داستان یادگیری من
شاید برای بسیاری از خوانندگان این وبلاگ پرسشی پیش بیاید که معنا و مفهوم عبارت «Fluctuate nec mergitur» که بالای وبلاگ نصب شده است، اصلا چیست؟ داستان شکل گیری اش از کجاست؟
چرا این مفهوم را به عنوان فرض اصلی نظریه ام برگزیده ام؟ اصلا قرار است چنین مفهومی چه نقش تحول آفرینی داشته باشد؟
برای پاسخ دادن به سؤالاتی از این جنس، طبق معمول باید بازگردیم و به گذشته ها و روندهای فکری من در گذشته نظری بیفکنیم.
من قبلا داستان یادگیری کریستالی «عقب افتادگی ایرانیان» را نوشته ام. هم چنین در وبلاگ قبلی ام، در گفتگویی مقدماتی با فؤاد با موضوع «چگونه آموخته هایت را با زندگی تطبیق داده ای» قلم فرسایی هایی کرده ام. «نوسان می کند، اما غرق نمی شود» مفهومی بینابینی و شاید مفصل تر از این دو مفهوم و کریستال کوچک تری است که قرار است در آینده به زیباترین بخش متبلور اندیشه من تبدیل شوند.
قبلا نوشته ام که پایه های اصلی فکری من در زندگی شامل «توقع بالا، جستجو به دنبال معنا و زیبایی، غُر نزدن و لذت بردن از درد» هستند.
این مفاهیم نه یک شبه و نه در اثر مطالعه چند کتاب از گورکی و ماکارنکو و داستایوسکی که در مسیر طولانی که در آن قدم زده ام، حاصل شده اند. این قدم ها گاه بسیار شکننده و ناامید کننده بوده اند. به هر حال در مجموع این چند هزار ساعت زندگی همه این فلسفه آرام آرام جایی دورتر از اتفاقات روزمره خودش را شکل داده و اگر نگویم با خطاهای متعدد ذهنی، که سعی کرده ام تا حد امکان از خطای شناختی دور نگه اش دارم.
Fluctuate nec mergitur هم به دلیل علاقه ام به زبان لاتین و هم به دلیل مطالعه نسخه انگلیسی کتاب The Black Swan نسیم طالب بیانگر اندیشه من شده است. نسیم طالب به صورت مختصر سیستم هایی را شرح میدهد که در آن ها سیستم دچار نوسان می شود، اما از هم نمی پاشد.
بعدها متوجه شدم این شعار سه کلمه ای آرم رسمی بخشی از نیروهای دریایی دوران امپریال اروپا هم بوده است که ظاهرا متعلق به فرانسوی هاست. دقیقا به خاطر دارم که زمانی که این جمله را در «اتوبوس» خواندم (کتاب قوی سیاه شاید اولین کتابی باشد که بیش از ۷۰ درصد کل آن را در اتوبوس و در حال گذار به محل کارم خوانده باشم) همه آن پایه های فکری زندگی ام جلوی چشمم رژه رفتند.
یعنی میشد جهانی ساخت که در مفاهیم توسعه پایدار آن قدر «پادشکننده» باشد که «نوسان کند، اما غرق نشود؟» جالب ترین نکته برایم این بود که شاید تا قبل از خواندن آن جمله به چنین جهانی اندیشیده بودم، اما واژگان صحیح و پردازش کلامی درستی برایش نداشتم. این جمله سه کلمه ای انگار همان گمشده ای بود که سال ها به دنبالش می گشتم.
ادامه راه یادگیری من
از آن به بعد این جمله آرم رسمی و برند رسمی اندیشه من شده است. با این همه میتوانم بگویم که نخستین آموزه از «پادشکنندگی» و «لزوم مقاومت در برابر فشارهای بیرونی» را پدرم زمانی که هنوز دبستان می رفتم به من آموخته است.
یادم می آید روزهایی که از لزوم «مَرد» بودن (با هر تعریفی که در مدل ذهنی پدرم جاری بود) می گفت و این که مرد نباید نیازهایش را علنا اعلام کند، مرد باید تحمل بالایی داشته باشد، مرد باید در برابر سختی ها از هم نپاشد (هر چند پس از مرگ مادرش همه ابهت و مردانگی اش در اشک های کودکی برای مادرش آب شد و بر چهره اش جاری شد).
چنین نصیحت هایی برای کسی که قرار است پوسته اش را بشکافد، پایه ای ترین گام بودند. آن قدری که به این «مَرد» شدن علاقه داشته ام، به هیچ چیز دیگری علاقه نشان ندادم. این مفهوم برای من تقریبا اساطیری بود.
در دوردست های تاریک المپ و با نگهبانی مقربین و باید چون پرومته شعله ای از آن دزدیده و آینده ام را روشن می کردم. این مفهوم تا جایی پیش رفت که بعدها در اثر آشنایی با داستایوسکی و فلسفه لذت بردن از رنج، وقتی پایم پیچ خورده بود، دکتر معالج احتمال می داد به خاطر خنده های بسیار زیادم، احتمالا پایم که نه ولی مغزم حتما آسیب دیده است. خلاف تصور وی من نخستین کسی بودم که داشتم از «درد» می خندیدم.
معتقدم همه این سال ها این مفهوم «مرد» بودن در تأثیر آموخته های خواندنی ام نبوده است، بلکه اتفاقا چنین مدل ذهنی باعث شده است که به سمت و سوی چنین داستان هایی کشیده شوم و چون عجله داشتم که به سرعت به فلسفه زندگی ام شکل دهم، آن ها را اصول اساسی و پایه ای فلسفه ذهنی ام قرار داده ام و اکنون دارم برای شما از آن می نویسم.
از گذشته ها برای یادگیری من
اوج مفهوم پادشکنندگی و مردانگی برای من دوره خدمت سربازی در گردان ضربت تیپ ۱۲۱ تکاور نیروی زمینی ارتش بوده است. جایی که در آن صد و بیست شنای سینه و هفت روز متوالی مأموریت یا دو ساعت دوی صبحگاهی، با و بدون تجهیزات نظامی و ادوات سنگین نظامی یا یک ماه تمرین روزی هشت ساعته رژه کاملا عادی بود. جایی که مردان «درد» تحمل می کردند، اما «لب» نمی گشودند.
جایی که به قول «بهترین فیلم دنیا» همه سوز داشتند، اما دود نداشتند. همه ساکت بودند و داد نمی زدند. جایی که کار و زحمت بیشتر باید در ورطه «گمنامی» خلاصه می شد و بروز داده نمی شد. جایی که با تمام قوا در حال شکل دادن به کریستال ذهنی «پادشکنندگی» من بوده است.
با این اوصاف انگار من دقیقا وسط بهشت فرود آمده بودم. هر چه سختی در ابتدا بود، به مدد «لذت بردن از درد، غُر زدن ممنوع و توقع بالا از خود» آن چنان در من حل شده بود که به سرعت به سرباز محبوب گردان تبدیل شده بودم.
محبوب نه از منظر مجیزگویی مافوق که از منظر به درد بخوری، از منظر مشارکت در کارهای گروهی و از منظر پیگیری های جدی من در زمان گزارش گرفتن از زیردستان به نحوی که حتی بالادستان و کادری ها هم به چنین رفتارهایی رشک می بردند.
برای من آن روزها تجربه «میوه زهرآلود تلخ» بلعیدن و با اشتیاق فرو دادن آبش بود که قرار بود در آینده مرا در برابر همه نوسانات شدید بیمه کند. همه این داستان ها آرام آرام به این عبارت رسیده اند: نوسان کن، اما غرق نشو؛ شکست بخور، اما از میدان فرار نکن. زخمی شو، اما داد نزن؛ سر به زیر باش، اما سرسخت باش و در نهایت Fluctuate nec mergitur
ارغوانم آن جاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من
که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
یاور عزیز
جمله های آخرین ات بسیار دل نشین بود
شکست بخور ولی از میدان فرار نکن
زخمی شو ولی فریاد نکن
گویی ادمی بایستی تا آخرین توان در مسیر زندگی اش همچنان پر تلاش و با امید ظاهر شود.کلام شیرین ات، مرا یاد کارآفرینانی انداخت که پس از گذشت چندین سال از زندگی پرفراز و نشیب اشان، حالا دیگر مطرح می شوند و فرصتی دست می دهد تا برای ما صحبت کنند و ما نیز آنچنان در رویای چون او بودن غرق می شویم. ولیکن زمانی که او از سختی ها و مصائب اش می گوید تازه پی می بریم که سرسخت بودن جوهره وجودی هر انسان کامیابی است و گویی زندگی نیز همین را از انسان می خواهد.
مرسی