک خوردن توان عملکردی من در صحرانوردی است. در زون امنیت ذهنی همواره فکر میکردم میتوانم روزی ۶۰ کیلومتر را بپمایم. دیروز مشخص شد شناخت من از بدنم منوط به شرایط ایده آل است و در شرایط غیرایده آل بدن واکنش های متفاوتی نشان میدهد که مطلقا از وجودشان اطلاعی نداشتم. دستاورد بزرگ دیروز، شناخت عمیق تر درون خودم و محدودیت های آن بود و باردیگر به این جمله طلایی رسیدم که «زون یادگیری و زمان یادگیری صرفا در بیرون از زون امنیت ذهنی است و ما زمانی می توانیم به خوبی بیاموزیم که امنیت دانسته ها و شرایط و «عادت» های پیشین خود را به خطر انداخته باشیم.»

در کیلومتر ۱۶ آن قدر سر حال بودم که با فاصله ۱ متری میله ها شنا بروم.

 

۳) بین سکوت و سکون و هیچ کاری نکردن، تفاوت های بسیاری وجود دارد.

پیاده روی طولانی تمرینی برای «سکوت ارادی» و «سکون ذهنی» است و این مفهوم با آنچه «هیچ کاری نکردن» می شناسیم بسیار متفاوت است. سکوت ارادی و سکون ذهنی، انتخابی آگاهانه اند برای تعمق و تأمل در درون خویشتن در شرایطی که فکر میکنیم رویشان کنترل داریم و نداریم. پیاده روی طولانی «تمرین صبر» است و «تلاش» برای «رفتن» و نه «رسیدن». تلاش برای شکستن کلیشه های ذهنی و دستیابی به تصویر واقعی از پس گرد و غبار عظیمی که دور خودمان و تصویر خودمان افراشته ایم.

شناخت دقیق حدود و محدودیت های ذهنی و بدنی میتواند نخستین گام برای «توسعه فردی» باشد. این دستاورد دیگری از پیاده روی طولانی دیروز برایم بود.

 

۴) تصور ما از توانایی کنترل خشم مان با میزان واقعی آن متفاوت است.

در تماس تلفنی عزیزترین شخص در طی پیاده روی، نزدیک بود سرش داد بکشم. خودم هم از این رفتار بسیار متعجب شدم. تا جایی که خودم را شناخته ام در کنترل خشم و عصبانیت توانایی ویژه ای داشته ام. دیروز اما در شرایط سخت، این توانایی ام تحت الشعاع قرار گرفته بود. جالب ترین نکته هم اینجا بود که در عین تعجب خودم، این روند در حال پیش روی بود. دستاورد دیگر دیروز، تعمق در طی مسیر برای کشف و ریشه یابی چنین رفتاری بود. همیشه می پنداشتم شناخت انسان ها در شرایط سخت و غیرایده آل شکل ملموس تر و واقعی تری از خود نشان می دهد و دیروز عملا شاهد این شناخت شدم.

 

۵) تبریز در سمت شمال غرب و غرب چهره بسیار زشتی دارد.

پیاده روی ها و گردش های من همواره در مرکز شهر متمرکز بوده اند. حاشیه شهر و منطقه صنعتی البته محل مناسبی برای گردشگری نیستند و کمتر در این مناطق گشت و گذار کرده ام. شاید به دلیل فوبیایی که از نگاه مردم آن منطقه بوده است یا مسائل دیگری که در ضمیر ناخودآگاه حک شده اند. قبلا البته بارها مسیر تبریز – مرند را سواره پیموده ام. درد اینجاست که سواره بودن، خود بخشی از این صنعتی شدن است و زشتی های عمیقش در زیر چهره «آسایش» تکنولوژیک پنهان می ماند. در پیاده روی در این مناطق می توان با عمق گوشت و پوست فجایع توسعه نامتوازن و زشتی چهره شهر را دید و درک کرد.

در کنار جاده آن قدر نخاله ساختمانی، ابزار آلات و قطعات صنعتی متروکه، زباله های تجزیه ناپذیر و لاشه حیوانات مرده وجود دارد که نفس کشیدن را هم مشکل کند. گویی سازندگان و توسعه دهندگان مناطق صنعتی در این نقاط صرفا خواسته اند خشم و کینه خود از زمین را اینجا بسازند و بریزند. حتی سگ های ولگرد این مناطق هم مانند رفتار انسان هایش عصبی و خشمگین و بداخلاقند. خفگی حس جمعی است که اینجا به اکوسیستم وارد می شود و البته که تا چند کیلومتر دورتر «نایلون آباد» ها و دشت های سراسر پلاستیک بدیهی ترین منظره برای تماشاگران اند. فاضلاب هایی که بی واسطه پساب های صنعتی را وارد نهرها می کنند و بوی روغن و ماشین آلات به همراه بوی گندیدگی لاشه سگ های ولگرد، و کوه هایی که به زحمت در میان گرد و غبار و آلاینده ها قابل مشاهده هستند، کوچک ترین آثار در مجموعه زشتی بیکران این پدیده زشت صنعتی شدن بی رویه و بی حساب و کتاب است. درک عمیق موضوع آلودگی و توسعه نامتقارن شهری، دستاورد دیگری از سفر دیروز است.

 

 

۶) وقتی دیگران برای انجام ندادن کاری تأکید کردند، یعنی به احتمال زیاد آن کار عملی و عاقلانه است.

انسان با ترس هایش زندگی میکند. انسان درون ترس هایش بزرگ می شود و ترس هایش را به عنوان راهکار عملی و جامع به خورد خودش می دهد. انسان در پرتو ترس هایش، و مهم تر از همه «ترس از مخالفت با دیگران» و «ترس از طرد شدن» نفس می کشد. مهم ترین ترس های بشری، مهم ترین و بزرگ ترین موانع وی برای دست یابی به افق های تازه و نویی است که قبل از وی هیچ انسان دیگری آن «ترس» را نشکسته باشد. بزرگترین دستاوردهای بشری در پرتو غلبه یک انسان بر ترس های دیگران در مورد موضوعی رخ داده اند.

اما انسان ها به همین راحتی به ترس هایشان اعتراف نمی کنند. انسانی که جرئت انجام کاری را ندارد و از تصمیم دیگران در آن مورد باخبر می شود، به سادگی «ترس» خودش را در قالب کلماتی زیبا بیان می کند. به سادگی نظر خودش را به عنوان «عُرف» و «عقلمندی» جا می زند و به سادگی در پرتو ترسش، در زون امنیتش پنهان می شود. شنیدن عباراتی نظیر «این کار عاقلانه نیست»، «کی تا حالا این کار رو انجام داده که تو دومیش باشی، بچسب به زندگیت از این کارا فایده ای متصور نمی شه، عاقل باش، دیگرانی قبل از تو این کار رو کردند و شکست خوردند» و عبارات مشابه، باید نخستین اصل برای درک این نکته باشد که تصمیم ما از محدوده فهم و جرئت دیگران خارج شده است و این واکنش های منفعلانه برای چسباندن ترس های خودشان به ما است. هر زمان که شخصی «جرئت» انجام کاری را نداشته باشد و شاهد انجام آن توسط دیگران باشد، چنین عبارت هایی را به زبان می آورد؛ وگرنه مطمئنا هیچ انسانی از درون و باطن زندگی هیچ انسان دیگری آن قدر اطلاعات ندارد که بتواند تشخیص دهد چه چیزی برای وی خوب و چه چیزی برایش بد است. صرفا تخیل و البته تا حدی «خطای ذهنی» به همراه پنهان شدن پشت ترس های درونی است که باعث می شود به همین راحتی برای دیگران در مورد «صحت و سقم» تصمیم هایشان نسخه بپیچیم و سخنرانی انگیزشی انجام دهیم.

برای من همواره دستاورد بزرگ زندگی در همین بوده است: « بی اعتنایی کامل به سخنان دیگران در مورد مسیر زندگی من»

این دستاورد دیروز «پررنگ تر» و «ملموس تر» شد.

 

 

۷) شرایط سخت و غیرایده آل بهترین محل برای محک زدن رفاقت هاست.

دیروز رفاقت ۱۲ ساله من و سعید ورق عمیق تری خورد. متوجه شدم که رفیقم با وجود پادرد شدیدش، نه تنها همراه من و پا به پای من آمد که حتی یک ثانیه هم «غُر» نزد، ناله و شکایت نکرد و مردانه گام برداشت. ساکت بود، نه چون حرفی برای گفتن نداشت، چون نمی خواست روحیه سفرمان خراب شود. توانایی عجیب وی در کنار آمدن با شرایط سخت و بی ادعا بودنش در عین جرئتی که او داشت و مدعیان زیادی نداشتند، برای من تحسین برانگیز و آموزنده بود. دیروز باعث شد یاد بگیرم در هر شرایطی میتوانم به چنین رفیقی اعتماد کنم. شناختی که از مدت ها پیش در موردش داشتم، عمق بیشتری گرفت و البته خوشحالم که در مسیر زندگی حداقل «یک نفر» با چنین مشخصاتی در کنار من حضور دارد.

دیروز اما رفقای دیگری در کیلومتر ۲۲ با سواری دنبالمان آمدند و احوال پرسی کردند که این سر زدن به ما، از منظر من، از ارزشمندترین وقایع سفر دیروزمان بود. این که کسانی هستند که فراموشت نکرده اند و هر چند پا به پای تو نیامده اند، اما برای کارت آن قدر ارزش قائل شده اند که احوالت را جویا شوند و در میانه مسیر تو را ببیند، خود از زیبایی های سفر دیروز بود. این رفیقان بر خلاف دسته اول، از عقلانیت دم نزدند و البته برای کسانی که بر خلاف عرف گام زده اند، حمایت کردند. چنین شناختی از رفیقان و اطرافیان، همواره در شرایط سخت و غیرایده آل، دستاورد بزرگ سفر دیروز بود.


ارغوان

ای چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است

و این چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟

۱۱ دیدگاه

  1. عجب متن زیبایی.?
    در ورای مطالب بسیار تاثیرگذاری که نوشتید، قلم بسیار قدرتمند و ذهن خلاقی دارید.
    نگاهتون به زندگی رو دوست داشتم و از اینکه تبریزمان چنین فرهیختگانی را در خود جای داده، به خودم بالیدم. غالب فکری عقلانیت و دوری از هیجان و پیروی از عرف خیلی سمت آذربایجان مرسومه و تعداد افرادی با طرز فکر شما انگشت شمار… واقعا خوشحال شدم از خواندن تجربیاتتون آمیخته شده با قلم توانمندتون…. مانا باشید.

  2. سلام.اسم من رامینه.دیروز موقع پیاده روی ساعت ۱ شب تو مسیر تبریز شر جدید سهند یکم بالاتر از کوی لاله تقریبا حوالی تراکتور سازی مورد حمله چند موتور سوار شدم با دست کف زدن به صورتم فرار کردند واقعا ادن تاسف میخوره چنین هموطنایی داره که بویی از فرهنگ نبردن ولی منوهمچنان به راحم ادامه خواهم داد.مسیر امنی برای پیاده روی و یا دوچرخه سواری تو تبریز یا ایران نیست با کمبود امکانات روبرو هستیم . حدف های شما رو خوندم یکم دلم اروم نشست .قدر اون دستتونو بدونید هر کسی نمیاد این مسافتو

    1. مرسی رامین جان از اشتراک تجربه‌ات
      واقعیتش اینه که بله شرایط سخت هست و هر روز سخت‌تر هم میشه.
      ولی به هر حال زندگی همین چیزیه که می‌بینی و به قولی Amor Fati 🙂

  3. سلام

    من هم تجربه مشابهی داشته ام. پارسال با همسر و بچه هایم همگی در مسابقه همگانی دوی پارس شرکت کردیم. کلا کار مشترک به خودی خود تجربه لذت بخشی است و اگر در زمینه ورزش هم باشد که چه بهتر. به امید دوی ماراتون ۴۲ کیلومتر.
    راستی مسابقه دوی پارس ( ماراتون و نیم ماراتون و ۱۰ کیلومتر) امسال مهر ماه در شهر تبریز برگزار می شود. ایشالا اونجا ببینیمتون.
    موفق باشید.

  4. بحث توان عملیاتی و عملکردی ذهنی و بدنی که مطرح کردی برایم خیلی قابل تأمل بود.

    راستش من هم چنین تجربه‌ای رو البته در مقیاس خیلی کوچکتر داشتم و تا بحال اینگونه به آن نگاه نکرده بودم. مدتی قبل که کوه رفته بودم و در ذهنم فکر می‌کردم می‌توانم تقریباً ۱۰ کیلومتر را بدون خستگی شدیدی بالا بروم و مشکل چندانی برایم پیش نمی‌آید اما اتفاقی که در واقعیت افتاد این بود که تقریباً از کیلومتر ۶ و ۷ به شدت خسته شدم و به خاطر برودت هوا و سخت بودن مسیر و محدودیت زمانی که باید خودم را قبل از غروب به یک جایی می‌رساندم همه مزید علت شده بودند تا هم از لحاظ روحیه و هم از لحاظ بدنی افت کنم.
    به هر حال هر جوری بود آرام آرام و بدون توقف خودم را به مکان امنی رساندم اما برخی از علایمی که گفته بودی را در خودم دیدم، از جمله سرحال نبودن، از دست دادن میل به غذا و به خصوص کوفتگی و لرز و سرمازدگی که تا یکی دو روز همچنان وجود داشت.
    ولی به هر حال تجربه‌ٔ خیلی مفیدی بود اگرچه بعدها کمی خودم را سرزنش کردم که چرا بدون آن که از لحاظ بدنی آماده باشم این کار را انجام دادم. اما همین هم خیلی به من کمک کرد که بدن خودم و توان بدنی ام و روحی‌ام را بیشتر بشناسم و خیلی ایده‌آل به خودم نگاه نکنم.
    البته همان طور که اشاره کردی به چالش کشیدن خودمان و خارج شدن از منطقه امنیت ذهنی، علاوه بر شناخت واقعی خودمان و محک آموزه‌هایمان، باعث می‌شود رشد بیشتری را هم تجربه کنیم. من یاد حرف نسیم طالب دربارهٔ محیط های ساختارنیافته هم افتادم.
    ممنون.

  5. سلام یاور جان

    ۱- خیلی خوشحالم که تجاربه خودت رو با دوستان در میون میذاری
    ۲- در مورد چیزهایی که مطرح میکنی بیشتر استنباط شخصیه خودته و این دلیله کم بودن توان پیمایش مسیر تو نیست،
    اون روزی که شروع به پیمایش کردی هوا خیلی گرد و خاکی بود (توان تنفسی = پایین میاد)
    وزش شدید باد سوخت و ساز بدنت رو به شدت بالا میبره
    مسیری که پیمودی از ارتفاعاته مختلفی عبور میکرد و این هم سوخت ساز بدنت رو بالا میبره
    در میانه مسیر هم بعضا سرعتت رو بالا میبردی و هم شروع کردی به ورزش کردن بی مورد (ورزش هوازی) که اینم میتونه کالری که مصرف میکردی رو به شدت افزایش بده
    پس فشاری که به بدنت تحمیل کردی بیشتر از توان بدنیت بوده
    بنابراین اگه یه روزه دیگه اقدام میکردی و مسیرت دارای تغییراته ارتفاعی نبود و صد البته وسطش حرکت ورزش نمیکردی به نظره من میتونستی ۲ برابره این مسافت رو طی کنی.

    میدونم این سفر اهدافه بزرگتر از این نوشته هام داشته، ولی فقط خواستم نظرمو راجع به کمبود هایی که سفرت داشته بهت بگم همین.

    ارادتمندت داوودی

  6. سلام به یاور عزیز
    چند وقتی است به لطف شعبانعلی با گروه متممی ها و از جمله شما آشنا شده ام . بیشتر مطالبت را دنبال می کنم و از صراحت کلام و بیانت لذت می برم . اینکه جرات انجام اموری را داری که بیشتر ما برای انجام ندادن آنها دنبال بهانه هستیم . تجربه ای شبیه شما را در مسیر بروجرد به یکی از روستاهای اطراف داشته ام اما کل مسیر ۱۵ کیلومتر بیشتر نبود اما حالتهایی را گه گفتی کمابیش تجربه کرده ام . ممنون از اینکه تجربیاتت را قلمی می کنی .

  7. یاور عاشق این حرکات ورزشیت شدم (اسمش یادم رفته)
    همینطوره
    زندگی از اونجا شروع میشه که از کاموفورت زونت بیرون میری

    این پستت قشنگ بود.
    هنوز کامل نخوندمش البته، چون دوشنبه یه میان ترم دارم! و جمعه هم سمینار اصلی دوره graduate م رو.
    ولی پست قشنگی بود!
    مثل داستان بود.

    دلم واست تنگ شده :)))

  8. یاور عزیز
    چه خوب که چنین تجربه ای داشتی و با گزارشت ما را هم در اطلاع از متن و حواشی اش با خبر کردی
    حقیقتا زندگی جرئت و جسارت انجام دادن کارهایی است که تا پیش از انجامش حقیقت صحیح یا غلط بودنش چهره اش را به تو نشان نمی دهد.

  9. درود یاور
    اول خوشحالم از اینکه اراده کردی و یکی دیگه از آروزهات رو برآورده کردی و تبدیل به یه حسرت نشد.
    دوم چون سفر رو خیلی دوست دارم همیشه سفرنامه های افراد رو با لذت می خونم، اینکار باعث میشه علاوه بر همزادپنداری که حس شادی خاصی رو به من میده و مسافر مجازی اون سفر می شم، نگاه و تحلیل متفاوت افراد هم دلیلی برای فکر کردن به مواردی بشه که از منظر من دور مونده.
    ممنون بابت به اشتراک گذاشتن سفر کوتاهت و تحلیل جالبت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *